الف.
سلام.
الان که میخواهم بنویسم یا به عبارت بهتر دارم مینویسم نمیدانم چه مینویسم، یعنی نمیدانم که چه میخواهم بنویسم! هفتههای امسال خیلی خیلی خیلی زودتر از هر سال دیگهای دارند برایم میگذرند و من که کمترین بهرهی ممکن را دارم میبرم! غذا میخورم، میخوابم، تلهوزیون میبینم، میایم اینترنت، مدرسه میروم و تکالیفم را آماده میکنم! واااای چه قدر زیاد و چه قدر مهم! سرم با هماینکارهای مسخره گرم کردهم و هی با خودم فکر میکنم که چهقدر تایمم کمه! چهقدر من تلاش میکنم ولی به کارام نمیرسم.
این هفته خیلی خیلی خیلی کمر همت بستم تونستم دوتا کتاب بخونم که تم جفتشون هم نوجوانانه بود که توسط شخصیت اصلی داستان به طور اول شخص روایت میشه، "ناتورِ دشت" و "خاطرات صددرصد واقعی یک سرخپوست نیمه وقت"!
اولی را به خاطر دومی خواندم چون یکجایی خوانده بودم که تم و موضوع شبیه به همی دارند، و چون دومی را نداشتم اولی را خواندم، سهشنبه که مهدی دومی را آورد شروع کردم به خواندن دومی! حالا آن را هم سر شوخی جالبی میخواستم بخوانم، که یکی گفته بود شبیهش مینویسم! دیروز که این را برای مهدی گفتم، خندید و گفت: عجب، شبیه نویسندهی معروف، تو؟؟؟ واقعن هم خندهدار است! البته نوع متنش همچین شاق نبود که نشود عینش نوشت ولی من شبیهش نمینویسم! ولی باز خوب بود که مجبور شدم دو کتاب خوب بخوانم! وقتی ناتورِ دشت را خواندم خیلی خیلی دوست داشتم شبیهش بنویسم و خب باید تلاش کنم. متنِ ناتور دشت پر بود از تیکه کلامهای جذابی که گاهی واقعن میرفت روی تک تک اعصاب آدم! مثلن یکیش "وُ اینا" بود.
و من همچنان مدرسه را چنانش دوست میدارم که گر... . هرچند بهخاطر بچهها اشتهای آدم کور میشود ولی...، هرچند گاهی سرم درد میگیرد، هرچند حالم بهم میخورد ازا این امتحان بازیها، هرچند کمر و زانوانم له شده در پی آمد و شد به مدرسه و این بار زیاد، ولی دوستش دارم، اگر دوست دارم!
فعلن چیزی یادم نیست که بنویسم ولی جالب این که یه چندتایی تیک عصبی هم گرفتهم!
*/و اینطور مدرسه سریش میشود و میچسبد بهت!/*
الف.
سلام... .
آدم میتواند خیلی زود قبل از آن که خودش بخواهد نظرش را راجع به همهچیز و همهکس تغییر دهد! و حتا همه زمان و همه مکان! چیز کلمهی خوبیست برای در برگرفتن همه!
خیلی وقت است که دارم فکر میکنم که چه قدر زود نظرم راجع به مدرسه تغییر کرد. و خیلی وقت است که دارم فکر میکنم چطور خواهم نوشت که نظرم راجع به مدرسه تغییر پیدا کرده! قطعن این نوع نوشتن هم یکی از اتودهایی بود که در ذهنم برای شروع مطلب زده بودهام! ولی قطعن نمیخواهم بگویم که هماین بوده! و قطعن هم نمیخواهم گویم که نظرم راجع به مدرسه صد و هشتاد درجه عوض شده! ابدن، شاید سیصد و شصت درجه تغییر کرده باشد. باید گفت چه تعبیر مسخرهای میشود از تغییر! قبول دارم! شاید برگشتن به جای اول اصلن تغییر نبوده باشد ولی از نظر من هست! تغییر که حتمن نباید حول محور درجه باشد، میتواند حول محور دید و طرز دید باشد! میتواند حول محورهای چندین چیز متفاوت باشد! میتوانی برگردی به همان منظرهی که اول از مدرسه دیده بودی! بعد به افق خیره شوی! توی عکاسی میگویند متمرکز و غیرمتمرکز! شاید از آن زاویهای که تو داری دید میزنی مدرسهات را و یا هرچیز دیگر، دیدت روی یک نقطه متمرکز شود! به خاطر بزرگ بودن سوژهای که میبینی. ولی شاید آن بغلها و آن گوشه کنارها چیزهای دیگری هم برای دیدن وجود داشته باشد که تو آنها را هیچ وقت ندیده باشی و شاید هم دیده باشی و سریع جلب نگاهت برگشته باشد به همان سوژهی بزرگ! شاید مثل کاراکترهای فیلمها یا بیشتر کارتونها و انیمیشنها، چشمت از روی همان چیز که به خاطر بزرگی سوژهی اصلی ندیدیش بگذرد، ولی بعد چندبار سرت را برمیگردانی و به همان نقطه نگاه میکنی، ها؟ آنجا چیست!
مثلن قرار بود در این پست در مورد مدرسه حرف بزنم و خب نزدم! حالا اصلن چه اشکال دارد حالا میزنم! مدرسهی ما یک تکه جواهر است اما این نکته فراموش نشود که بعضی مدرسهها هنوز وجود دارند و شاید وجود خواهند داشت که زبالهدانیای بیش نیستند. من عاشق مدرسهی جدیدم هستم، البته مشکلات وجود دارند و روی این جواهر را غبار پوشانده و بدبختانه همکلاسیها که جمعن هشت نفریم و هممدرسهایها که شاید جمعن با هم پنجاه نفر بشویم آن گرد و غبار روی جواهر را میبینند! البته همه را نمیدانم ولی اکثریت این چنین است! و به خاطر هماین است که گاهی مجبور میشوم فکر کنم من در جوار جواهری هستم که جمعِ کثیری آشغال دورش جمع شدهاند. به هر حال من در این مدرسه احساس لذت و آرامش دارم و نیست آن همه استرسی که در مدرسهی گندهی نمونهدولتی وجود داشت. البته خیلیها هم هستند که از این مدرسه احساس لذت نمیکنند. ولی من و یک نفر دیگر که از نمایشیهاست این تجربه را داشتهایم که در مدرسهی مزخرفی با نامی گنده درس بخوانیم. او در ماندگار بوده. جایی بس افتضاحتر از مدرسهی ما. کاش همه میتوانستند تجربهی چنین مدارسی را داشته باشند. کجا تعریف میرسد به تجربهی حسها و لذت! در این مدرسهی جدید دیگر از آن امتحانات به درد نخور، دیگر از آن مراسمات حوصله سر بر معاون پرورشی (حتا از صف) خبری نیست! و چه خوب است این مدرسهی جدید.... .
کاش همه حسی را که من از مدرسه دارم، داشته باشند به علاوهی همشاگردیهای خوب... . اینطوریست که مدرسه میچسبد به آدم... .
*/ننوشتن/*
الف.
سلام.
ننوشتن تنها حسنی که دارد وقتت را برای خوابیدن زیاد میکند! هیچگونه تاثیر مثبتِ دیگری روی روح و روانت ندارد هیچ، تاثیر منفی تا دلت بخواهد! بهترین بهانه و مسخرهترین بهانه میتواند وقت باشد! من وقت داشتم و ننوشتم!
الف.
سلام.
1.
داشتم تو خیابون برای خودم میخوندم که دو نفر از کنارم رد شدن، شندیم که یکیشون به اون یکی حق به جانب گفت: دیدی اینم میخونه؟ مگه نباید خوند؟؟؟ چرا؟؟؟
2.
روز به روز آمار کتابایی که ازم درخواست میکنن بخونم داره زیادتر میشه! یکی میگه بوفِ کور، یکی میگه عکاسی مستند، یکی میگه مبانی هنرهای تجسمی، اون یکی میگه خاطراتِ صد در صد واقعیِ یک سرخپوست نیمهوقت! خیلی وقت بود میخواستم دربارهی کتاب بنویسم، اما متنهای خوبی از کار در نمیاومد! کتاب موجودیست به شدت دوست داشتنی، که بخری خوشحالی، نخری افسرده، بخوانی پر از انرژی و در فکر و نخوانی، خیلی خری! معلم عکاسیمون میگفت که استادشون میگفته: اونی که کتاب قرض بده خیلی خره، و اونی که کتاب قرض گرفته رو پس بده خیلی خرتر! خوشم اومد از این جمله! خیلی دوست داشتنی! داستان زنده به گور صادق هدایت خیلی دوستتر داشتم!
3.
سه روز است که مغزم میگوید تو در یک تنبلخانه داری درس میخوانی، مرد باش و عینِ مرد درس بخوان و پوز همهیشان را به خاک بمال!
4.
دنبال رویایی باش که مثل هوایی برای نفس کشیدن باشه و تا آخرین لحظهی زندهگی سودمند، نه مثل عطری که تابیدنش مشامت رو برای لحظاتی کوتاه پر کنه. اما تاثیر و رضایت و موندگاری رو تو زندهگیت به جا نذاره.
چنانچه بخواهید چیزی را باور کنید اول باید باور آن را در خودتان به وجود آورید. (ژوزف مورفی)
جملاتی که از لای جیبرگهای خام بیرون کشیدم! قشنگ بود، ولی آیا عطر میتابه؟ و ژوزف مورفی کی هست اصلن؟
5.
اینتراستلار، بینظیره!
:)
الف.
سلام.
1
جور دیگر دیده شدن توسط بقیه شاید خیلی کلاس دشته باشد در موقعیت ولی در کل حسِ خیلی بدیست! اینکه به خاطر ماسماسکی که دستت است و معادل فارسیش شده دوربین، در صورتی که نزدیک را هم میبیند، جور دیگر ببینندت خیلی بد است. این که به خاطر همان ماسماسک و و یک بند خوشرنگ رویِ کولهی همان ماسماسک بچه پولدار ببیندت، خیلی بد است. خیلی بد است که بچه پولدار ببیندت در صورتی که وقتی که پدرت گفت که باشه پس یک و پونصد از حسابم بردارید، علاوه بر خوشحالی چهقدر خجالت کشیدی، که شاید، فقط شاید و نه حتمن، شاید، پدرت پول نداشته باشد! این نادانیت هم بیشتر به خجالتت میاندازد، هماین که پدرت به قدری قوی است که هیچوقت، هیچوقت دارا بودن یا نبودنش را نمیفهمی! هماین بیشتر خجالتت میدهد که نمیدانی که پدرت دارد یا ندارد و هیچ نمیگوید، یعنی میگوید، میگوید یک و نیم از حسابم بردارید. جور دیگر دیده شدن توسط بقیه یک زجر است، یک زجر تدریجی، که شاید در لحظه متوجهش نشوی، اما در دراز مدتچنان زجرت میدهد که نگو. اینکه فرض کنند که یک بچه پولدار تیتیش مامانی هستی که هر چه خواسته سریع برایت فراهم شده خیلی بد است... .
2
نمیدانم چرا تصمیم گرفتم که چند بخشی کنم این پست را، ولی شد. دوربین را انداختم گردنم که از هماین اول عکاسی کنم، از هماین اول هر چه که دیدم ثبت کنم، شاید برود از دست و دیگر نباشد. پشت شیشهی چند تا ماشین را دیدم که چاپ شابلونی موقت شده بودند! تصمیم گرفتم که عکاسیام را از آنها شروع کنم! هماینطور گرفتم و گرفتم. دیگر طرحها دیگر داشت تکراری میشد، تا یک پراید صبای در حالی حرکت دیدم. پشتش دیدم نوشته حتا آب هم از عباس خجالت میکشد. یک لحظه ماندم که بگیرم عکس را یا نگیرم یا به قول رانندهش بندازم یا ندازم. که یک زنِ پشت رول که تا آن موقع نفهمیده بودم زن است برگشت و گفت بنداز! یک لحظه سرد شدم. بعد انداختم!
3
داشتم برای بار دوم مسیر خیابان را بر میگشتم که خانم ماسماسک به دستی را دیدم که داشت خیلی قشنگ با سوء استفاده از یک سقا کوچولو عکس ساختهگی میگرفت. کاسهی آبش را پر کرد، داد دستش، جهت تابش نور را با صورت بچه تنظیم کرد و شاتر را فشار داد، چیک!
4
از همه آنهایی که صبر میکنند، فیگور میگیرند و مرتب میکنند خودشان را و در کل وقت میگذارند و برایت ارزش قائل میشوند، تشکر کنید، حتا شده با یک کلمهی ممنون!
و با تشکر از: الف، پدر قدرتمندم، آن خانم پشت رول که فکر میکرد عکس را میاندازند، همهی آنهایی که وقت گذاشتند و احترام، همهی آنهایی که مرا غیر خودشان ندیدند، همهی آنهایی که وسط عکسِ مستند خیره شدند به لنز تا تصویر را هر چند خوب پاک کنم، همه بچههای که موقع عکسبرداری خندیدند، همهی بچههایی که موقع عکسبرداری گریه نکردند، آن مادری که دستش را گرفت جلوی صورت بچهی معصومش که عکس نگیرم، همهی سقاهای کوچکی بازیچهی یک عده ماسماسک به دست شدند و همه کسانی که ما ماسماسک به دستان را آدم حساب میکنند!
:)
اندِد
*/؟/*
به نام خدا.
سلام. گاهی اصلن مسئله نیست که بخواهی بنویسی یانه، دل و دماغ داری یا نه. موضوعی برای نوشتن داری یا نه. گاهی اصلن اینها مسئله نیست! مسئله فقط اینست که نمیدانی از میان این همه کاری باید بکنی کدام ارجحیت دارد به آن یکی!
سعی میکنم میم نویسم!