صفحه‌ی 289 - روراستی؟!

الف
  سلام.
  حال‌م این روزا حالِ خوبی نیست! نمی‌دونم چرا. شاید هم می‌دونم. یک‌جوری‌م که نمی‌تونم بفهمم‌ش. از خودم می‌رونم در حالی که دل‌م تنگه. با پا می‌کشم، با دست پس می‌زنم. درس نمی‌خونم. گند زدم به امتحانات‌م تا این‌جا و خیلی هم نمونده. قرارم با خودم این‌طور نبود و دیگه مثل همیشه به تخم‌م نیست. امّا از دست‌م رفتن. نباید گند می‌خورد توش. ولی خب چیزیه که شده. فاک ایت:)
  حس می‌کنم با اقدام به خودکشی‌م به اون صورت، ضربه‌ی بدی به بابا خورد. یه جورایی از این اتّفاق ناراحت‌م. هرچند که این ضربه لازم بود شاید. شناخت خیلی کمی از من داشت و فکر نکنم تا الآن اتّفاقی افتاده باشه که شناخت‌ش از من بیش‌تر شده باشه. ضربه‌ی دوّم رو وقتی خورد که رو‌به‌روی بوفه‌ی بیمارستان نشسته بودیم و حرف می‌زدیم. فکر می‌کرد که تمام تلاش‌های نادیدنی‌ش اثر کرده و یکی از صمیمی‌ترین و نزدیک‌ترین افراد زنده‌گی‌مه. در صورتی که هیچ‌وقت برای من این‌طور نبود. و من این رو خیلی مستقیم به‌ش گفتم. حال‌م توی اون موقعیّت اصلن خوب نبود. همه‌ش داشتم به این فکر می‌کردم که اگه به کسی نمی‌گفتم... اگه مرده بودم... خیلی خوب می‌شد. واقعن زمان مناسبی برای جواب پس دادن نبود.
  حس می‌کنم این روزا بابا داره لی‌لی به لالام می‌ذاره و لوس‌م می‌کنه یه جورایی. رفتارهاش زیاد برام قابل توجیه نیست. وقتی می‌خواستم بگم که قصد دارم خونه بگیرم تا هفتاد درصد مطمئن بودم که می‌گه نه، ولی کوچیک‌ترین مخالفتی هم نکرد. یا پی‌گیری مداوم‌ش درمورد بخاری و وضع خونه. اصلن توقع نداشتم که ام‌روز زنگ بزنه و بگه بخاری خریدم و یک‌م صبر کنین تا بیام. شاید قصد داره ارتباطِ به‌تری برقرار کنه یا نمی‌دونم :/
  اون روز تو بیمارستان خیلی پاپیچ می‌شد که بدونه دلیل ناراحتی‌هام چیه. من نمی‌تونستم بگم. نمی‌تونستم بگم یکی از دلیلای اصلی‌ش خانواده‌مه. امّا بابا هم‌چنان اصرار داشت. اصرار داشت که اگه الآن نمی‌تونی، بعدن بگو. اگه نمی‌تونی بگی، بنویس. ولی خب، تنها جواب من این بود که شاید بعدن. من آدمِ ایده‌آل‌گرایی‌م. پیامک نوشتن‌هایی که محدودیت کاراکتر داره اذیّت‌م می‌کنه. این که همه‌ی متن‌م یه جا نره، اذیّت‌م می‌کنه. بعد عید براش ای‌میل درست کردم و ای‌میل فرستادم ولی باز جواب‌مو با پیامک داد. تله‌گرام نداره و من هم غیر از تله‌گرام ندارم، حتا امکان نصب‌شو هم ندارم. هفته‌ی پیش تصمیم گرفتم که هم‌این‌جا براش نامه بنویسم. آرشیو وب‌لاگ‌مو کامل در اختیارش بذارم. در اختیار آدمی که تمام عمر فکر می‌کرده که خیلی با من صمیمیه ولی هیچی از من نمی‌دونسته و نمی‌دونه. می‌خواستم اگه قراره ارتباطی شکل بگیره، درست و از بن شکل بگیره. این یعنی تمام اطلاعاتی که از دیگران سانسور نکردم، امّا از خانواده‌م چرا. زیاد برام فرقی نمی‌کنه که چه اتّفاقی بیوفته. نمی‌دونم. خیلی مهم نیست دیگه. وقتی مرگو می‌پذیری دیگه واقعن چیزی مهم نیست. هم‌این الآن‌م در حالت نیمه تَرد شده از خانواده قرار گرفتم. پس چه به‌تر که کامل رو بشم براش. این‌طوری اگه دفعه‌ی بعدی خواستم که نباشم، بیش‌تر می‌دونه که چرا! امّا شک دارم. قلب‌م راضیه، امّا مغزم حرفی نمی‌زنه. و نمی‌دونم!
 

برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۵ ]

صفحه‌ی 288 - بازگشتِ من به سویِ کُمُدست!

الف.
 سلام.
  از این به بعد اسم این‌جا می‌شه کُمد. کُمد جای امنیه که مدّت‌های زیادی توش بودم. دقیقن همون دورانی که وب‌لاگ‌نویسی رو شروع کردم. وقتی که بعد از پنج‌سال از زاهدان برگشته بودیم به قم. خونه جدیدی که کُمد داشت و اتّفاقن کُمدش توی اتاق من و مهدی بود. و این هم دلیل دوستی من و کُمد شد. هروقت ناراحت می‌شدم یا حال‌م خوب نبود یا می‌خواستم گریه کنم، کُمد امن‌ترین جای خونه برای من بود. گاهی وقتا، توی کُمد که بودم، مهدی به شوخی درشو قفل می‌کرد. بعدها فهمید که این کار منو بیش‌تر خوش‌حال می‌کنه. حتا یادمه یه بار من توی کمد بودم و حسن که مهمون‌مون بود به شوخی داشت در رو قفل می‌کرد ولی مهدی به‌ش گفت: فک می‌کنی که چی؟ این‌طوری بیش‌تر خوش‌ش می‌آد! :))
  من همه‌ی این‌ها رو فراموش کرده بودم. خیلی وقته که سعی می‌کنم افسرده‌گی‌های اون زمان‌م رو فراموش کنم، در صورتی که هنوز از افسرده‌گی‌های اون زمان دارم رنج می‌برم! چیزی که باعث شد همه‌ی این خاطره‌ها زنده بشه، اتّفاقیه که سر پروژه‌ی مستند داستانیِ دانشکده‌ی هنر افتاد. من اون‌جا بوم‌مَن (اپراتور بوم صدا) بودم درصورتی که خیلی کم بوم رو گرفتم دست‌م و در اصل دستیار صدا محسوب می‌شدم. صحنه‌ای که داشت فیلم‌برداری می‌شد توی پلاتو بود. گروه صدا کارشو انجام داده بود و همه‌ی وسایل رو آماده کرده بودیم و چیده بودیم روی میز. فضای کار برای من یک‌م سخت بود. سر مسائل بیمارستان و کُس‌دستی‌م توی کار کردن‌ها، کارگردان -که خودش یه صدابردار حرفه‌ایه- با صدابردار از دست‌م راضی نبودن و این توی تمام رفتارهاشون پیدا بود. از یه طرفی‌م فضای کار یک‌م تشنّج‌ش زیاد بود و از طرف دیگه هم بی‌کار بودیم تا بقیّه‌ی گروه‌ها کارهاشونو انجام بدن. همه‌ی اینا منو ناراحت کرده بود. خب من آدمِ حسّاسی‌م. سر کوچک‌ترین چیزی ممکنه که ناراحت بشم، اینا که باز دلیلای خوبی بودن. برای سیگار کشیدن هم هی باید از آقای صدابردار اجازه می‌گرفتی که خب اون‌م با من اوکی نبود، پس نمی‌شد رفت و سیگار کشید. من دنبال یه جا می‌گشتم که آروم بشینم. و جایی که پیدا کردم فضای زیر میز صدا بود. کوچیک و دنج. مجبور بودی جنینی بشینی. همون‌طوری که همیشه می‌خوابم. اون زیر که بودم با تاریکی‌ پلاتو و این که هیچ‌کسی نمی‌دونست کجام و کاری‌م نداشت، تمام خاطرات کُمد رو برام زنده کرد. کُمد عزیزم. دوست داشتنی‌م.
  این‌جا اسم‌ش کُمده. باید بیش‌تر توش بنویسم. اتّفاقای خوبی داره پیش می‌آد. البته بگایی‌های خودش رو هم داره ولی چه می‌شه کرد. زنده‌گیه دیگه، عَدنِ اَبَد که نیست. خونه خیلی به‌تر از خوابگاهه. هرچند این‌جا بیش‌تر از خوابگاه می‌خوابم ولی حداقل‌ش اینه که می‌خوابم. باید هور رو کوک کنم و شروع کنم به تمرین کردن. احتمالن بعد فرجه‌ی امتحانات می‌خوایم ویکتوری رو دوباره شروع کنیم. باید طراحی کنم. اگه یوسف، سیستم‌ش رو بیاره می‌تونم کار با نرم‌افزار رو هم شروع کنم و کلّی خوش‌گذرونیِ دیگه. البته همه‌ی اینا بسته به اینه که کون‌مو هم بکشم و کار کنم. احتمالن برم انتشارات دانشگاه هم صحبت کنم برای کار تایپ یا کاغذ بزنم برای تایپ ببینم چند چندیم. اوضاع مالی به شدّت ریده‌ست. باید سیگارو کم کنم. ورزش کنم. دوست ندارم هی از بابا پول بگیرم. خب گناه که نکرده بنده خدا. تازه من‌م نمی‌خواسته! خودم اومدم :))
  آها راستی در مورد کُمد. من خیلی دوست دارم قالب اختصاصی داشته باشم. قالبی که به کُمدِ عنوان هم بیاد. ساده باشه. سلیقه‌م مشخصه دیگه. از اون‌جایی که من هم گشادم و هم بلد نیستم. خوش‌حال می‌شم که کسی با چنین هدیه‌ای بیاد خونه‌ی جدیدم. من‌م قول می‌دم براش هدیه‌ی ویژه در نظر بگیرم. شاید یه چاپ، مثل چاپایی که به شباهنگ دادم و شباهنگِ نامرد هم، هی با هدیه دادن‌شون به این و اون خوش‌حال و خوش‌حال‌ترم می‌کنه. آخه تو بلاگ من که خبری نیست. هر یه ماه یه بار، یه کامنت جدید از شباهنگ می‌آد که یکی از جغداتو دادم فلانی! دفعه‌ی بعدی می‌آد راجع به افسانه‌ای که راجع به جغدا هست ازم می‌پرسه. می‌پرسه این که اینا رو بذاریم رو هم نور ماه به‌شون بتابه کافیه؟ یا باید وِردم بخونیم؟ من‌م شبیه خدایِ بنی‌اسرائیل کم نمی‌آرم، یه وردم به کار اضافه می‌کنم. بوم بابا بوم بام، بابی بابا بوم بام... (آهنگ آشیانه‌ی فریدون فرخزاد) اصن چه فکر خوبی. باید دوستی با کُمد رو با این آهنگ آغاز کنیم.
  پ.ن. درمورد قضیه‌ی قالب و جایزه‌ش و اینا کاملن جدی‌م :) فقط ممکنه یک‌م دیرکرد داشته باشم، واِلّا آدم بدقولی نیستم :))

 

 

برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۲۰ ]

صفحه‌ی 287 - من آن شب سیاه‌م!

الف.
 سلام.
  پاهای‌م مثل همیشه یخ زده. جوراب‌های رنگوارنگ‌م که دل همه را برده بود نمی‌دانم کجاست؟ رضا روی تخت‌م خوابیده، شاید هم مرده باشد. مازیار و خشی که خش‌ست دارند درخت زنده‌گی می‌بینند و من حال‌م مثل همیشه خوش نیست. مثل اکثر اوقات. این که دارم می‌نویسم خودش معجزه‌ای‌ست. خواب‌گاه جای خوبی نیست. آرامش ندارد. مسئله این است که کجا آرامش دارد؟ کجاست آن آرامش کوفتی‌ای که می‌خواستیم باشد و نیست. چه مرگ‌مان شده است؟ نمی‌دانم و گیرم. گیر هم‌این ندانم کاری‌های‌م می‌افتم من همیشه. آنالیز رفتاریِ خودم حال‌م را از خودم به هم می‌زند. من آن چیزی که می‌کنم نیستم. آن چیزی که می‌خواهم نیستم. آن چیزی که باید باشم نیستم. این جمله‌ها چه‌قدر تکراری‌ست. بوی نا می‌دهد. چند سال‌ست هم‌این کس‌شرها را می‌نویسم و نفرین بر من که تغییر نمی‌کنم. مریضی مریضی مریضی. می‌خواهم بروم به حمام ولی حمام خوابگاه دل‌خواه‌م نیست. در کل حمام را دوست دارم در صورتی که دوست‌ش ندارم. تا به حال از حمامی خوش‌م نیامده ولی فکر می‌کنم شاید حمامی ببینم که دوست‌ش داشته باشم. جلوی اتاق دویست و سی و چهار یک سوراخ بود. سوراخی که علنن به طبقه‌ی پایین می‌خورد. می‌شود از این زندان فرار کرد. فقط باید آن سوراخ را با آرامش بزرگ‌تر کرد، منتها نگهبان‌های کشیک شب را نمی‌دانم باید چه کنم. کسی با من فرار نمی‌کند. بیرون این زندان هم خبری نیست. وقتی در زندان به دنیا بیایی، هرچه‌قدر هم که به زندان بروی و فرار کنی باز هم در زندان هستی و غیر این نیست چیزی؟ چه کس‌شرهای تازه‌ای می‌گویم! جالب‌ست. هم‌چنان پاهای‌م یخ کرده و معده‌ام دارد سوراخ می‌شود از گشنه‌گی و کلی سیگاری که پشت هم کشیده‌ام. من دردهای‌م را می‌شناسم. دیگر می‌دانم که چه چیزهایی حال‌م را خوب می‌کنند، چه چیزهایی حال‌م را بد می‌کنند و چه چیز‌هایی هم حال‌م را خوب می‌کنند و هم حال‌م را بد می‌کنند. دوست داشتنی‌ترین‌های‌شان همان‌هایی هستند که هم حال‌م را خوب می‌کنند و هم حال‌م را بد می‌کنند. از جمله هم‌این نوشتن یا در اینستاگرام کارهای این و آن را دیدن یا وب‌لاگ خواندن یا موزیک گوش دادن. به هر حال این‌ها چیزهایی هستند که باعث می‌شوند به خودم رجوع کنم و چون از خودم خوش‌م نمی‌آید، چون آن چیزی نیست که می‌خواهم باشم پس حال‌م از خودم و از زنده‌گی و از همه‌چیز بد می‌شود و دیگر نمی‌شود کاری‌ش کرد. دیگر نمی‌دانم باید چه کار کنم. دیگر نمی‌دانم. اتّفاق‌های غریب بامزه‌ای می‌افتد گاهی. این که غریب‌عجیبه‌گی کمک می‌کند تا بتوانم زنده‌گی‌م را ادامه بدهم برای‌م خیلی دوست داشتنی‌ست. هرچند که برای هیچ‌چیز اهمیّتی که شاید را قائل نیستم امّا چه می‌شود کرد؟ هم‌این که از این اتّفاقات در این جا به عنوان بامزه یاد می‌کنم که خودش مقداری اهمیّت دادن‌ست، شاید که آن‌قدر که شاید نباشد ولی هست. کم کم دارد از این نوشته بدم می‌آید ولی باید ادامه بدهم و بعد هم به‌دون هیچ نگاهِ دوباره‌ای پست‌ش کنم که اگر هرکاری غیر از این بکنم حال‌م بد می‌شود. البته نه این که حالا حال‌م خوب‌ست، ولی خب حال‌م بدتر از حالا می‌شود و خر بیار و باقالی بار کن. صدای سیستم گرمایش خواب‌گاه اجازه نمی‌دهد که سه‌تار را کوک کنم و وقت‌هایی هم که گرمایش خاموش‌ست اصلن حواس‌م نیست که کوک‌ش کنم یا برای‌م مهم نیست که کوک‌ش کنم یا حال‌ش را ندارم. خیلی گشاد بودم و هستم و این بد است. خوش‌حال‌م که حیوان خانه‌گی ندارم، چون صددرصد از شوخی‌های بی‌مزه‌ام و از بی‌غذایی و کم‌بود محبّت‌ می‌مرد و غم مردن‌ش حال‌م را بدتر می‌کرد. دل‌م برای شمال تنگ شده. جالب‌ست. شاید این دل‌تنگی‌ها باعث بشود که کم‌کم حس لذّت بردن‌م برگردد. شاید باعث بشود که همه‌چیز از این حالت به تخم‌م خارج بشود. نمی‌دانم. شاید باعث بشود که قدردان باشد. ولی گمان نمی‌کنم هیچ‌کدام از این اتّفاق‌ها بیوفتد، نه این که نشودها، می‌شود. ولی من نمی‌خواهم. من یک خودآزاری مزمن دارم. مریض بودن‌م مشخص‌ست. کاش می‌شد همه‌چیز در هم‌این لحظه و با هم‌این اپرایی که از فیلم‌شان می‌آید تمام می‌شد. زیبا نیست، ایده‌آل نیست، شاید حتا خوب هم نباشد. ولی بد نیست. نمی‌دانم شاید حتا بد باشد. ولی خب تمام شدن لازم‌ست. عذاب‌آورست این درد و رنجی که خودم باعث‌ش هستم و خودم نمی‌توانم ریشه‌اش را بزنم چون در این صورت ریشه خودم را زده‌ام و دیگر نخواهم بود. قبلن فکر می‌کردم که این‌هایی که می‌گویند روزی هزار کلمه می‌نویسم چه کار ساده‌ای می‌کنند ولی تازه به هفت‌صدوشانزده رسیده‌ام. قبلن بیش‌تر از این‌ها هم و درست و درمان‌تر از این‌ها هم نوشته‌ام ولی الآن نمی‌دانم. دردآورست که بخواهم فکر کنم. دل‌م تنگ شده و می‌دانم که دل‌‌م به صورت آرمانی برای همه‌چیز تنگ شده. این‌ها جملاتی‌ست که از پست قبل پاک شدند. این که دل‌تنگی‌های من برای چیزها واقعی نیست. بلکه آرمانی و ایده‌آل‌گراست. دل‌تنگی‌های‌م برای اتّفاقاتی‌ست که اتّفاق نیافتاده ولی تمنای تصوّرات من این بوده که... نمی‌خواهم ادامه بدهم، جملات‌ش نمی‌آید. شاید خودتان بفهمید شاید هم نفهمید. این‌طور که دل‌م برای شمالی تنگ شده که هیچ‌وقت تجربه‌اش نکرده‌ام و می‌دانم که نمی‌توانم تجربه‌اش کنم. می‌دانم که دل‌تنگی‌های‌م حتا اگر خیالی نباشند، جمع همه‌ی خوبی‌های خاطرات‌م با هم‌اند. بی‌هیچ بدی‌ای و این بدست. چون اگر خوبی‌هایی که در هر تک خاطره‌ی من ثبت‌ شده را دو درصد از کل خاطره بگیریم، حالا من صد درصد دل‌تنگی برای خوبی‌ها دارم که می‌شود جمع پنجاه خاطره که با هم قاطی شده‌اند و همه‌ی بدی‌های‌شان پنهان شده. خیلی دل‌م می‌خواهد که این موضوع را توضیح بدهم و می‌دانم که نمی‌توانم. تازه مسئله این‌جاست که همه‌ی این خوبی‌ها به‌طور مشخص پیدا نیستند و همه‌چیز خیلی انتزاعی و گنگ‌ست. فیلم‌شان تمام شد و من دیگر نمی‌خواهم ادامه بدهم چرا که می‌دانم برای مهم نیست چه می‌نویسم و ورّاج شده‌ام که فقط بنویسم پس هیچی. کپی تو نت اند کپی تو نیو پست.
 

برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۰ ]

صفحه‌ی 286 - فکر می‌کنی چه می‌توان کرد؟

الف.
 سلام.
  دل‌م تنگ شده. دلیلِ دل‌تنگی‌م را هم داشتم شرح می‌دادم، امّا دیدم هرچه که می‌نویسم، آب در هاون کوبیدن‌ست، چرا که دیگر همان خرده نوشتنی را هم که بلد بودم برای بیان تمیز افکارم، فراموش کرده‌ام. حال‌م این روزها خوش نیست. خسته‌ام و دل‌زده. راست‌ش طاقت این دنیا را نیاوردم و دست به خودکشی زدم. حالا نه، چند هفته‌ی پیش. و از خود بیمارستان تا به حالا مدام فکر می‌کنم که چه می‌شد اگر می‌مردم؟ چه فرقی داشت؟ حالا چه‌قدر حال‌م به‌ترست؟ حالا چه‌قدر به‌تر زنده‌گی می‌کنم؟ جوابی ندارم. جوابِ دل‌هایی که می‌شکست را کم می‌دانستم که چه بدهم؛ امّا برای خودم هیچ جوابی ندارم. همان دل‌هایی که می‌شکستند هم قطعن برای‌م جوابی ندارند. خسته‌ام.
  روزها پشت هم می‌گذرند و من هیچ‌کاری نمی‌کنم و این حال‌م را از چیزی که هست بدتر می‌کند. کسی چه می‌فهمد؟ خودم هم نمی‌فهمم. دیگر آرمان و آرزویی برای‌م نمانده که بخواهم برای‌ش بدوم. دیگر همه ستاره‌های محالی شده‌اند که فقط در شب‌هایی که ابر نیست، آسمانِ زیبایی می‌سازند. امّا همه می‌دانند که ما با ستاره‌ها سال‌های سال فاصله داریم و ابدن نمی‌توانیم به آن‌ها برسیم. من این را می‌دانم. آرمان‌ها و آرزوهای‌م دیگر ستاره‌ شده‌اند. حتا ممکن‌ست مدت‌ها پیش مرده باشند و فقط نورشان باشد که بتابد. کسی چه می‌داند؟
  از بعد از بیمارستان فقط در حال ادامه دادن‌م. ادامه دادن به زنده‌گی‌ای که دیگر چندان هم برای‌م مهم نیست، هرچند که هست. مگر می‌شود برای این ذهن مریض چیزی مهم نباشد؟ مریض بودن‌م را بیش‌تر از همیشه حس می‌کنم. ایرادهای اساسیِ ذهن‌م را به خوبی درک می‌کنم. ولی دیگر به هیچ روان‌شناسی اعتماد نخواهم کرد. دیگر هیچ دارویی را نخواهم خورد. خسته‌ام و این به شدّت مشهود است. آدم‌های زنده‌گی‌ام را می‌بینم که با چه سرعتی می‌آیند و می‌روند. درک نمی‌کنم چرا این‌قدر زود همه‌ی آشنایی‌ها صورت می‌پذیرد. چرا این‌قدر زود می‌فهمم که باید از چه کسانی دوری کنم؟ چرا این‌قدر زود می‌فهمم که از همه باید دوری کنم؟ حتا از خودم هم باید دوری کنم.
  عادل بودن خدا را در این می‌دیدم که هرکسی به همان باوری که دارد بمیرد. این شد که خواستم بمیرم. چون باور داشتم که به آرامش می‌رسم. ولی دیگر عادل بودنِ خدا مهم نیست، مهم این است که من بیش‌تر از قبل از آرامش دورم. یادم نمی‌رود اشک‌های‌م را و این که می‌گفتم خسته‌ام، وقتی که به زور سُرم وارد شکم‌م می‌کردند که معده‌ام را شست‌وشو بدهند. همان‌قدر خسته‌ام. چه بسا بیش‌تر. کوچک‌ترین حق من این بود که همان لحظه می‌مردم.
  کاری‌ش نمی‌توان کرد و این پایانی‌ست که من برای منتظران گودو دیدم، پایان زنده‌گیِ من هم چنین‌ست. کاری‌ش نمی‌توان کرد. نه می‌توان مرد، نه می‌توان زنده‌گی کرد. چرا که قطعن زنده‌گی کردن متفاوت‌ست با زنده بودن. و من فکر می‌کنم که شاهِ تنها مانده‌ی کیش و مات شده‌ی شطرنج‌م. مجبورم به حرکت ولی کاری‌ش نمی‌توان کرد.
 

برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۱ ]

صفحه‌ی 285 - مویه‌ای بر بی‌مویه‌گی

الف.

 سلام.

  ماه کامل است. می‌درخشد. بی‌هیچ ابری در کنارش. سکوت. در هم شکسته‌ام از نادانسته‌گی‌م. اوها می‌دانند، که چه می‌خواهد، که چه خواهند کرد، که چه می‌شود. من هیچ. من کیستم؟ گریه‌ای که نمی‌آید و دادی که بی‌صداست، مث یه کوه بلند! خسته و آشفته‌ام. ملول‌م چه بسیار. درد می‌کند جای تازیه‌ها بر تن‌م. زنده‌گی؟ چیست این؟ نمی‌دانم. مویه‌ای‌ست بر نادانسته‌گی. آااااه. فریادددد. که من حتا نمی‌توانم بگویم. زبان دارم، نمی‌چرخد. دست دارم نمی‌رقصد. بی‌مایه نیستم من تنها فرومایه‌ی این شهرم. خسته‌ام. صدای باد می‌پیچد در ناله‌های یخچال. کیست آن کس به یاری‌م ینصرنی؟ نیست کسی در این بازیِ کثیف؟ من یک شهروندِ مافیا هستم. تنها. خبیث‌ترین هفت‌های عالم بر من خشم می‌بارند و این هیچ نیست از آن‌چه که باید بگویم که نمی‌دانم.

برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۱ ]

صفحه‌ی 284 - اگر دوست دارم!

حالِ خوبِ الآن‌م را دوست دارم. سینما را دوست دارم. آرنوفسکی را دوست دارم. fountian را دوست دارم. موسیقی را دوست دارم. اگر دوست دارم!

برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۱ ]

صفحه‌ی 283 - حای درد‌م، درد می‌کند.

الف.
 سلام.
  باز حال‌م ناخوش‌ست. افتاده‌ام به سر اتّفاقات کنکورِ عملی و برای هزارمین بار مرورش می‌کنم. که اصلن نمی‌دانم رفتارم درست بوده یا نبوده یا کوفت یا مرض. باید ول‌ش کنم ولی نمی‌کنم. دل‌م می‌خواهد رها شوم.
  عقاب و شاهین را دیده‌اید که چه طور پرواز می‌کنند؟ یکی دوباری بال می‌زنند و بعد با بال‌های باز بر هوا شناور می‌شوند. بال بال می‌زنم برای آن لحظه، نمی‌رسد.
  دل‌م می‌خواهد بگریم. نمی‌دانم. شاید باید نیازم به سیگار را پاسخ بگویم. امّا خسته‌ام. از همه چیز. چه زنده‌گیِ بد دل‌گیری شده. دیگر می‌توانم بفهمم این‌هاست که حال‌م را بد می‌کند. امّا چه کنم، نای در آمدن از بدبختی را هم ندارم. کاش کسی کنارم بود. دل‌م از تنهایی بیزارست.
  چنان کوفته‌ام که ماساژ راه درمان‌ش نیست. کوفته‌گی جواب کوفته‌گی‌ست.
 

برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۳ ]

صفحه‌ی 282 - من که ملول گشتمی... !

الف.
 سلام.
  قرص‌های‌م را خورده‌ام، امّا هنوز از پس آن حالِ بد برنیامده‌ام. طول می‌کشد تا بیایم. شاید به همان اندازه که طول می‌کشد که تأثیر داروها برود و من دوباره به یاد بیاورم که باید هر روز صبح و شب بخورم‌شان.
  امّا این را پدر نمی‌فهمد. یعنی در وضعیّتی نیست که بفهمد. برای فهمیدن کسی باید مشتاق فهمیدن باشد که پدر نیست. پدر نمی‌خواهد بفهمد. مطلب ثقیلی‌ست که فهمیدن‌ش دردناک‌ست. فهمیدن این که دکتر روان‌شناس من را –هرچند ناقص- امّا از پدرم درست‌تر فهمیده. آسان نیست، حتا اگر بی‌خیال‌ترین پدرِ دنیا هم که باشی باز هم سخت‌ست که بخواهی باور کنی در تمامیِ سال‌های عمر فرزندت نتوانسته‌ای با او ارتباط درستی برقرار کنی. این است که به جای پیدا کردن مرهم بر این درد بزرگ، درد را نمی‌پذیری. همان‌طور که پدر نمی‌پذیرد.
  خسته‌ام. روزهای ناراحتی و غم دور شده، امّا روزهای ابهام هست. ابهام‌های بزرگی در زنده‌گیِ من. شاید پذیرش‌ش دردناک باشد، امّا می‌خواهم بپذیرم که چیزهایی در من هستند که هنوز نمی‌شناسم‌شان. دردناک‌ترش این‌جاست که چیزهایی‌ست که نمی‌شود برای کسی گفت. راه گفتنی نیست و به قول بِکِت راهِ گفتنی برای گفتن این که راهِ گفتنی نیست هم نیست. در این راه یاری برای‌م نیست، چون باید تنها به اکتشاف خودم بروم، خودم که کم‌تر کسی می‌شناسدم. نمی‌توانم برای کسی توضیح بدهم که چه چیزی از خودم را نمی‌فهمم وقتی که کسی نیست که بتواند من را، آن‌گونه که من هستم بفهمد. سخت‌ست، امّا چاره‌ای هم جز فهمیدن‌ش نیست، فهمیدن‌ش درد دارد، امّا این ابهام هم درد دارد. مثل دندانی که درد می‌کند، باید کشیدش. دردِ کشیدن‌ش را به درد اکنون‌ش در باید کرد. کاش همه‌ی این بتواند یک آغاز باشد، همان‌طور که شاید طلوع آغاز شده باشد.
 

برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۱ ]

صفحه‌ی 281 - فراموش‌ش کن!

الف.
 سلام.
  می‌بینم که چه‌قدر نزدیک شده‌ام به رویاها و آرزو‌ها. امّا این نزدیکی شاید به سبب این باشد که من از دیوار مقابل‌م بالا رفته‌ام. حالا لبه‌ی پرت‌گاه‌م. به سوی خوش‌بختی را نمی‌دانم. همه‌چیز شبیه تهِ فیلم‌های ایرانی دارد به خوشی میل می‌کند و این مرا می‌ترساند. تعارف ندارم، من آدم بدبینی هستم. و حالا همه‌چیز به شدّت مشکوک می‌نماید. امّا چه باید کرد، چشم‌ها را بست و پرید؟ از این ارتفاع؟ به کدامین سو؟ پاهای‌م می‌لرزد... قلب‌م امّا نه... قلب‌م می‌لرزد... پاهای‌م امّا نه... نمی‌دانم... دستان‌م... دستان‌م... دستان‌م همیشه می‌لرزد... همیشه می‌لغزد بر کاغذ... یادت هست؟ یادم تو را فراموش... فراموش نکرده‌ام... نمی‌توانم... اَه فراموش‌ش کن... نمی‌توانم... فراموش‌ش کن... نمی‌توانم... فراموش کردن را فراموش کن... چشمان‌م می‌سوزد... قلب امّا نه. خسته‌ام، حالا لبه‌ی پرت‌گاه خوشی و بدی‌ام، امّا هیچ‌چیز که این چنین تمییز داده و مشخص نیست... دیوار زیر پای‌م می‌ریزد، آب می‌رود، آب می‌شود، رود می‌شود، دریا می‌شود، خوبی و بدی در هم می‌آمیزند... من شنا بلد نیستم.
 

برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۳ ]

صفحه‌ی 280 - یک نوشته‌ی خصوصی برای خودم و آینده

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
گر تو سری، سرک بکش
بایگانی مطالب







طراح اصلی قالب: عرفان ویرایش‌ شده برای میمای دوست‌داشتنی :)