"
سلام...
خداحافظی تا بعد از عید و تعطیلات!
"
"
سلام...
کل آن چه ریسیده بودم به پنبه شد تبدیل... !
خودتان یک تصوری داشته باشید از این که چرا نام وبلاگ عوض شده... !
..."
*/وقتی خبری نمیشود، یعنی تو باید خبر بسازی، پس بجنب، تا من نجنبیدم!/*
*/آدم وقتی یک چیزی را مینویسد و بعد پاک میکند، یعنی، الآن وقتش نیست!/*
*/بوی عیدی../*
من از همان زمان که به مکتب میرفتم، هیچ در قید و بند تعطیلات و این چیزها نبودم و این حتا تا دوران ابتداییم هم بود، که هیچ دقت نمیکردم ببینم کی تعطیل است هورا بکشم. یادم هست زمانی را که در مکتب یکی از بچهها گفت که چند وقت دیگه عیده و هورااا! و من از او پرسیدم مگه عید چی میشه؟
*/فقط بوتیمار نخواند.../*
دیروز پست بیست و دوم فوریه راخواندم که درمورد بیهوا رفتنها نوشته بود. و تمام کامنتهای با جوابش را. پستی که حالا معلوم نیست چرا ناکارش کرده. خیلی دلم گرفت، از اینکه در جواب یکی که گفته بود همه برمیگردند چه دیر و چه زود و نگران نباش، نوشته بود که برمیگردند ولی غمِ رفتنشان... .
*/و جالبترش آنجاست، که چون دوستش دارد، نمیگوید دوستش دارد!/*
*/حس و حالِ نوشتن/*
*/پایان تلخ، بهتر از تلخیِ بیپایان!/*
الف.
سلام.
" ابراهیم تندی گفت:«راستی راستی داریم میریم عملیات؟ من... یعنی توی این مدت، من توی هیچ حملهای نبودم، نمیدونم چه جوری است. یعنی... راستش نمیدونم مرگ چه جوریه...»
انگار که نتواند ته حرفش را بگوید. یک لحظه ساکت ماند و چشم دوخت به عبدالله. صورتش - از عجز و درماندهگی - به حالت زاری در آمده بود.
- ببین جوون، دنیا رقاصه است که جلوی هر کس، یه مدت میماند و میرقصد و یکدفعه - بهدون آنکه انتظار داشته باشی - میرود. میگویند توی جنگ، این را میشود خوبِ خوب دید. وگرنه - آن چیزی که دنبالش هستی تا بفهمی - خیلی هم چیزِ مهمی نیست. جوون، مرگ وحشتناک نیست - اتفاقن اصلن هم چیز بدی نیست - مردن ترسناک است.
ابراهیم که معنیِ تکهی آخرِ حرفش را نفهمیده بود، هاج و واج نگاهش کرد. عبدالله پاشد سرِ جایش نشست. پایراستش را جمع کرد تو بغل و دو دستی چسبید. اینطوری عینهو یک مشتِ بسته شده بود:
- زن و اجل، هر دو از یک قماش هستند: یقهی کسانی را میگیرند که از آنها فرار میکنند و از دستِ کسانی در میروند که طالبشان هستند. تو هنوز گیرِ هیچ کدامشان نیفتادهای که بفهمی چه میگویم!
سرش را مثل آدمهای دانا - مگر نبود؟ - تکان تکان داد و وقتی دید هنوز هم ابراهیم معنی حرفش را نفهمیده بود و برّ و برّ نگاهش میکند، زیرجلکی خندید. باد سرد که بوی نمک را با خود میآورد و شور بود، ته حلقش را سوزاند. چند تا سرفهی خشک کرد. وسطِ سرفهها بالِ چشمهایش را بالا برد و نرم گفت:«من فقط این را فهمیدهام که: آدم بهتر است یکبار برای همیشه بمیرد تا اینکه همهی عمر با وحشتِ مرگ زندهگی کند.»
"پرسه در خاکِ غریبه" از "احمدِ دهقان"
رسم الخط نوسنده محفوظ نیست!
+ حافظه که نداشته باشی، نام کتاب را که قبلن "شاید" خواندهای یادت نمیآید، حافظه که نداشته باشی، وقتی شروع به خواندنِ کتاب میکنی، برایت آشنا میزند، حافظه که نداشته باشی نمیدانی که قبلن این کتاب را کامل خواندهای یا نصفِ و نیمه و هنوز تمامش نکردهای! همهش را که میخوانم یادم میآید، اما نمیدانم تا کجای را باید بخوانم که یادم بیاید که کلش را خواندهام یا نه!
+ پی نوشت نوشتهایم، مهمتر از خودِ نوشت شده!
*/من جیگر کیم؟/*
الف.
سلام.
من هیچوقت آنچه که میخواستم نشدم. هبچوقت آنچه که پدرم میخواست نشدم. هیچوقت آنچه که مادرم یا برادرم میخواست نشدم. هیچوقت حتا آنچه که خدا میخواست هم نشدم.
هیچوقت حرفِ هیچکس برایم مهم نبوده. و طبیعتن این سوال پیش میآد که "پس کلن من چه گهی میخوردم؟"و حتمن این را هم باید بگویم که صد در صد تاثیر جملهی "من چه گهی میخوردم"، خیلی به سزاتر از جملهی "من چه غلطی میکردم؟" است و حتا ادبم هم نمیتواند باعت استعمال نکردن جمله "من چه گهی میخوردم؟" شود!
اما واقعن "من چه گهی میخوردم؟" شاید بشود گفت "گه اضافی" و شاید هم بشود "واکنشگرایی"! هرجا، در هر دقیقه، ثانیه و لحظه، هر چه که به نفعم بود انجام میدادم، نمونهاش پارگراف بالا، من هیچوقت آنچه که ادب میخواست هم نشدم! یکجا به حرفِ دشمنترین میرفتم جلو و یکجا هم با مشورتِ دوست!
ولی حتا آخرش، نه از طرفِ پدر و نه از طرفِ مادر و نه خدا بهشت نصیبم نشد، حتا از طرفِ خودم و برادرم هم دنیا نصیبم نشد!
این باعث شد که حالا نه، آدمِ پدرم باشم، نه مادرم، نه برادرم، نه خدا و نه حتا خودم! و نه آدمِ هیچکس و ناکس دیگر! "من آدمِ هیچکی نشدم!" به معنای واقعی "آدمِ هیچکی نشدم!"، چون حتا اونهایی هم که "میگن آدمِ هیچکی نیستن، آدمِ خودشونن!" "من آدمِ خودمم نیستم!"، مگه من اصلن آدمم؟ "من فرشتهام!" فرشتهی مغرور و نافرمان...، "من فرشتهی هیچکس نشدم... ."
"