الف
و باد چارقد آبیت را با خود برد، یادت هست؟ و تو ماهی ماندی، بیحوض. و آن تاجِ افشانِ مشکیت، که در هوا، معلّق، سماع میکرد.
خورشید نرفته بود، و تو ماهی نوظهور. شرم و حیایت بود که تو را از ماهی انداخت. خورشید شدی، پرفروغتر از آنکه غروب میکرد.
چه میتوانم گفت؟ توان گفتن ندارم آن دویدن را. سریعتر از باد دویدی و در حریم درختان ناپیدا شدی.
از آن روز باد تندتر از همیشه دمید شاید رسد به گردِ پایت. شاید داشته باشد توانِ آن که تمام فلک را دوباره در کنار هم بیند. و ناکامی باد را همه شاهدند، الّا تو که نیستی.
باد آورده، تندتر از باد میرود. کاش میتوانستم این را صد و بیست روز پیش برای باد بگویم. بیش از صد و بیست روز میگذرد که باد دمان است. میدمد، میدمد و لحظهای دمیدن را رها نمیکند، مباد که غافل شود و تو ناپیدا بمانی. کاش میتوانستم بگویم که تا ابد غایب خواهی ماند، امّا چه کنم؟ که غیر از باد، من هم شیدای دوباره دیدنت هستم.
صد و بیست روز گذشته و من بارها و بارها آن ثانیه را مرور کردم. ثانیهای که باد را از فرزانهگی انداخت. ثانیهای که همهچیز در آن واحد بود، و آن واحد تو بودی. ثانیهای که در آن، قلبِ من صد و بیست بار تپید. و تو آخرین آن صد و بیست هزاری، که باید ایمان آورد بر تو.
باد آشفته از هر سو میدمید و ثانیهای چارقدی را با خود برد. نظم کیهان، از میان رفت و باد تا ابد محکوم به دمیدن گشت.
6 آبانِ 1399 - میماجیل