صفحه‌ی 121

*/داغِ داغ/*
نام خدا


یک چیزی می‌گوید که داغ می‌کنی، داغِ داغ... می‌خواهی چیزی بگویی، ولی زبان‌ت را فشار می‌دهی با دندان که هیچ نگویی، هیچِ هیچ... نمی‌توانی چون داغی، داغِ داغ.... . می‌دانی که هزار تا جواب داری برای‌ش و حتا وقتی زبان‌ت را آزاد می‌کنی که بگویی نمی‌توانی، چون گلوی‌ت گرفته و پر شده از بغض، پرِ پر.... . می‌خواهی صاف نگاه کنی در چشمان‌ش ولی، چشمان‌ت می‌سوزد و بسته نگه‌شان می‌داری، بسته‌ی بسته... چشم‌ت شره می‌کشد به گونه و کل صورت‌ت خیس می‌شود، خیسِ خیس... داد می‌زنی از ته قلب و جواب‌های‌ت را دانه به دانه می‌کوبی توی سرش و برای‌خودت احساس تاسف می‌کنی، ولی می‌بینی هنوز هیچ نگفته‌ای و خفه‌ای، خفه‌ی خفه. جایی که نشسته‌ای جهنم می‌شود برای‌ت، داغ‌ِ داغ... .

برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۳ ]
فاطمه .ح
۳۱ خرداد ۱۵:۴۷
راستی عجب پسته ...!
اصن صفت پیدا نمیشه. حرفِ دل بودن. تشکر :گل:

پاسخ :

:)

ممنون!
پلڪــــ شیشـہ اے
۰۲ تیر ۱۱:۳۱
چ بد ...

این بغض و خفه گی می مونه ... 

البته گاهی هم چ خوب شاید. 

پاسخ :

هیچ وقت خوب نیست!
هست؟
فــــ . میم
۲۸ تیر ۲۲:۱۳
به شدت حس کردم این متنو.. به شدت. اون روزهایی که هیچی نگفتنم توی چنین موقعیتا تلاش نمی‌خواست حس‌ش کردم...

پاسخ :

سلام:)

آه و امان!
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
گر تو سری، سرک بکش
بایگانی مطالب







طراح اصلی قالب: عرفان ویرایش‌ شده برای میمای دوست‌داشتنی :)