الف
سلام.
خیلیوقت پیشها، زمان دایناسورها، زمانی که خودم هم دیگر یادم نمیآیدش، وقتهایی بود که غیر از خودم هم مینوشتم، یا نمیدانم، طور دیگر هم مینوشتم، یا باز هم نمیدانم، انگار موضوعات نوشتههایم چیزی غیر از خودم بود و به همهیشان هم برچسب نامه بودن نمیخورد. خیلی عوض شدهام! خدا کند عوضی نشده باشم، از جمله از عوض شدنهایم این که دیگر میتوانم غمهایم را اینقدر توی خودم نگهدارم و تلنبار بکنم، که به مدت یکماه پشت هم حرف از ناامیدی و بیخود بودنِ دنیا و خدا و خلقت بزنم! و دیگر خالیشان نمیکنم در نوشتههایم، دیگر هر از گاهی، چه بشود، رو به موت باشم، بیایم نامهای بنویسم یا چه میدانم، یک تک جملهای بگذارم و بروم پی کارم. آن قدیمها، زمانی که دایناسورها هنوز زنده بودن و در وجود داییها رخنه کرده بودند، زمانی میرسید که پستهای وبلاگِ من به سیوهشت عدد در ماه هم میرسید، یعنی هرچه که از دور و نزدیک به ذهنمان میرسید را هی پست میکردیم و پست میکردیم و پست و... . اما حالا چیزهایی را هم که قرارست پست بشنود دیگر هی پست نمیکنیم و پست نمیکنیم و پست... . اینها یکجورهایی تغییر را نشان میدهد دیگر؟! نمیدهد؟! نمیدانم. مثلن یکی از نمونههای بارز تغییر این که شما بروید به همان دوران دایناسورها نگاه بیاندازید، من ماهی یکبار میگفتم نمیدانم؟! حالا بیا و نگاه بنما! ترجیع بندِ پستهایم نمیدانمست و بس! آن زمان لابد در نداند و نداند بودم! الآن در بداند که نداند! :) نهایتن یکچیز جالب باید برایتان تعریف کنم: میخواستم از یکچیز دیگر بنویسم :| که اصلن لحنش هم با این متن جور در نمیآید نمیدانم چه کارش بکنم :/ ولش کن نمینویسمش تا ادب بشوم که پروگویی نکنم. وبلاگ عزیز و محترمم که فکر کنم دیگر سه-چهار سالهای شدهای برای خودت و بابا بابا میگویی، من هنوز هم آدم پرگوییام، فرصت نمیکنم!
+ برایِ خوانندهگان: قبل این، یک پست دیگر هست که جفتشان نزدیک به هم آمدند، آن را دوستتر میدارم، این کشکست و بس!