الف.
سلام
همین حالا که شروع نکردم به نوشتن، حوصلهم سر رفته. چرا سر رفته؟ به خاطر این که میبینم همون آقایی که به خاطرِ یه کارِ خفن از درسای دانشگاهش زده بود و رفته بود سر فیلمبرداریِ فلانی دستیار فیلمبردار بود، حالا برگشته و داره تکلیف تکتک درسایی که من تکلیفشونو انجام ندادم با این که بیکار بودم رو انجام میده. در صورتی که من یکی از این درسا رو حذف کردم. حالا بیا در نظر بگیر حالِ روحیِ من با این آدم چهقدر در تفاوته.
شاید از من تو این ترم موفّقتر بشه، شاید هم نشه، حرف من این نیست. حرفم این قدرت ارادهست که این آدم داره و زندهگیش با انرژیای که داره، داره میچرخه. و همین حالا من رفتم و لیست تکالیف یکی از درسا که باید تا آخر دیماه ادامه بدیم رو از همین آدم گرفتم. از لحاظ فکری و ذهنی اعصابم داغونه دیگه. چیزی ندارم بگم.
حالا در همون حال که فرد مورد نظر داره اون کارها رو میکنه من از هشت صبح که برای اولین بار بیدار میشه حدود ده دفعه بیدار میشم و میخوابم که خواب ببینم. و در نهایت ساعت پنج و نیم شیشِ عصر از خواب بیدار میشم. چون هیچ حال و حوصلهای برای کار کردن ندارم و حالا دیگه روانشناسم هم داره بهم میگه شاید خودت هم باید یه کاری بکنی. من این دیالوگ رو از حافظ هم میشنوم اگه فال بگیرم. کی باشه که این رو به من نگفته باشه، نمیدونم.
سخته.