الف
سلام
کلّهام پر است از هرچه که دلت بخواهد. تناقضهای جور و واجور هم درش زیاد پیدا میشود. امّا واقعیّت این است که از صبر کردن خستهام. از واگذاری خودم و حال و کارم به آینده، توسط خودم خستهام. حالا هم که شروع کردم به نوشتن صفحهکلید برایم بازی درآورد و معطّلم کرد تا درست شدن.
خب نکن، جواب مگر غیر این است که خب نکن و من نمیدانم مرض چیست که نمیتوانم نکنم. البته خب با روانشناس حرف زدیم و این که حاشیهی امنی ساختهام که از دردهای شناخته رنج ببرم تا دردهای ناشناخته. آدم از ناشناختهها به جهت این که شاید دردزا باشند میترسد لابد. چرخهی معیوب و ناقصهایی که درست میکنم علاوه بر سرِ تنبلیش، سر دیگرش از همین ترس از ناشناختهست که نشأت میگیرد.
برای بهبود خودم تلاش میکنم. باید تلاش کنم. همین که هفتهای یک ساعت وقت میگذارم تا خودم را بشناسم خوب است. همین که یک پاراگراف را با یک جملهی مثبت راجع به خودم شروع میکنم هم خوب است. لوس و مثبت هم شدهام که شدهام. هرکی دلش نمیخواهد جمع کند برود. ولی شما واقعن دلتان میآید که بروید؟ این هم شانس مایه. من خودم جمع کردهام بروم مثل خیلیها کانال بزنم که شماها میخواهید جمع کنید بروید؟
اوضاع میتواند بهتر بشود، فقط این کارهای این سه درس باقی مانده را انجام بدهم بفرستم بروند پیِ کارشان راحت شوم برایِ خودم خوب میشود. البته شاید در ورای این خوشی سختی نهفتهاست ولی مگر نه این است همیشه؟ بیا سختش نکنیم و خوب فکر کنیم و اینها هم نه. زندهگی همین الا و کلنگه که به خاطرش داستاننویسیِ یک را بیست گرفتم.
یادم نرفته که با هم چه قول و قرارهای گذاشته بودیم. سعی میکنم امروز که به نمایشنامهی شل سیلورستاین دسترسی داشتم برایتان قولم را ضبط کنم. باشد که دست بدهد.
زیاده عرضی نیست. ببخشید که نیستم و نمیخوانم، تا بعد چه باشد.