"
سلام...
تمام این روزهایی که ننوشتهام، چیزهایی داشتهام که بنویسم، موضوعاتِ فراوانی که هیچ کدامشان را ننوشتهام، این که ننوشتهام به کنار، مسخرهترش اینست که بیشترشان دارد از ذهنم میرود! و امیدی نیست که دوباره بیاید... . البته من اشتباه کردم، چون امیدی هست و هماین الآن یکی از آنها یادم آمد... . یکی از آنهایی که موضوع مهمیست برای من... . از آنجایی که اغلب وقتی موضوعم را لو میدهم هیچ رغبتی به نوشتنِ آن ندارم، پس، لو میدهم!!
این موضوع که برایم موضوع بسیار بسیار مهمیست و سعی میکنم جدیدن آن را رعایت کنم، موضوع انرژی سخنها، وزنِ سخنها، سحرِ کلمات!
اما این چیزی که امروز میخواهم بنویسمش، هرچند که این نیست اما خوب درآمدنش بستهگی به هماین سحرِ کلمات دارد... . من میخواهم از یکی از آرزوهایم بگویم! آرزویی دور... . آرزویی که شاید رسیدن به آن خیلی نزدیک باشد، ولی برایم آرزوی دوریست!
این روزها با خودم فکر میکنم که اصلن باید آرزوها را از خدا خواست؟ یا باید صبر کرد به امیدشان؟ آیا باید آرزوهایی که فقط دوست داریمشان و برایمان زیاد مهم نیستند را به خدا بگوییم و هر روز از او بخواهیم؟ یا نه بمانیم به امید اینکه شاید بیایند... .
در زمانی که حال نیست! در دههی هفتم زندهگیم که حداقل شصت و یک سالی دارم، یک مغازه در شهری که پایتخت نیست، در خیابانی که اصلی نیست گرفتهام... مغازهای که پیدا نیست... . در این زمانی که معلوم نیست، زمینی هست یا نه، آسیایی، ایرانی هست یا نه! ولی من در شهری که پایتخت نیست و در خیابانی که اصلی نیست مغازهای گرفتهام که پیدا نیست... .
نمیدانم در این زمان اصلن چیزی به موجودیت مغازههای گذشته وجود دارند که مردم بروند تویشان زمان بگذرانند؟ نمیدانم... . ولی من یک مغازه دارم... . سفارش دادهام که تابلویی که خودم طراحی کردهام را چاپ کنند و برای مغازه بیاورند... . نباید زیاد طول بکشد... . نمیدانم اصلن در این زمان، زمان را با چه چیزی اندازه میگیرند... مهم نیست، مهم اینست که اصلن در این زمان جاهایی وجود دارند که چنین تابلوهایی چاپ کنند؟
میروم توی مغازه، از دری که معلوم نیست نسلش تا به حال منقرض شده یا نه! سفارش دادهام صندلیهایی بسازند، صندلیهایی که شاید حتا طرز نشستن رویشان غلط جلوه کند... . یکی از ترانههای هزار و سیصدی را زیر لب زمزمه میکنم... . یادم میآید که بهزودی باید بروم در شهرِ انباری، محلِ انباریمان را پیدا کنم... . باید بروم و لوازم لازم مغازه را برایخودم پیدا کنم... . چند نفری پیش نهاد دادهند که به انباریِ آنها هم سر بزنم، شاید عتیقههایشان به دردِ من بخورد... . باید یادم باشد، از بینِ خرت و پرتهایمان صندلیِ پلاستکیِ قدیمیِمان را پیدا کنم که نشستن رویش اصلن کار سادهای نبود، مخصوصن با جملهی برادرم که میگفت صاف بشین... . باید سهتارم را پیدا کنم که حتا نمیدانم ساز زدنِ با آن را کی آموختهام! باید فنجانها را پیدا کنم. باید کتابها را پیدا کنم... آخر کتابخانههایی سفارش دادهام به جای پوشش دیوارها... من دیگر در زمانی هستم که حتا نمیدانم جدا کنندهای در خانه وجود دارد به نام دیوار یا نه... .
حسِ غربتِ بدی دارم حتا با این پیشرفتِ تکنولوژی که نمیدانم در چه حد هست... . نمیدانم حتا دیگر موجوداتی با شکل سنتیِ کتاب وجود دارند یا نه! سفارشِ چاپ سههزارتا از عکسهای خوبم را دادهام و نمیدانم میتوانند مثل همان عکسهای قدیمیِ 15 در 10 چاپ کنند یا نه... . به هرحال من که قصد دارم سر تا سر چندتا از دیوارها را با آنها بپوشانم... .
حسِ عجیبی دارم که از آن میفهمم تابلویِ سفارشیم را آوردهند برای نصب... . شخصی که این را آورده کمترین شباهت را دارد به انسان... . تابلو را نصب میکند و زیر لب غرغری نثارم میکند که از میانش عتیقهباز را تشخیص میدهم... . مهم نیست... حالا من مغازهام را دارم، مغازهای که روی سر تابلواش نوشته " کافه تنها ". حالا من کافهام را دارم، کافهای که پیدا نیست، در خیابانی که اصلی نیست، در شهری که پایتخت نیست... .
پ.ن:
از وقتی که نمیدانم کیست، آرزو داشتهام، کافهای داشته باشم که تنها باشد... . و توی خلوتیش بنشینم و ساز بزنم... .
وقتی که اینجا را درست کردم، ایدهی خوبی بود، داشتنش! اما هیچ جوره نتوانستم توجهِ زیادی را جلبش کنم... . اما وقتی اینجا را درست کردم به نظرم ایدهی بهتری نیآمد...، اما توجههای بیشتری جلبش شد! و آدم همیشه آنجاییست که توجهِ بیشتری نصیبش میشود، هرچند که خوبتر نباشد... . شما هم اگر تاکنون نیآمدید اینجا، دعوت میشوید... . به زودی با عرضِ معذرت از خودم و بقیه اینجا حذف میشود، و اینجا به عنوان جایگزین میماند... . و من باز هم یک وبلاگ خالی خواهم داشت برای ایدههای بهتر!
خیلی جالبس که دیگر برای خودم دلیلی نمیآورم که تابهحال ننوشتهام!
متاسفانه اگر، قولی برای نوشتن به شما دادهام و تاکنون ننوشتهام، یادآوری کنید، آخر همانطور که من خیلی زرنگ هستم و خیلی هم پرحافظهاَم!
عنوان مربوط میشود به مشتِ محکمی که بر دهان استکبار جهانی کوبیدم و طبق گفتهام در پستِ قبلی، متن رو دوباره بازنویسی کردم!!
تمام
"
چهارشنبه ۲ تیر ۹۵
برایم شعر خواهی خواند؟ [ ۶ ]