صفحه‌ی 208

*/"بدغذایی"/*

الف.


سلام.

  "بدغذایی" فقط یک کلمه‌ست که می‌تواند به هیچ‌وجه معنا درست و قابل درکی نداشته باشد، فقط تا هم‌این یک جمله پیش آمده‌م از دو ماه پیش، یعنی از دو ماه پیش فقط موضوع "بدغذایی" مانده بود روی دست‌م از خیلی قبل‌ترش، هم‌این ام‌روز بود که تصمیم گرفتم به هم‌این "بدغذایی" فکر کنم و هم‌این ام‌روز رسیدم به این جمله!

  اما "بدغذایی" واقعن فقط یک کلمه‌ست که هیچ‌گاه تعریف دقیقی از آن پیدا نکرده‌ام، و به مرحمت هم‌این گوگل که هم‌این الان درش سرچ کردم، به طور مستقیم به خودِ "بدغذایی" اشاره‌ای نشده و من نیز فقط هم‌این را می‌خواستم که حرف‌م درست از آب در بیاید و دیگر نگاهی به آن همه فرامین  و نکات رفع "بدغذایی" نیانداختم. و به مرحمت هم‌این سرچ الان به این نتیجه رسیدم که "ما قبل از این که بخواهیم دنبال علت بگردیم، به دنبال درمانیم".

  تعریف من از "بدغذایی"، اما، "بدغذایی" صرفن یک واژه‌ست که خیلی از ماها، حتا معنی‌ِ دقیق اون رو نمی‌دونیم! "بدغذایی" در جایی معنا پیدا می‌کنه که ما از تعداد زیادی غذا خوش‌مون نمی‌آد به خاطر طعم‌شون، به خاطر زحمت خوردن‌شون، به خاطر عطرشون و به خاطر خیلی چیز‌های دیگه! ما ممکنه فقط از طعم اون غذا با سر‌آشپزی چند نفر خوش‌مون نیاد، اما از سرِ لج‌بازی و چند دلیل به ظاهر عقلانی اسم اون غذا می‌ره توی لیست سیاه و قرار نیست تا ابد از اون لیست بیرون بیاید، مگر این که یکی غذای‌ش را به زور بکند توی حلق‌مان و ما به طور شانسکی در همان زمان از آن دست‌پخت خوش‌مان بیاید، آن پایین نام غذای مورد نظر در لیست سیاه یک تبصره اضافه می‌شود که "مگر به دست پخت عمه فرنگیس". و آن دلایل به ظاهر عقلایی چیست؟

  1. رخ دادن فجیع ترین اتفاق ممکن در صورت اعلام بی‌طرفی نسبت به غذا. فجیع‌ترین اتفاقی که می‌افتد این‌ است که مجبورید همه‌‌جا آن غذا را تست کنید، و در صورت همان عدم علاقه یا به‌زور سر و ته‌ش را هم بیاورید یا خیلی شیک و رسمی غذا را پس بزنید و بگویید "من از این‌ها دوست ندارم" تا آشپز هم به صورت شیک و رسمی دل‌گیر گردد ز شما.

  2. خب شاید طعمِ واقعیه غذا هم‌این باشد و نمی‌شود که هی همه‌جا به صورت غیر رسمی اوغ زد که!

 3. گیرم که یک‌جا رفتی و غذا خوردی و خوش‌ت هم آمد، اگر همان موقع یک آشپزی که قبلن، قلبن از غذای‌ش اعلام نارضایتی کرده باشی، هم آن‌جا باشد، خر را با زور بیاور، بدجور باقالی بارش کن!

  همه‌ی این‌ها باعث می‌شه که به طور قطعی نتونی از یک غذا اعلام رضایت یا نارضایتی بکنی. بر طبق همه‌ی تعاریف بالا من یک آدم "بدغذا" هستم که، قطعن وقتی از یک‌ غذا در یکجا خوش‌م نمی‌آید، مطمئنن به غیر از شانس چیزی نمی‌تواند کمک کند که من دوباره از آن غذا خوش‌م بیاید. و همه‌ی این‌ها یک طرف، لاغر بودن و بدغذا بودن یک طرف دیگر! این که همه‌ی آدم‌ها در نگاه اول و شاید حتا در نگاه هزارم، لاغری‌ت را ربط دهند به "بدغذایی"‌ت، و تو هرچه‌قدر برای‌شان دلایل لاغری‌ت را توضیح دهی و آن‌ها نفهمند، عذاب‌آورترین قسمت است.

 + براساس تحقیقات یک از یک دانشگاه واقع در یک جای کره‌ی زمین، به این پی برده‌اند که افراد "بدغذا" افرادی "احساساتی‌"ترند و من این را به شخصه حس‌ می‌کنم.


پی‌نوشت:

  به این قالب نوشتاری چی‌ می‌‌گن، یه جورایی هم‌ازش بدم می‌آد و هم خوش‌م می‌آد! فکر کنم مقاله محسوب می‌شه، آره؟! البته از نوشتن خودم توی این حوزه هم خوش‌م می‌آد و هم بدم!

  تازه فهمیدم "بهمن" شده! یک حس غریب گرفتم!

برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۱۲ ]

صفحه‌ی 207

*/"منِ خوب"، "منِ بد" و دیگران/*

الف.

سلام.

  اصولن من از آن دسته آدم‌هایی نیستم که بخواهم برای امتحان درس بخوانم... یعنی اگر دستِ خودم باشد زنده‌گی‌م، نه، به هیچ وجهِ من الوجوه نمی‌خوانم، اما فعلن زنده‌گی‌‌م مالِ من نیست و من هیچی که سرم نباشد، می‌فهمم، حداقل باید از آن که خرج‌ را می‌دهد پیروی کنم. 

  اصولن از آن‌جایی که پدر می‌گوید درس بخوان یک چیزی بشوی، که البته این را هیچ‌وقت به من نگفته (هرچند خب قصدش از این‌که به من می‌گوید درس بخوان هم‌این است دیگر!!)، من بر خود واجب می‌دانم که درس بخوانم، و از آن‌جایی که این واجب دانستن هم فایده‌ای برای من در این تصمیم "من ساز" نخواهد داشت، پس سعی می‌کنم که حداقل بخواهم که درس بخوانم و تصمیم‌ش را می‌گیرم، اما از آن‌جایی که "منِ بد" نمی‌خواهد که من درس بخوانم و ته‌ش یک‌چیزی بشوم، این برنامه‌ها به‌ هم می‌خورد و در دقایق آخر یک‌چیز‌هایی را که از آن‌چه‌ خوانده‌ایم از ابتدای سال مرور می‌کنم، که اگر همان‌ها را هم نفهمم امتحان‌م چه خواهم شد، ولله اعلم!

  این نه یعنی که من می‌خواهم نخوانم و فقط الکی تصمیم می‌گیرم، بلکه در هم‌این تصمیم‌گیری و تا آن به ظاهر پیروزیِ "منِ خوب" در دقیقه‌ی نود، "منِ خوب"ِ من با "منِ بد"ِ من در جنگ است. و خب اصولن نمی‌دانم در این راه باید کدامین شیوه را راه خود قرار دهم!  شاید که نام شیوه‌ای که من دنبال‌ش هستم باید "درس‌خوان شدن در دو دقیقه" باشد، اصولن همه‌‌ی شیوه‌های این زمینه می‌گویند که از اولِ سالِ تحصیلی باید روزی هشت ساعت درس‌ بخوانی! این روش در مدارس خوب، مثل مدرسه‌ای که پارسال در آن بودم، و هرچند از نظر من بد بوده و شاید باشد، جواب می‌دهد. ولی در مدارس و تنبل‌خانه‌‌ای مثل این‌جایی که من فقط به خاطر رشته‌ام، باید بروم‌، که نمی‌شود از متد‌ها و شیوه‌ها پیروی کرد. نه حالا به دلیل تنبل بودنِ بقیه که خود دلیلی‌ست بس مبرهن،‌ بلکه به خاطر زنده ماندنِ "منِ ایده‌آلِ حال"م. یعنی من به خاطر درس باید از "منِ ایده‌آلِ حال‌"‌م بگذرم. "منِ ایده‌آلِ حال‌"م می‌گوید فیلم‌هایی را که دوست داری ببین، کتاب بخوان، تکالیف‌ت را با درجه کیفیِ A انجام بده، بنویس، ایده‌پردازی کن، برو عکاسی، برو خوش‌نویسی کن، بخواب، برو وب‌های این و آن را بخوان و... . من که هم‌این‌طوری‌ش نمی‌توانم به تمام "ایده‌آل‌های حال‌"م برسم، چطور باید روزی هشت، نه اصلن هشت ساعت را هم بی‌خیال، روزی دو ساعت چطور من می‌توانم درس بخوانم؟ الان اصولن جواب من این است "برنامه‌ریزی".

  "برنامه‌ریزی" هم یک‌طوری گفته می‌شود، انگار که خودم نمی‌فهم که "برنامه‌ریزی" به‌ترین روش ممکن است اما چطور؟ منی که نمی‌توانم یک برنامه ی دو ساعته را برای درس خواندن شبِ امتحان تحمل کنم، چطور می‌خواهم برای یک نه ماه از زنده‌گی‌م "برنامه‌ریزی" کنم، اصلن نه ماه نه، یک ماه، یک هفته، یک روز! من "نمی‌توانم"، اصولن پس از هم‌این جمله‌ی خودم باید عرض کنم که یک "نمی‌توانم" برابر است با بیستا "تو می‌توانی"، پس خفه شو! ولی  خب من "نمی‌توانم"... .

  اصلن "برنامه‌ریزی" را هم کردیم و من خواستم شروع به درس خواندن کنم، باز هم باید بگویم که این‌کار غیرِ ممکن است، با آن همه دانش‌آموزی که من حداقل روزی چهار ساعت با‌شان مراوده دارم و دارم سعی می‌کنم که رابطه‌ی خوبی باشان داشته باشم، نه. خوب‌ترین‌شان را هم که بخواهی حساب کنی، سر تا پا، کل‌ش انرژی منفی‌ست. نه انرژی منفی کلی‌ها نه، که اگر آن‌طور بود که اصلن به‌شان نزدیک نمی‌شدم، یعنی نمی‌خواستم که بشوم، انرژی منفی‌اند در زمینه‌ی درس خواندن، که خب من قطعن برای این امتحانات که خودم را جر نمی‌دهم، همه‌ی این‌ها که از ابتدا نوشته‌ام را برای کنکور نوشته‌ام که خیر سرم می‌خواهم بروم دانش‌گاه تهران. همه‌ی آن انرژی منفی‌ها که هیچ کدام‌شان حالی‌شان نمی‌شود کنکور چیست را من چطور بی‌خیال شوم!

  همه‌ یک‌طوری حرف می‌زنند که انگار خودشان سال‌های سال در انجمن‌های پاک درس‌ خواندن جان فشانی کرده‌اند. نه خیر عزیزم، همه‌ی آن‌ها که یک روزی مثلِ من این مسئله‌ی مهم‌شان بوده، آخرش "منِ بد"‌شان به "منِ خوب‌"‌شان رکب‌ زده و برده! که اگر نباخته بودند که نمی‌گفتند "تو بخوان که حداقل تو یک چیزی بشوی"... . 

  اصولن زنده‌گی‌ست و سختی. من ماندم و این سختی... !


+عجله‌ای نوشته‌ام، احتمالن پر است از اشتباه تایپی.

تمام!
برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۲۰ ]

صفحه‌ی 206

*/قضاوت/*


الف.

سلام.

  علاقه به دسته‌بندی و برچسب زدن و نام گذاشتن روی آدمی را هم ندارم. چرا که اصلن هم‌این دسته بندی‌ها هم در هر صورت چیزِ نسبی‌ایست. بخواهی حساب کنی آب چیزِ مایعی نیست، چون جوش که بیاید باز هم‌ آب هست ولی مایع نیست، بلکه گاز است، حالا شاید دل‌ت بخواهد اسم‌ش  بگذاری بخارِ آب. ولی این همان آب است که حال شده گاز. و یا  باز هم‌این‌ آب توی سرمای زیر صفر درجه که بماند می‌شود جامد، در صورتی که همان آب است، باز نام‌گذاری شد و یخ نام گرفت. ولی این همان آب است، حالا اسم‌ش هرچه که می‌خواهد باشد. تازه این آب است. این آب است و سه حالت دارد. آدمی هزاران و هزاران جورِ مختلف حالت دارد، آب که باشد در مقابل گرما بخار می‌شود ولی آدمی، یک‌جا خودش را باد می‌زند، یک‌جا مقاومت می‌کند و هیچ به‌ روی مبارک‌ش نمی‌آورد، یک‌جایی هم پا می شود و لباس‌های‌ش را در می‌آورد.

  باز همان آب دسته‌بندی‌ها‌ی‌ش و نام‌گذاری‌های‌ش قابل قبول‌تر است. ولی برای آدمی نمی‌شود دسته‌بندی کاملن مشخصی و استانداردی داشت. سر دعوا که از یکی فحش می‌خورد و هزار جور جواب مختلف می‌دهد، نام‌ش می‌‌شود بی‌ادب، اما دوست‌ش از سرِ شوخی فحش می‌دهد و جوابی هم دریافت می‌کند، اما این‌جا می‌شود آدمِ شوخ!
  اصلن قضاوت کردن کارِ آدمی نیست، نمی‌دانم، شاید کارِ هیچ موجود نیست. کاری که ما هر روزه داریم انجام می‌دهیم. فلانی توی دسته‌ی بدهاست و آن‌ یکی توی دسته‌یِ خوب‌ها. حالا این قضاوت‌ها اصلن برای خودمان باشد که به‌درک ! می‌رویم برای این‌ و آن‌ هم بازنشر می‌کنیم. نه منظورم توی فضای مجازی نیست، توی فضای واقعی حتا."دیدی فلانی چه قدر احمقِه، می‌دونی چه‌کار کرده؟ به‌ش پیش‌نهاد رشوه دادن قبول نکرده." حالا  من که خودم این‌ها را دارم می‌گویم؛ نه این که خودم اصلن قضاوت نمی‌کنم، نه، اصلن من بدتر از همه هم هستم. اما حالا چاره چیست؟
  بیایید قضاوت‌های خوب‌مان را برای این و آن تعریف کنیم و تازه اول‌ش یک "به نظرم..." هم اضافه کنیم، چرا که خیلی‌ها فکر می‌کنند که تو نشسته‌ای و با چند نفر بزرگ و عاقل و بالغ صحبت کرده‌ای تا به این نتیجه رسیده‌ای، پس نظرت را می‌برد به‌جای نظر خودش جا می‌زند و چندتا هم می‌گذارد روی‌ش! و وای که اگر بد قضاوتی باشد... و هم‌این طور سعی کنیم قضاوت‌های بدمان را فقط بگذاریم برای خودمان، هم‌این! چاره‌ی دیگری سراغ داری؟
برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۸ ]

صفحه‌ی 205

الف.


سلام.

  چند روزی‌ست که با خودم کلنجار می‌روم برای نوشتن! برای این که از دوباره شروع کنم. یک وقفه در نوشتن می‌تواند باعث شود که از دوباره همه چیز را شروع کنی و من در آن وقفه‌م، و یا شاید من خودِ وقفه‌‌ام! "عضله‌ها را دیده‌اید که چطور بعد از مدتی سکون و بی‌حرکتی؛ ضعیف می‌شوند و رو به زوال می‌روند؟ قلم‌ها هم هم‌این‌طورند... ."*


  چند روزِ پیش وب یکی را دنبال کردم، کامنت داد که: "چی‌شد یهویی من رو دنبال کردید؟"، و چه سوال خوبی می‌تواند باشد این که "هدف‌تان از دنبال کردن من چه بود واقعن؟!"


  پیرمرد و دریا را یکی از هم‌کلاسی‌ها که رشته‌ش نمایش است برای آورده بود. و از آن‌جایی که معلوم بود زیادی به کتاب‌های‌ش دل بسته‌ است، باید کتاب را سریع برمی‌گرداندم، اما از سرِ هم‌این تنبلی‌ها که باعث شد ننویسم و از سرِ هم‌این کارها‌ی‌م، کتاب را نتوانسته بودم بخوانم حتا با آن تعریفی که از سرعت خواندم برای‌ش کرده بودم که حداقل سرعت خواندن من از خیلی‌ها به‌تر است و سریع برای‌ت می‌آورم‌ش! از آن‌جایی که در پی این بودم که حالا که کتابی تا این‌جا به پیش‌م آمد باید بخوانم‌ش و بعد تحویل صاحب‌ش بدهم شروع کردم به خواندن، آن‌هم در کجا، در مسیر خانه تا مدرسه که باید هی از عرض این خیابان و آن خیابان رد شوی و از ایست بازرسی حرم نیز! خواندم! اسم اول‌ش مقدمه بود، مثل همه‌ی کتاب‌ها، اما به نظر من که تفسیر کتاب بود و چه ابله‌هانی بودند که تفسیر یک کتاب را گذاشته بودند اول‌ش! خواندم، تفسیر روایت و توضیحِ خوبی داشت! تا مدرسه تمام نشد! رسیده بودم مدرسه، سرِ کلاس بود، رفتم کتاب را گذاشتم جلوی‌ش و دلیل و ادعا‌های‌م را برای‌ش آوردم که چرا نتوانسته‌ام بخوانم، اما مهربانی کرد و گفت"من که حالا نیاز‌ش ندارم، ببر، بخون بیار!"

  آوردم‌ش خانه و شروع کردم به خواندن بقیه‌ی تفسیر. بعد داستان شروع شد. می‌خواندم اما هیجان لازم را ایجاد نمی‌کرد، چون که با ساختار کلی‌ش آشنا شده بودم. کتاب را گذاشتم کناری رو به کار‌های‌م مشغول شدم.

  آخر شب دوباره تصمیم گرفتم که بخوانم‌ش تا فردا تحویل بدهم کتاب را. این‌بار اما سرشار از هیجان شده بود، با این که حتا پایان‌ش را می‌دانستم... . نویسنده کتاب یک جادوگر بوده و هست یا شایدم نیست!! همه کتاب‌ها و نویسنده‌های‌شان جادو‌ها و جادو‌گرهایی قابل تحسین هستند اما حالا هریک به اندازه خودش و قدرت جادوی‌ش! و این صرفن حتا مختص کتاب‌ها نیست! نوشته‌ها هم، هم‌این‌طورند. اما جادو وقتی واقعن تاثیر خودش را می‌گذارد که در قالب کتاب باشد... .

  کتاب را بردم، نیامده بود مدرسه! و این که هیچ‌وقت تفسیر یک کتاب را با نام مقدمه در اول‌ش چاپ نکیند، حرام کردن کار نویسنده‌ است و بر فنا دادن درک خواننده... .


+ چه قدر آدم پرحرف می‌شود بعد از ننوشتن!

* منبع: [++]

برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۱۷ ]

صفحه‌ی 204

*/وقتی که بچه بودم، غم بود، اما، کم بود.../*

برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۷ ]

صفحه‌ی 203

*/با من بمیر/*

الف


سلام.

  لحظه ی مرگ لحظه ی نزدیکی‌ست! لحظه ی خیلی خیلی خیلی نزدیک و ممکن است در شادترین لحظات زنده‌گی باشد. لحظه ی مرگ لحظه ی خیلی خوب و دوست داشتنی ست. تقلا، دست و پا زدن، برای کمی تاب بیش‌تر، برای بالا آمدن یک نفس دیگر، برای یک بار دیگر تپش!

  راست‌ش این است که من اصلن نمی‌خواستم کسی مرا برگرداند، نمی‌خواستم کسی مرا نجات دهد. خیلی سریع بود، سریع‌تر از آن که بتوانی تصورش را بکنی. خیلی سریع و خوب بود. می‌خواستم دست و پا بزنم و خر خر بکنم، می‌خواستم این قدر سرفه های ناتمام بزنم که عزائیل یادش بیاید باید مرا با خودش ببرد. راست‌ش من اصلن از مرگ ترسی ندارم. یعنی ترس که هست، ترس باطنی در وجود. ولی من از مرگ ترسی ندارم، شاید از ارتفاع بترسم ولی این از طرف من نیست، از طرف بدن من است برای حفظ نجات من، برای این که من بیش‌تر جان بکنم. من از مرگ ترسی ندارم ولی دوست ندارم که بمیرم. دوست ندارم که خودم را به کشتن بدهم اصلن دوست ندارم. من نه آن پسری هستم در بیابان که منتظر است بمیرد تا لاشخورها بخورندش، نه آن پول‌دار بالای شهر نشین که اصلن و ابدن حرف مرگ را خوش نمی پندارد.

  من داشتم می‌مردم! در یکی از شادترین لحاظات عمرم در لحظات خیلی شاد خانواده که کینه در کم‌ترین مقدار خود بود. داشتیم می‌خندیدم و امیدوار بودم که ته مردن‌م یکی باز حرف خنده‌دار دیگری بگوید که با خنده بمیرم. داشتم می‌مردم و اصلن مشکلی با مرگ نداشتم. بدن‌م داشت تقلا می‌کرد برای زنده ماندن. داشتیم انار می خوردیم و حرف می‌زدیم من پدر و مادر و دایی و پسر و زن دایی. خیلی لحظه ی خوبی بود و خیلی لحظه‌ی دوست‌داشتنی‌ای. آخرین جمله‌ها اصلن یادم نمانده با این که حتا نیم ساعت از ماجرا نگذشته. داشتیم انار می‌خوردیم و می‌خندیدیم. خیلی شاد که هجمه ی خیلی زیاد انار گلوی‌م را پر کرد، داشتیم می‌خندیدم. داشتم خفه می‌شدم و می‌مردم و تقلا می‌کردم برای زنده ماندن. به یاد "یه حبه قند". هیچ کس شاید درک نکرد مردن‌م را. همه فهمیدند دارم خفه می‌شوم. اما هیچ کس درک نکرد که داشتم می‌مردم. نفس‌م که برید هنوز داشتم می‌خندیدم و سرفه می‌کردم. به پشت خوابیدم. شاید احمقانه ترین کار از نظر بقیه بود، چون مرگ حتمی بود. من نه برای مردن به پشت خوابیدم. بلکه برای یک دلیل خیلی احمقانه به پشت خوابیدم. برای این که استفراغ نکنم روی فرش و هیچ‌کس این را به هیچ وجه متوجه نشد و مطمئن‌م که اگر دلیل‌ش را از من نشوند خبردار نخواهند شد.

مرگ خیلی نزدیک و دوست داشتنی تر از آن است که فکر می کنی... .

برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۱۲ ]

صفحه‌ی 202

الف.


سلام.

  رو آوردن دوباره به قایق ساخن یعنی پیدا شدن یک خلا و تن‌هایی جدید در وجودت که با وجود پر مشغله‌گی‌ت حس می‌کنی که بی‌کاری. یعنی نداشتن یک دوست ثابت و یک فرد که پای حرف‌های‌ت بنشیند. یعنی این که گاهی باید دیگران را مجبور کنی تا حرف‌ت را بشنوند. یعنی این که باز هم داری با چند نفر درگیر می‌شوی. حالا آن می‌خواهد معاون مدرسه‌ت باشد یا یک دوست، فرقی نمی‌کند. دوباره قایق ساختن یعنی تحلیل رفتن قوه‌ی تخلیه‌ت یا همان نوشتن، یعنی نداشتن شور و نشاط. یعنی که حتا برای راه رفتن در پیآده‌رو هم باید حتمن یک کاری بکنی وگرنه نمی‌توانی خودت را کنترل کنی، نه فقط جسم‌ت ، که حتا فکرت را هم نمی‌توانی کنترل کنی! یعنی داری دوباره بی‌دقت می‌شوی به جزئیات و به روبه‌رو که با کله بخوری به دختری. یعنی نیاز به یک هم‌راهی! نیاز به یک دوست که بتوانی چند ساعت را در فضای واقعی با هم بگذرانید و هی با هم مخالفت نکنید. هی با هم سر دعوا نداشته باشید. کسی که یتوانی هم‌راه‌ش تاب سوار شوی و او به این کار نگوید بچه‌بازی. کسی که کتاب بخواند یا حتا بتواند درک کند کتاب خواندن را.

  هم‌این فقط.

برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۷ ]

صفحه‌ی 201

*/دلقک‌بازی/*

الف.
سلام.
  آخرین دفعه بود که گذاشتند بروم سر صحنه. یعنی رئیس خیلی واضح و مردانه به من گفت اگر دوست دارم این‌جا به کارم ادامه بدهم یا زنده از این در بیرون بروم باید برنامه‌هایی که خودش سناریو‌ش را نوشته را اجرا کنم و اگر نکنم... .
  جمعیت خیلی زیاد بود یعنی خیلی خیلی زیاد به‌طوری که رئیس حتا وقت نکرد که تا آخر برنامه پول بلیط‌های‌ش را بشمرد یا تخمین بزند که چند تا بلیط فروخته و خواهد فروخت. این جمعیت فوق‌العاده زیاد ناقص‌العقل برای دیدن من آمده بودند. از عکاس و خبرنگار گرفته تا شاهزاده کوچولو‌ی دربار همه و همه برای دیدن من آمده بودند. تا آخرِ مراسم هم‌این‌طور فلش دوربین بود که می‌خورد توی صورت‌م البته که چیز‌هایی دیگری هم خورد! نمی‌دانم چرا رئیس با این همه تماشا‌چی‌ای که برای‌ش جمع کرده بودم هنوز مُسر بود که اجرا او را جلو ببرم! با آن برنامه‌ی مزخرف‌ش! من جلو پرده بودم و رئیس پشت‌‌ش! هل‌م داد جلوتر و گفت:«یادت باشه اگه برنامه‌ی من رو اجرا نکنی می‌اندازم‌ت جایی که عرب نی انداخت در واقع!» عرب‌ها برای چی نی‌هاشون رو می‌ندازن؟ ینی این قدر بی‌کارن که نی رو می‌برن بعد می‌ندازن‌ش؟ شاید منظور نی‌لبک باشه، حتا اگه منظور اون باشه یعنی حتا اگه منظور نی‌لبک باشه به هر حال خیلی بی‌کارن که نی‌لبک درست می‌کنن بعدش می‌ندازن‌ش دور!
  رفتم وسط و به چهار طرف برای این مردم ناقص‌العقل گفتم که من کسی نیستم که جلو یک مشت ناقص‌العقل تعظیم کنم! تازه دختر آقای رئیس گریم کرده بود و من حس لزج رنگ رو روی پوست‌م حس می‌کردم. معمولن من رو هر ماه یک بار بعد از این که می‌رم توی دریاچه‌‌های اطراف شهر‌های اجرا شنا، دوباره گریم می‌کنه. اما دختر آقای رئیس این یه هفته خیلی مهربون شده و می‌گه تو طرف‌دار زیادی داری باید همیشه خوشگل باشی و می‌گه که اصلن به حرف‌های پدرش توجه نکنم. البته پدرش حق رو می‌گه، اون زحمت می‌کشه، یک سناریو مسخره می‌نویسه که کسایی مثل من باید توش ده‌بار بخورن زمین. و خب هروز به‌مون غذای خیلی خیلی خیلی خیلی خوش‌مزه پوره‌ی سیب‌زمینی رو می‌ده و حق خوابیدن روی یونجه‌های موریس!
   داد زدم تا این‌جماعت ناقص‌العقل دست از پچ‌پچه‌های الکی‌شون بردارن:
- سلام این اجرای آخرمه. من دیگه این‌جا اجرا ندارم، البته گروه سیرک دوهفته‌ی آزگار دیگه رو هم، هم‌این‌جا پیش شما جماعت ناقص‌العقل می‌مونه! خب من چون آدم خوبی هستم آقای رئیس به من قول داده که برام بلیط بگیره تا بعد از این اجرا یک راست برم به جایی که اعراب نی‌هاشون رو اون جا می‌ندازن! تا برای اون‌ها یعنی نی‌ها و اعرابی که می‌آن نی‌هاشون رو بندازن اجرا داشته باشم. 
    جمعیت هر و کر می‌زنند زیر خنده و قاه قاه می‌کنند و ها ها ها ها!
- ولی من جدی گفتم!
    قیافه حق به جانب‌ها رو می‌گیرم چون حق به جانبه منه، چون رئیس خودش به من گفت! ولی جمعیت هم‌این‌طور هر و کر می‌کنند. جمعیت ناقص‌العقلی هستند خب، مهم نیست. 
- من تو این چند روز چیز‌های خیلی خیلی زیاد یاد گرفتم، ینی شاید زیاد نبود باشن ولی خب مهم بودن! ممنون ای جماعت ناقص‌العقل، من این یاد گرفتن رو مدیون شما جماعت ناقص القعل هستم. یکی از اون چیزایی که یاد گرفتم اینه که هرکسی که وسط حرف‌های جدی آدم بخنده خیلی خیلی ناقص‌العقله. یادتون باشه من چیزای زیادی یاد گرفتم که اینا نمونه‌ن!... چیزی دیگه‌ای که یاد گرفتم، اینه که آدمای ناقص‌العقلی مثل شماها در موردِ یک فرد واحد یا یک کار واحد ری‌اکشن‌هاتون با هم خیلی متفاوته. این رو بعد از اولین اجرا تو این شهر فهمیدم. یادتون می‌آد اصلن؟ وقتی که از روی توپ افتادم شما جماعت ناقص‌العقل هوش از سرتون پرید و عین موریس که همین بیرون بستن‌ش عر عر سر دادید و خیلی بد هر هر و کر کر کردید! من چیزی نگفتم اما وقتی اون دلقک که واقعن دلقکه دوباره افتاد شما از دوباره این حرکت شنیع‌تون رو تکرار کردید، من داد زدم که خرا برای چی به افتادن یه آدم این‌طوری می‌خندید، خیلی بی‌رحم شدید یعنی محبت و حس انسان دوستی از توی دل‌هاتون رفته، ما مجبوربم بیوفتیم تا شما بخندید ولی شما عر عر می‌کنید تا ما بتونیم دو روز دیگه پوره‌ی سیب‌زمینی بخوریم و روی یونجه‌های موریس بخوابیم؟ درست بعد از همون اجرا یعنی وقتی که رئیس با شلاق حرف‌های من رو تموم کرد اون دختره‌ی خبرنگار که الان سمت چپ من، یعنی درست بغل پله‌ها نشسته گفت:«تو دلقک نیستی، تو یک مرد خیلی بزرگی...!»  داد نزد، یعنی داد زد ولی بیش‌تر به جیغ شبیه بود. (جمعیت دوباره هر و کر کردن رو سر دادن! واقعن که ناقص‌العقلن!)... ولی همون لحظه که اون داد زد، ینی جیغ زد، رئیس به من گفت که:«تو واقعن یک دلقک به تمام معنایی... !» و وقتی که من رو انداخت توی قفس لافکادیوی عزیز که تازه تیمارش کرده بودم، لافکادیو گفت:«غر غر غر غر... » بعد من رو بغل کرد خوابید. البته که شیر عزیزم لافکادیو هم مثل شماها ناقص‌‌العقله! (از دوباره این جمعیت هره و کره رو سر گرفتن) فرداش وقتی پسر کوچیکه‌ی... (نشنیدن، داد زدم): فرداش وقتی پسر کوچیکه‌ی آقای رئیس من رو از توی قفس در آورد گفت: تو یه دیوونه‌ای پسر! هم خنگی، هم عاقل! هم‌این پسر کوچیکه‌ی آقای رئیس رو می‌گم، یعنی اینی که بالای این دیرک وایساده و داره دست تکون می‌ده ، اون هم یک ناقص‌القعل به تمام معناس. یعنی فقط از شما ناقص‌العقل‌ها یک‌م کم‌تر ناقص‌العقله! ولی یه ناقص‌العقلِ به تمام معناس! می‌دونین من هیچ‌وقت از روی حرفام بر نمی‌گردم. و وقتی به شما می‌گم که ناقص‌العقل هستید یعنی ناقص‌العقل هستید. حالا مهم نیست که شاید بقیه به‌تون بگن روشن فکر! البته اگه به روشن فکریه که لامپ هم روشن فکره! ولی بدونین من هیچ‌وقت از حرف‌م بر‌نمی‌گردم که شما یک ناقص‌القعل هستید! (جمعیت هر و کر کرد.) برای این که به‌تون ثابت شه که من از روی حرف جم نمی‌خورم... (باز هر و کر) ...برای این که به‌تون ثابت بشه که من از سر حرف‌م جم نمی‌خورم این رو براتون می‌گم! توی اجرای دی‌روز وقتی گفتم که آقای رئیس یک ناقص‌العقله، آقای رئیس بعد از اجرا از من پرسید که در واقع نظر واقعی من اینه که اون ناقص‌العقله؟ و من خیلی راحت به‌ش گفت آره و آن هم ابراز خوش‌حالی کرد که در واقع نظر اصلی من رو در واقع خودش می‌دونه! و بعدش زارت خوابوند پای چشم راستم. (جمعیت دیگه داشتن گریه می‌کردن از خنده) و به مرحمت همون مشت من ام‌روز از رنگ بادمجونی کم‌تری برای صورت‌م استفاده کردم. 
چون ام‌شب اجرای آخرم برای شما‌ست من می‌خوام... البته اینو بگم که من هیچ ‌وقت از روی حرف‌م جم نمی‌خورم و مطمئن‌م که این اجرای آخرم برای‌شما‌ست و این اجرا به هیچ‌وجه تمدید نمی‌شه، چون تا الان مطمئن‌م که حداقل جمعیت خیلی کثیری از نی‌های اعراب و اعرابی که می‌خوان نی‌هاشون رو بندازن بلیط خریدن و منتظر اجرای هرچه سریع‌تر من پیش خودشون‌ن! پس سفر من به اون‌جا خیلی قطعیه! پس این‌ اجرای آخرمه! و من می‌خوام که مهم‌ترین حرفای زنده‌گی‌م رو براتون بزنم!
  شما جماعت ناقص‌العقل واقعن خیلی افسرده و دپرس و روانی هستید که برای دیدن چنین نمایشای مضحکی پول می‌دید و به سیرک می‌آید که تا یک دلقک بیوفته زمین به‌ش بخندید. واقعن روانی هستید که برای ایستادن شیری که پشت‌ش پر از جای شلاقه،  روی دوتا پاش دست می‌زنید و می‌گید براوُ! خیلی ابله و دلقک هستید که فکر می‌کنید من دلقک‌م و شما خیلی آدم حسابی و روشن فکر. به نظر من شما خیلی دلقک‌تر از من هستید که به خاطر گریه یک دلقک می‌خندید و با شلاق خوردن یک شیر دست می‌زنید. شما این‌قدر دقلک و ابله هستید که می‌خواید حقیقت رو از زبون یک دلقک بی‌چاره که قراره برای نی‌های اعراب و اعراب خری که می‌خوان نی‌های مسخره‌شون رو بندازن اجرا داشته باشه به سیرک می‌آید و تموم پول‌تون رو به جای این که حداکثر به خود اون دلقک یا حداقل به فقیرا بدید به رئیس ناقص‌العقلی می‌دید که الان می‌خواد بیاد تا از مصرف اضافی رنگ بادمجونی زیر چشم دیگه‌م هم جلوگیری کنه!»
  جمعیت اشک می‌ریخت و دست می‌زد و من زارت از هوش رفتم.
 پای چشم‌ِ چپ‌م می‌سوخت، یعنی سوزش خیلی بدی داشت. بیش‌تر از جاهای دیگه‌ی بدن‌م می‌سوخت. وقتی یادم افتاد که غیر از سوزش می‌تونم حس‌های دیگری هم داشته باشم بو کردم بوی‌ کاه و چوب و گل ‌می‌آمد. به زحمت چشم‌های‌م را باز کردم و تار و پود کیسه‌ی یونجه‌ی موریس را از فاصله‌ی خیلی خیلی نزدیک دیدم. و حس کردم سردیِ حلقه‌ای دور پام رو و سنگینی حرکت دادن‌ش‌. از لای تار و پود کیسه‌ی یونجه‌ی موریس دیدم که عرب‌ها نی‌های‌شان را در دریاچه‌ی خیلی عمیق ماه‌تاب می‌اندازند که سطح‌ش تکه تکه یخ زده! و شنیدم صدا تشویق و دست زدن نی‌ها برای‌م را "شالاپ" و سرمای وجود‌شان را.
  عرب‌ها کار خیلی خوبی می‌کنند که از آن سر دنیا می‌آیند این‌جا توی دریاچه‌ی ماه‌تاب نی‌هاشان را می‌اندازند. این‌طوری بعد از اجرا برای نی‌ها و اعراب نی به‌دست منتظر پرتاب نی، می‌توانم خیلی سریع به شهر‌های اطراف بروم و دوباره برای یک جماعت ناقص‌العقل، از ناقص‌العقلی‌شان بگویم، البته قبلش‌ باید این گوی فلزی سنگین را بعد از در آمدن از کیسه‌ی یونجه‌ی موریس از پای جدا کنم... .
برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۶ ]

صفحه‌ی 200

*/کمی گیج!/*

الف.


سلام.


این چه سایتیه؟

چند تا از مطالب‌‌م رو توش دیدم که با اسم امیروحیدکوچولو (خودم) توشه!


فی‌المثل:

http://www.berelianchat.ir/1394/07/10/%DB%B1%DB%B7%DB%B8/


ولی من اصلن و ابدن در چنین جایی عضو نیستم!


برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۸ ]

صفحه‌ی 199

*/بنویس تا بخوانم/*

الف.


سلام.

  این روز‌ها نه می‌نویسم و نه به این فکر می‌کنم که بنویسم. تابستان بود. توی یکی از کتاب‌های مجموعه‌ی داستان‌ کوتاه‌های مهدی، کتابی بود که توی یکی از داستان‌های‌ش درباره‌ی شخصی نوشته شده بود که درباره‌ی نوشتن می‌گفت. و در نقد اون داستان کلی درباره‌ی "نوشتن درباره‌ی نوشتن" نویسنده توضیح داده بود. که واقعن به طور کلی اعصاب من را به هم ریخت برای مدتی! الان اصلن نمی‌خواهم بگویم که "نوشتن درباره‌ی نوشتن" بد است، اصلن به کلی خوب است و جذاب ولی "نوشتن درباره‌ی نوشتن درباره‌ی نوشتن" کلی اعصاب‌م را به هم م‌ریزد. نمی‌خواهم بگویم که آن (نوشتن درباره‌ی نوشتن درباره‌ی نوشتن) بد است، نه اتفاقن آن هم خوب است و جذاب ولی مثل یک‌جور پارادوکس می‌ماند که هم‌این‌طور تا بی‌نهایت می‌توانی ادامه‌ش بدهی یک جا می‌رسی به "نوشتن درباره‌ی نوشتن درباره‌ی نوشتن درباره‌ی نوشتن درباره‌ی نوشتن درباره‌ی نوشتن درباره‌ی نوشتن درباره‌ی نوشتن درباره‌ی نوشتن... و هم‌این‌طور برای خودت بخوان تا برسی به نوشتن n‌ام".

  الان با همه‌ی این‌ها که نوشتم می‌خواهم بگویم که خود من هم "نوشتم درباره‌ی نوشتن" و شاید "نوشتم درباره‌ی نوشتن درباره‌ی نوشتن" و شایدتر هم نوشتم درباره‌ی "نوشتم درباره‌ی نوشتن درباره‌ی نوشتن درباره‌ی نوشتن درباره‌ی نوشتن درباره‌ی نوشتن درباره‌ی نوشتن درباره‌ی نوشتن درباره‌ی نوشتن... و هم‌این‌طور برای خودت بخوان تا برسی به نوشتن n‌ام"

برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۲ ]
گر تو سری، سرک بکش
بایگانی مطالب







طراح اصلی قالب: عرفان ویرایش‌ شده برای میمای دوست‌داشتنی :)