"
الف
سلام...
نوشته بودم که روز تولد با این که تمام زورش را میزند که شاد بـاشد اما نمیتواند حتا روز خوبی باشد... . انگار همهی دنیا جمع میشود که از سر صبح بدبخت بودنت را به رخت بکشد... .
بخواهی زود بیدار شوی و نشوی و خواب هم که چرند ببینی و بـعد پدرت بیاید بیدارت کند و تو هم یک نگاه به خودت بیاندازی و خودت را جمع و جور کنی و بروی برای صبحانهای که دوست نداری و تمام سعیت را میکنی که حالا که برای سومین باید خوردنش را تحمل کنی، اوغ نزنی. و خانوادهای داری که به زور میخواهند هم غذایشان باشی و تو نان خالی بخوری و به گشنهگیِ تا ظهرت فکر کنی و پدری که ناراحتست و مادری که بد و بیراه میگوید... .
نمیدانم اصلن این کلهپاچه چیست که میشود در هر وعدهای خوردش. و نمیدانم چرا ما اینقدر خانوادهی کوچکی هستیم که یک کلهپاچه را باید در سه وعده بخوریم... .
صد در صد روز تولد اصلن روز شادی نیست و حتا روز خوبی نیست. حتا برای خوابیدن که خوابت نمیبرد. حتا با پیام برادرت. که قصد داری برایش اسمایل ناراحت بفرستی و بگویی که واقعن چه همبازیِ مزخزفی که تو منتظرش بودی، اما به جایش برای کلمهی "مبارک" توی پیام مینویسی ممنون... که حداقل روز تولدت برای دیگران زهر نشود.
روز تولد اصلن نمیتواند روز شادی باشد حتا با پیام دوم برادرت که دنیا بهدون تو یک چیزی کم داشت. خب به درک که دنیا بهدون من یک بیخود کم داشت... .
روز تولد بیشک روز خوبی نیست حتا برای نوشتن در موردِ یک کتاب خوب که با نوشتهت انگار نویسندهی کتاب مجموعه خزئبلات نوشته... .
که گفته که روز تولد روز شادیست؟ اصلن... مردم حتا جشن تولد میگیرند که غم روز تولد را فراموش کنند که به مرحمت خانواده ما از آن هم محرومایم... .
روز تولد اصلن روز خوبی نیست که حتا جواب پیام دیروزت را نگرفتهای، تبریک به کنار... . روز تولد اصلن روز خوبی نیست حتا برای گوش کردن به مـوزیک که فقط بکگراندیست برای آشفته فکرهایت. حتا روز خوبی نیست برای نوشتن یا حتا نامه نوشتن که دستت میلرزد و تو نمیدانی از داسیست که دیروز برش کوبیدهای یا... .
روز تولد اصلن روز شادی نیست. تمام زورش را میزند اما روز شادی نیست. به یادت میآورد که دیدی بزرگ شدی، روز به روز و ثانیه به ثانیه، اما هیچ آنچه که میخواستی شدهای؟ و تو میبینی که هیچ نشدهای از آنچه میخواستی و کلن هیچ نشدهای و فقط به بدبختیهایت اضافه شده روز به روز و ثانیه به ثانیه... . و تو حتا دیگر نمیتوانی با بچهها بازی کنی که مگر همسن توست که سر به سرش میگذاری و تو باید سر بر خاک بگذاری که همسنی کجا بود که یکیش من را دوست داشته باشد اصلن... . همسن، سن، سن... .
این روز نفرین شده میکوبد توی سرت که احمق دیدی یکسال گذشت شدی و هیچ گهی نشدی و یک سال بزرگتر شدی اما هنوز هم موقع نوشتن گـریه میکنی. روز تولد اصلن روز خوبی نیست که حتا برق هم موقع نوشتنت میرود... .
نمیدانم اصلن که گفته که روز تولد روز خوبیست یا روز شادیست، اما روز تولد حتا برای مرگ هم روز خوبی نیست... .
"هر چهقدر هم که بخواهی فرار کنی از بزرگ شدن، از روز تولد، اما باز هم به دنبالت خواهد آمد... ."
سه شنبه ۱۲ مرداد ۹۵
برایم شعر خواهی خواند؟ [ ۱۷ ]