*/او، من، را، آفرید/*
سلام.
خداوند من را آفرید، من را از خاک آفرید ولی از خاک چوب. از خاک چوب سیال (سی-یال)، مطمئنم. لاغر و بلند، و البته محکم.(در این مورد آخر مطمئن نیستم.) درختی که میتوانی پوستش را بکنی، آن هم غلفتی! و آن موقع است که چوب سفید و محکمش پیدا میشود. خب، پوست من هنوز کنده نشده این طور که معلوم است.
خداوند من را آفرید، از چوب درختی که اگر نخواهی سیال (سی- یال) بخوانیش باید سَیّال، که از سیل میآید و یعنی بسیار رونده و یکجانشین نبودن، مانند ذهن پر آشوب من.
(نمیدانم این کلمات خوانده خواهد شد که زیر نور چراغ نفتی از فرط بیفشاری برق مینویسم، (بر میگردد به 18 یا 19 مرداد در پرچکوه.) آن هم با راپید توسی.)
خداوند من را آفرید، با اندامی که سفید (البته نه به سفیدی سیال) و سیاه شده بر اثر بازیهای کودکی در آفتاب داغ قم و زاهدان و همراهی پدر در سر باغ، در هماکنون.
خداوند من را آفرید، حالا دلش خواست ضعیف آفرید.
خداوند من را آفرید، حالا دلش خواست این مخلوقش بیاراده باشد تا پوستش کنده شود و خودش را نشان دهد.
خداوند من را آفرید، حالا دلش خواست 12 مرداد ِ هفتاد و نه بیایم به دنیا، صبح هنگام.
خداوند من را آفرید، حالا دلش خواست علاقهمند به هنر آفرید.
خداوند پدر را آفرید، حالا دلش خواست که فکر کند این مخلوقش این که به مدرسهی هنر میروم زیر سر برادرم است.
خداوند پدر را آفرید، حالا دلش خواست او فکر کند که من از تنبلی هنر را انتخاب کردهام.
خداوند من را آفرید، حالا دلش خواست با موهای قهوهایِ مایل به سیاه، با چشمان قهوهای، حالا دلش خواست با مشکل.
خداوند من را آفرید، حالا دلش خواست در خانوادهای که یک بردار داشته باشم، آن هم با هفت سال فاصله. حالا دلش خواست با برادری که گاهی بی من راحتتر بود و وجود من مسلمن برایش عذابآور.
خداوند مهدی را آفرید، حالا دلش خواست با یک مخل آسایش.
خداوند من را آفرید، حالا دلش خواست در خانوادهای آفرید که فقط کامپیوتری متوسط را بتوانند برای فرزندشان، یعنی فرزند ارشدشان فراهم آورند.
خداوند من را آفرید، ولی زورگو آفرید.
خداوند برادرم را آفرید، ولی مهربان آفرید که تقسیم کند با من کامپیوترش را و اتاقش را، حالا برای خودش است که میخواهد پس بگیرد و من را آفرید او، ولی پر رو آفرید که پس ندهم حق مسلم برادرم را.
خداوند من را آفرید، و فراموش کار آفرید، که یادم نیاید همین جمله را که از پس جملهی پیش چیده بودم.
و خداوند من را آفرید.
خداوند من را آفرید، دلش خواست خودخواه آفرید.
خداوند من را آفرید، فضول آفرید، که سرک بکشم به کار این و آن که پدر بگوید: فرمایش؟ و برادر بگوید: بله؟ و مادر بگوید: گُم آبُ دِ... .
خداوند مادر را آفرید، حالا دلش خواست تلخ آفرید که شکلات تلخ مفیدتر واقع میگردد.
خداوند من را آفرید، مخالف آفرید، مخالف این و آن ، راست و دروغ.
خداوند من را آفرید، حالا دلش خواست تابدار آفرید، مثل چوب سیالِ نازک که هنوز خشک نشده. تابدار آفرید تا تقی به توقی بخورد و من سابیدهگی زانو بگیرم. تا من استخوان درد بگیرم با یک فشار به استخوان دست و پا. و میدانم من، که رشید و قوی خواهم بود در روز معاینهی پزشکی نظام وظیفه.
خداوند من را آفرید، علاقهمند به ماجراجویی و مرگ.
و خداوند من را آفرید.
من را آفرید، خداوند، لجباز، خنگ و ترسان از تاریکی و سکوت محض! نه حالا ترسان، ولی طوری که به فکر میروم فرو و خوابم نمیبرد و مدتی که خوابم نمیبرد... .
خداوند علاقهی کشیدن را در من نهاد و خط را نیز، و دست لرزان. علاقهی آواز و صدا شاید نه چندان صاف، علاقه ورزش و سستی، دلش خواست!
خداوند من را آفرید، دلش نخواست سست ایمان بیآفریند و نیآفرید، سست ایمان شد خود مخلوق!
خداوند من را آفرید، چرا آفرید؟