صفحه‌ی 331 - صد و پنجاه کلمه!

الف

 سلام

  تمامی دردها از من رها می‌شود وقتی که یان تیرسن گوش می‌کنم. آه طبیب دردها. حرفی برای گفتن ندارم که هرچی بخوام بگم تکراریه و تکراریه و تکراری. هنوز اوضاع تغییر نکرده. اوضاع قرار هم نیست که تغییر کنه، من باید تغییر بدم. هنوز ندادم. می‌دم. قوی‌تر می‌شم و پیش‌رفت می‌کنم. این حرفا بعیده از من، ولی من هم همیشه نباید یه گوشه خزیده در حال گریه باشم که. یه بارم بذارین من از این شعارای مسخره‌ی می‌توانیم و فلان و بهمان بدم و در پس زمینه هم موزیک قرتی از یان تیرسن پخش بشه. می‌گن یه روز خوب می‌آد که ریگ‌ گودی! ولی خلاصه که چی. همه که می‌دونیم نمی‌آد. بشینیم سر زنده‌گی‌مون. نارنگی‌ای که خوردم به تلخی می‌زد پوست‌ش هم مددی نمی‌داد. آوخ مدد، بازخ مدد! بروم یک برنامه‌ای برای فردا بنویسم. و یادم نرفته که شما برای‌م شعر نمی‌خوانید ها! بیایید بیایید :) شعر بخوانید!


برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۰ ]

صفحه‌ی 330 - رخنه

الف

 سلام

  یه روز دیگه رو هم به بطالت گذروندم. دی‌روز یه فرسته رو نوشته بودم ولی خب الآن پاک‌ش کردم و دارم جای اون می‌نویسم. از دی‌روز تا به حال همه‌ش تنبلی کردم. البته نشستم و غذا درست کردم و جالب این‌که با وجود خسته‌گی و اینا سخت نبود انجام دادن‌ش. ولی وقتی می‌رسه به کارای خودم، بزنیم هم حاضر نیستم برم انجام‌شون بدم. من علی‌رضا رو از این بابت خیلی حرص دادم.

  دی‌روز وقتی خیلی عادی و بی‌هیچ انتظاری اومدم به صفحه‌ی بلاگ و دیدم که چهارتا نظر جدید دارم خیلی خوش‌حال شدم و قشنگ انگار به خر تیتاپ داده باشی. چشمامو می‌بستم از آسمون برام شکلات می‌بارید اصن!

  حالا اینو بگم جالب‌تر بشه، عنوان فرسته‌ی قبلی یادتونه که گفتم نمی‌دونم از کجاست؟ اومدم یه جست‌وجو کنم که پیداش کنم و با یه کلمه‌ی سخت شروع کردم، از قضا چون قبلن اسم آهنگ رو جست‌وجو کرده بودم فرتی همون رو به‌م پیش‌نهاد داد. و من پیداش کردم و احتمالن با شما هم به اشتراک بذارم‌ش. منو چه دیدی؟! حتا فکر می‌کنم که ممکنه که این کار رو کرده باشم!

  تویِ متنِ دی‌شبی یک کمی هم درمورد این نوشته بودم که تمرکزم رو مدّت زیادیه از دست دادم و نمی‌تونم درست فکر کنم و پیش می‌آد گاهی که مغزم کار نمی‌کنه اصلن. و بعدش از شما کمک خواسته بودم! ینی برای شمام چنین چیزایی پیش می‌آد؟ می‌دونین برای چی این‌طوری می‌شه؟ راه‌حلّی براش بلدید؟ خوش‌حال می‌شم که بیاین و به‌م بگین:)

  و من یادم افتاد که خیلی وقته که مکمل ویتامین ب دوازده‌م رو نمی‌خورم. بماند باقیِ ویتامین‌های احتمالی‌ای که کم دارم و نمی‌دونم. درست‌ش می‌کنم. دوباره شروع می‌کنم به خوردن.

  ام‌روز عصر نزدیک به غروب رفتم قدم زدم، خواستم مارلبرو بگیرم یه نخ، قرمزشو، طلایی‌ش هم که خشک بود. این بود که نگرفتم. برگشتنی دوتا آیس‌پک پرتقالی برداشتم اومدم خونه. مهدی برام یه ویدئو از کانالِ توییتر فارسی فرستاد و من تا همین الآن هی می‌خوندم و می‌خوندم و فلان. این‌قدر تباه و تنهام. باری یه چیزایی هم پیدا می‌شد که بشه به‌شون بلند خندید. خلاقیّت‌ها گاهی خیلی خوبه!

  برای فردا باید امیدوار بود. جز امیدواری راهی نیست. وگرنه ناامید که باشی مطمئنی که گند می‌زنی. امید یه رخنه‌ی کوچکِ نوره. توش غبار هوا پیداست و قشنگه. شاید این رخنه سوراخ کلید دریه که قفله!

  برام مثل همیشه شعر بخونید خوش‌حال می‌شم. شعر بخونید، من‌م کم‌کم شعر می‌آرم و براتون می‌خونم:)

پی‌نوشت. عنوان فرسته‌ی قبلی از این آهنگ غریب‌عجیبه که مهدی به‌م معرفی کرد، و من واقعن دوست‌ش دارم! ابرِ زنگ‌زده از کاست


برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۱ ]

صفحه‌ی 329 - هستی؟ نیستی!

الف

 سلام

  دیدی بالأخره کار خودم رو کردم و دوباره وارد اینوریدر شدم. اصن نمی‌دونم چرا تصمیم گرفتم که واردش نشم. نمی‌دونم. به هر حال حالا که شدم.

  رفتم صفحه‌ی اینستاگرام‌م رو دوباره دیدم. نمی‌دونم گذشته‌هام هرچی که باشن منو آزار می‌دن. فردا یا همین ام‌روز با وقت دارم با نگارنده. نمی‌دونم که چی می‌شه. همه‌ش حرف و همه‌ش باد هواست انگار نمی‌دونم. می‌تونم تأثیرات مثبت ببینم، شایدم هم تأثیر مثبت نیستن و توهّمه. تلقینه. نمی‌دونم.

  آخه هنوز هم مشکلات هستن. پول زیادی داره می‌بره این کار. فکرم رو درگیر می‌کنه این پول گرفتن‌ها. باید یاد بگیرم یه چیزی و پول دربیارم. این‌طور نمی‌شه.

  الآن جمله‌ی همیشه‌گی‌م پدیدار می‌شه که خسته‌م. امّا اگه پول نداشته باشم یه دکتر هم نمی‌تونم برم که آزمایش کلّی برام بنویسه برم ببینم چی‌م کمه یا زیاده که این شکلی‌م. پوست‌م چشه. چرا این‌قدر لاغرم. چرا ماه در نمی‌آد این‌جا مرتضی؟

  دوست دارم خیلی چیزا رو. ولی گاهی میل و اشتیاق‌م رو از دست می‌دم. میلی به هیچ‌چیز ندارم. فرسته‌های قبلی هستن دیگه. نوشتم از این.

  حوصله‌تون سر نمی‌ره این‌جا رو می‌خونید؟ همه‌ش حرفای تکراری؟ همه‌ش؟ همه‌ش؟

  باید یکی از درسا رو حذف کنم، هیچ‌ کاری براش نکردم و خب حالا که فرصت‌ش رو دارم بذار حداقل این یکی رو حذف کنم تا بعد. باید بنویسم برای داستان‌نویسی. باید کتاب بگیرم برای درسای دیگه و شروع کنم به خوندن. نباید این‌قدر تنبل باشم.

  باید کار کنم، سه‌تار، طراحی، استاپ‌موشن. این زنده‌گی نیست که من دارم. ولی خسته‌م و گشادم و نمی‌دونم چه کار کنم.

  باید باز هم بنویسم؟ نمی‌دونم. حال‌ش رو ندارم. خوش‌حال‌م اگه دو نفر هستن که این‌جا رو می‌خونن. دل‌م رو گرم می‌کنه. این که باهام هیچ حرفی نمی‌زنین ناراحت کننده‌ست. می‌دونم که خب حرفی ندارین. اشکالی نداره، یه شعر برام بخونین یخا کم کم آب می‌شه. من‌م سعی می‌کنم بدخلقی نکنم :)

  پ.ن. عنوان نمی‌دانم از کجاست! 
برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۲ ]

صفحه‌ی 328 - ریگ گودی گودی گودی

االف

 سلام

  شروع نکرده، خیلی از نوشته‌ها را تمام می‌کنم. نمی‌دانم. توانِ ادامه دادن ندارم انگار. بارها در این‌جا و حتمن جاهای دیگر نوشته‌ام که خسته‌ام. امّا این خسته‌گی همیشه هست و برای همه می‌نالم‌ش از چیست؟ نمی‌دانم. می‌بینی؟ از چیزی شروع می‌کنم و بعد رها شده، می‌روم سراغ دیگری که شروع نکرده تمام‌ش کنم. نمونه‌اش الآن.

  دیگر نمی‌دونم که چی باید بگویم. ساده... دل‌م می‌خواهد رویِ صفحه‌ی گرامافون دراز بکشم و به سقف بالای سرم که می‌چرخد نگاه کنم. و لوله‌ی شیپوری‌ای که احتمالن صدای خوشی پخش می‌کند. من از چرخیدن لذّت می‌برم. از آن‌جایی که از نزدیک ندیده‌ام گرامافون را و حقیقتن چندان از نحوه‌ی کارش سر در نمی‌آورم، نمی‌دانم که کارم به حتم به سوزن‌ش خواهد کشید و سوزن می‌شود سوزناک یا هرچی که تو دل‌ت خواندی ولی خب اگر جزوی از مثال است، چرا باید حذف‌ش کرد. مگر چرخیدن صفحه را حذف کردیم که این را بکنیم؟

  حقیقت این که مثل بارها پیش از این که شده تهِ گلوی‌م یه جوری بشود، تهِ گلوی‌م چند ساعتی‌ست یه جوری شده و اندکی تهِ دل‌م امیدوارم که کرونا گرفته باشم. فتیشِ بیش از حدِ من به بیماری‌هایِ نزدیک به مرگ شاید برای شما آشکار نبوده باشد، ولی حالا شد.

  به صورت اتّفاقی آهنگی از تنهی پخش کردم، که احتمالن برایِ اوّلین بار است که می‌شنوم‌ش. ولی چیزِ زیبایی‌ست و تا این‌جا دوست‌ش دارم. از آخرین باری که علیرضا را دیدم چندماه می‌گذرد و من همه‌ی این چندماه را طور دیگری گمان می‌کردم و این آخر و عاقبتِ عمرِ تهیِ من است. مسئله افسوس خوردن درموردِ گذشته نیست، وقتی قضاوت‌ت نسبت به آینده، تکرار گذشته‌ست.

  دنیا، دنیای انصاف است یا نه؟ اگر همین یک سؤال برای‌م مشخص بود جواب‌ش. اطمینان داشتم، که من درمورد هیچ اطمینان ندارم، آن‌وقت شاید خیلی چیزها فرق می‌کرد. در ضمن درمورد همین جمله‌ی درمورد هیچ‌چیز اطمینان ندارم هم، اطمینان ندارم، لازم به یادآوری‌تان نیست.

  این روزها انگار توی برزخ از خواب بیدار شوم، صبح زود از خواب بیدار می‌شوم، امّا چیزی نیست. میلی برای دویدن، شوقی برای زنده‌گی نیست. شب زود می‌خوابم و غذا می‌خورم و سیگار نمی‌کشم و خودارضایی نمی‌کنم، امّا زنده‌گی، زنده‌گی نیست. حتا فیلم دیدن هم جذّابیت چندانی ندارد. یا بازی کردن، هیجانی.

  الا ای خواننده‌گان ساکتِ من، شما بگویید، یا شعر بخوانید، یا به اشتراک بگذارید حتا، شاید این غبار برود به کناری و شاید که آینده؟

پی‌نوشت. عنوان آوایی‌ست که نامجو در قطعه‌یِ مشهورترِ عقاید نئوکانتی (سولو گیتار) می‌خواند یا ایجاد می‌کند.


برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۲ ]

صفحه‌ی 327 - این‌م از روز و شبِ من، تو کجایی؟

الف

 سلام

  و حالا که سیب‌زمینی‌های صبحانه در حالِ پختن است و من برای دویدن نرفته‌ام، دارم می‌نویسم. خسته‌تر از آن هستم که حالِ چنان فعالیّتی را داشته باشم. نمی‌دانم که چه می‌خواستم بنویسم با این نمی‌دانم، چیزی به خاطرم آمد و چیزی از خاطرم رفت.

  خواب دی‌شب‌م را نمی‌نویسم چون می‌توانم مطمئن باشم که همه‌ی آن به خوبی ذخیره خواهند شد در ذهن زیبای‌م. و من هر چند جمله یک‌بار وارد صحنه‌ی خواب می‌شوم و نمی‌توانم بیرون بیایم انگار.

  درست است، می‌خواستم بنویسم نزدیک به دو هفته است که کسی را ندیده‌ام. نه دوستی و نه آشنایی. بقّال محل و نانوا را چرا. ولی خب! نهایت حرف زدن‌هایِ صوتی‌م هم با روان‌شناس بوده و یک‌بار هم با محمّد که تولّدش بود و خب غافل‌گیرش کردند و رفت و من حتا نمی‌توانستم در تولّدش هم باشم.

  دیگر سیگار کشیدن حال نمی‌دهد. همین توتون را هم می‌گویم. نه آشغال‌هایی که همه می‌کشند. دودش اذیّت‌م می‌کند و حال نمی‌دهد دیگر. این گونه هیچ ندارم در این زنده‌گی که به آن دل‌خوش باشم. حرف مفتی زدم می‌دانم. منظورم یک التیام‌بخش بود. کسی که به من زنگ نمی‌زند، اگر هم می‌زند من جواب نمی‌دهم. یک‌بار مامان زنگ زد و یک‌بار هم مهدی. که خب هرچند با مهدی خیلی به‌تر از گذشته ولی هنوز جای کار دارد دیگر.

  این هفته توی چندتا از کلاس‌ها شرکت کردم که چیز بدی نبود، امّا از طرفی هنوز هم تا شمشیر ضرب‌العجلِ کار رویِ گردن‌م قرار نگیرد، کاری پیش نمی‌رود انگار. خسته‌ام.

  پی‌نوشت. شعری بخوان که با آن رَطلِ گران توان زد!

  پی‌نوشت‌تر. خودتان بروید رطل‌ِ گران را جست‌وجو کنید دیگر!

  پی‌نوشت‌تر از آن. عنوان مربوط به آهنگ "تو کجایی؟" از کیوسک.
برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۰ ]

صفحه‌ی 326 - مرد دست دراز

الف

 سلام

  شاید این دو سه روز سر به راه‌تر از گذشته‌ام هستم و از این جهت بسیار خوش‌حال‌م. هرچند هنوز هم عصرها می‌خوابم تا خیلی وقت بعد‌تر و از شب، یکی دو ساعت بیش‌تر را نمی‌بینم، بعدش دوباره می‌خوابم تا ساعت خوابی که به تازه‌گی به دست‌ش آورده‌ام از بین نرود. این شرح حالِ من است.

  سعی می‌کنم که وعده‌های غذایی‌م را حفظ کنم ولی خب گاهی هم از دست در می‌رود. پول هم که زود تمام می‌شود این روزها. دیگر کاری هم نیست که بتوانم بکنم، یا اگر هست، کارهای دانش‌گاه هست که آن‌ها را هم نمی‌کنم ولی ارجحیّت دارند بر تولید محتوای مسخره. اوضاع شلم‌شوربایی‌ست. فکر کنم دو هفته از وقتی که می‌خواهم مربّای هویج درست کنم می‌گذرد، امّا هنوز که هنوز است، هویج‌ها در یخ‌چال‌ند و احتمالند کم کم رو به خرابی هم خواهند رفت.

امّا این‌ها از ناامید به‌ترند. سرکشانه، محدودیتی که باعث می‌شد وب‌لاگ‌م در نتایج گوگل و موتورهای جست‌وجو دیده نشود را برداشتم و حالا هی فکر می‌کنم که نکند آشنایی یا پرچکوهی‌ای بیاید و اراجیف من را بخواند و خب پرچکوهی‌ست و اگر بخواهد حرفی دربیاورد صدای‌ش تا همه‌جا می‌پیچد. این‌ها گفتن ندارد. در هر صورت در نظر دارم که محتوای مختص به رشته‌ام منتشر کنم، شاید در آینده، اوّل به شکل یک ایده‌ی مدرسه‌ی هنر که وب‌لاگ و صفحه‌ی اینستاگرام و شبکه‌ی تلگرام داشته باشد می‌دیدم‌ش امّا دیدم وقت و حوصله‌ی لازم برای پی‌گیری درست و حسابی برای‌ش را ندارم و فقط یک ایده‌ی زیبای فریبنده‌ست که توان رسیدن به‌ش را ندارم. این است که بی‌خیال‌ش شدم.

  حالا نمی‌دانم. باید یک بازنگری‌ای بکنم که مطالب مربوط را حداقل در یک وب‌لاگ دیگر منتشر کنم. به فکر گسترش و فلان و بهمان‌ش هم نباشم. فقط محتوای تخصصی تولید کنم برود پی کارش. باز هم باید فکر کرد.

  یادم نیست که چه خوابی دیدم ولی می‌دانم که درون‌ش مثل همیشه لج کرده و بق کرده یک گوشه بودم و مهدی داشت مسخره‌ام می‌کرد که این کارهای‌م چه‌قدر مسخره است. ولی خب من در خواب به یاد می‌آوردم که مهدی خودش هم این کارها را می‌کرده. احساس غریبی بود.

  وقتی که از چیزی ناراحت‌م نمی‌توانم خودم را بیرون بریزم. دوست دارم از موقعیّت فرار کنم. دوست دارم دیده نشوم. یا که قوی باشم و سکوت کنم. ولی هیچ این‌ها اتّفاق نمی‌افتد. در ناراحتی معمولن کسی یارم نیست. البته فاطمه که بود، بود! ولی فاطمه خیلی وقت‌ها نبود یا خیلی وقت‌ها از فاطمه ناراحت بودم یا نمی‌خواستم به کسی پناه ببرم. وقتی ناراحت‌م نمی‌توانم به کسی اعتماد کنم انگار. نمی‌دانم.

  و من یان تیرسن را از یاد برده‌ام، مدّتی خیلی خیلی زیاد گوش می‌کردم. آلبوم به آلبوم. افسوس که هندزفری خوب ندارم. و الّا خیلی چیزهاست که دوست دارم دوباره گوش بدهم. یان تیرسن من را به کودکی‌هایی که نداشته‌ام می‌برد. به دنیایی که آغوش‌م را برای‌ش باز می‌کنم و دوست دارم که تا همیشه در آن سر کنم. بازی کنم و بخندم. دنیای شیرین خیال. آخ یان، یان، یان. در اوّلین حرف‌های من و فاطمه هم من از یان برای‌ش گفتم. احتمالن در نظرات‌م به وب‌لاگ‌ش باشد. هرچند که نمی‌خواهم نگاه‌شان کنم.

  هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم که تمام کردن رابطه به چه شکلی می‌تواند باشد. بعد از این که فاطمه نمایش عروسکی‌ش را در این خانه ضبط کرد و برگشت به اصفهان به او گفتم رابطه تمام است. و با مدتی آسوده بودم. ولی انگار رابطه تمام نشده بود. دوست نداشتم رابطه‌ام در پشت تماس تمام شود. دعوت‌ش کردم. لطف کرد و آمد و حرف زدیم. لازانیا پختیم. فیلم دیدیم و رابطه تمام شد. و غم‌گنانه‌گی‌ش شروع شد.

  باید همین‌جا تمام‌ش کنم؟ شاید.

پی‌نوشت: آهنگی را که اکنون می‌شنوم به اسم می‌گذارم. یافتن‌ش در بات‌ها و برنامه‌های کنونی چندان سخت نیست.

Yann Tiersen - L'Homme Aux Bras Ballants

گوگل ترنسلیت با یک ترجمه‌ی تحت‌الفظی (احتمالن) می‌گوید عنوان این قطعه هست: مردی که دستان‌ش آویزان است.

پی‌نوشت‌تر: اگر این‌ها را خواندی، تو هم چیزی بگذار من بخوانم، مثلن یک شعر :)


برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۱ ]

صفحه‌ی 325 - هی نفس کی می‌کشیم عمیق، بالأخره؟

الف

 سلام

  هیچ‌وقت صریحن درمورد میماجراجویی براتون گفته بودم؟ فکر نمی‌کنم. احتمال بعیدی هم هست که گفته باشم هرچند. به هر صورت دیدی که چگونه گور بهرام گرفت؟ در صورتی که بهرامی هم نبود. یه میما بود و بس.

  ولی خودم یه روز تنهایی میماجراجویی کردم، و مسلمه که دوربینو با خودم نبرده بودم. ولی خیلی جذّاب بود و اگه تو اون دوره یه چیزی بود که منو پرانرژی و قبراق می‌کرد و حال خوب می‌بود که هیچ‌وقت نیست البته، اون وقت می‌تونستم میماجراجویی رو بسازم و چیز جذّابی می‌شد.

  این روزا هی برمی‌گرده ذهن‌م به این که اگه تو رامسر مونده بودم چی می‌شد. نمی‌دونم اینو قبلن نوشتم یا نه. ولی خب مهم نیست. و بعد یه ساعتِ دیگه‌ای از روز می‌بینم که عه حسای افسرده کننده و ناراحت کننده‌ای که دارم شبیه به احساساتیه که رامسر داشتم و هنوز عین بز توش موندم و دست و پا می‌زنم. خسته و درمونده‌م به واقع. دوست ندارم اوضاع این طوری که هست پیش بره. انگار کن که نیاز دارم یکی باشه برنامه‌مو بچینه و کارامو بگه و مجبورم کنه با شلّاق که درست بشم. ولی خب مسلمه که اگه شلّاق نباشه من از زیر کار درمی‌رم. و مسلمه که اگه یه روزی هم اون فرد نباشه باز من همین‌م که هستم. می‌بینی قشنگ تو منجلاب فرو رفتم انگار. مسخره‌ست. نه؟

  نمی‌دونم باید چه کار کنم و نمی‌دونم از کی باید کمک بگیرم. مسئله اینه که با روان‌کاو به چنین بحثی نمی‌پردازیم. ینی حرف‌ش می‌شه و بعدم حرف‌ش می‌ره یه طرف دیگه. و به هر حال من با حرف‌هاش متقاعد می‌شم واقعن. یه وقتایی فکر می‌کنم نکنه دارم فریب‌شو می‌خورم اصن:))

  ینی ببین این‌جا من خیلی چیزا دارم. لپ‌تاپ، گوشی، زنده‌گی حدودن مستقل و حداقل به تنها، ساز، دوربین، پول ماهیانه، روان‌کاو و خب دارم چه گهی می‌خورم؟ هیچی. یا مرده‌شورمو ببرن. خیلی‌ها اگه امکانات منو داشتن می‌تونستن خیلی استفاده‌ها ازشون ببرن ولی من حتا به درسای دانش‌گاه‌م هم نمی‌رسم و هی باید به خانواده و این و اون دروغ تحویل بدم که آره کلاسا رو می‌رم یا مشکلی نیست و اینا. چه مسخره‌گی‌ایه آخه؟!

  دل‌م می‌خواد اینا رو از تو مغزم می‌کشیدم بیرون و عین آدم کار می‌کردم. همه‌ش به این فکر می‌کنم که یه سری‌ها هستن که تو زنده‌گی نامه‌شون می‌خونی که یهو تصمیم می‌گیره و متحول می‌شه فلان بهمان. و من تصمیم می‌گیرم و دو ساعت بعدش می‌بینم که باز خواب‌م. هم خواب غفلت هم خواب واقعی. می‌بینی هیچ‌چیز این‌جا درست بشو نیست انگار. حالا چی؟

  این همه توان بالقوه برای انجام دادن کارا دارم، ولی هیچی کار نمی‌کنم. خب ینی چی این دیگه چه گهیه که من دچارش‌م؟

  و این‌جاست که به زمین و آسمون و در و دیوار حسودی‌م می‌شه. هرکی که کار می‌کنه، خوب پیش می‌ره. هرکی. و باز این خودش حسِ بدیه و حال‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌م رو بد می‌کنه. دوست ندارم که بشینم و همه‌ش غر غر کنم. ولی واقعن نمی‌دونم چمه. چیه که داره با کاری کردنِ من مقابله می‌کنه نمی‌فهمم. و خسته‌ام از این همه نفهمیدن‌م.

 تا همین‌جا دیگه فکر می‌کنم که به اندازه‌ی کافی نوشتم، حداقل برای الآن. پس فعلن. 

پی‌نوشت. برای‌م شعر بخوانید. خوش‌حال می‌شم و دوست دارم!

پی‌نوشت‌تر. عنوان از قطعه‌ی "چه کسی؟" از آلبوم "صفر شخصی" از محسن نامجو.
برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۰ ]

صفحه‌ی 324 - این صفحه فاقد ارزش است فقط برای درد نکشیدن منتشر می‌شود!

الف

  بارها گفتم که من به خیلی چیزها حسادت می‌کنم. مهم نیست. شاید برایِ شما بی‌ربط باشه به جمله‌ی قبل، امّا این روزها فکر می‌کنم که من یه آدم پوچ‌م که هیچی از زنده‌‌گی نفهمیدم و هیچ‌وقت نتونستم توش عمیق بشم و کار مهمی انجام بدم. این چیزیه که حس می‌کنم. و حتا از این هم غصه می‌خورم که نمی‌تونم در مورد همین چیزهایی که دارم می‌نویسم درست و حسابی فکر کنم یا بنویسم‌شون.

  درون من حس‌های زیادی هست که تبدیل به حرف نشده. در واقع دلیل این که خیلی زیاد حرف نمی‌زنم یا چندان عمقی نداره نوشته‌هام یا این که نمی‌تونم درست و درمون بگم چمه و این کس‌شرا اینه که، من احساسات‌م رو یه گوشه یا همه گوشه‌ی ذهن‌م تلنبار می‌کنم و هیچ‌وقت هم سراغ‌شون نمی‌رم، چون کاری باهاشون ندارم، به جز وقت‌هایی که مثلن دی‌وی‌دی‌های قدیمی برمی‌دارم و احساس‌م رو پخش می‌کنم و دوباره پرت‌ش می‌کنم رو کوه احساس‌های دیگه البته. ینی خب هیچ‌وقت نمی‌نویسم‌شون یا هیچ‌وقت برام مطرح نبوده که این‌ها رو تبدیل به حرف کنم و که بخوام به یکی بگم. نمی‌گم این اتّفاق اصلن نیوفتاده‌ها. نه ولی خب خیلی نسبت‌ش کم‌تر از اون احساساتیه که نادیده می‌گیرم‌شون.

  یکی از چیزایی که از روان‌شناس جدید یاد گرفتم این بود که احساسات ممکنه که نادیده گرفته بشن، امّا از بین نمی‌رن. دقیق‌ترش اینه که ممکنه سرطان رو نبینی ولی تو سینه‌ت وجود داره. احساسات هم همین‌طوره. فقط با پذیرشه که می‌شه درمان کرد.

  خلاصه داشتم می‌گفتم. خیلی از این بابت احساس بدی دارم. یه وقتایی یه احساساتی به سراغ‌م می‌آد امّا من کلمه‌ای برای بیان کردن‌ش ندارم و نمی‌دونم چه کار کنم. خیلی مسخره‌ست می‌دونم. اصن این احساس حسادته هم مسخره‌ست. این که محمّد پا شد با بچّه‌های استودیوشون رفت ترکیه هم مسخره‌ست. کرونا مسخره‌ست و این که من تنها و بی‌کس یه گوشی‌ای برای خودم احساس غم می‌کنم و شما اینا رو می‌خونید و نهایت تهِ دل غم‌گین می‌شید هم مسخره‌ست. کار دیگه‌ای ازتون ساخته نیست. من خودم هم همین کار رو می‌کنم.

  شب‌ها به روزها می‌رسن و روزها به شب‌ها و این چرخه‌ی تکرار و تکراره که همیشه هست. از روزمره‌گی‌های مسخره‌ی زنده‌گی خسته شدم. به واقع شاید از تنهایی خسته شدم. نمی‌دونم. از هرچیزی خسته شدم. احساس می‌کنم نیاز دارم رها بشم از این افکار و استرس و تنش. زنده‌گی حکم درد رو داره. و می‌دونی کم کم دارم حس می‌کنم که ممکنه این روان‌شناس جدید هم جواب نباشه. نمی‌گم که خوب نیست یا هرچیزی. ولی خب حس می‌کنم بعضی حرفامو نمی‌فهمه. نمی‌دونم چی بگم اصن.

  خلاصه‌ی زنده‌گی مسخره‌ی من دقیقن همینه که نمی‌دونم می‌خوام چه کار کنم. حس می‌کنم مهدی هم در این حدود باشه. احتمالن خانواده‌گی هم تو تو تصمیما محتاط و وسواسی و هم کلّه خریم. یا از این ور بوم می‌افتیم یا از اون. ینی این‌قدر که تأثیرات منفی روانی خانواده‌م رو روی وضعیت فعلی خودم دارم می‌بینم که دل‌م می‌خواد با ارّه موتوری بیوفتم به جونِ هرکی که می‌خواد بچّه‌دار بشه. و این صحنه‌ای که گفتم رو مثل فیلمای تارانتینو نبینید که خون و خون‌ریزی داره ولی آدم می‌خنده کیف می‌کنه. مث این فیلمایی ببینید که لحظه لحظه زجر می‌کشید و می‌خواید تموم‌ش کنید.

  واقعن آدم سطحی‌ای هستم ولی. در هیچ‌چیزی و هیچ فنی مهارتی ندارم که افزون بر دیگران باشه. ینی خب همیشه در حدِ معمولیِ رو به بالا خوب‌م. نه بیش‌تر. استعداد خاصی ندارم. برای این که دیگه حوصله ندارم بنویسم و هی میل‌م می‌ره به این سمت که نوشته رو از بیخ پاک کنم و می‌دونم که اگه این کار رو بکنم اذیّت می‌شم، و حتا می‌تونم مثلِ یه درد فیزیکی حس‌ش کنم، پس متن رو همین‌جا تموم می‌کنم و منتشرش می‌کنم. الآن که دارم درمورد اون در فیزیکی فکر می‌کنم، شاید به این خاطر که وقتی اینا رو می‌نویسم فکر می‌کنم دارم با یکی حرف می‌زنم، امّا وقتی پاک‌شون کنم انگار به کسی چیزی نگفته باشم و این خیلی بده و من بغض گلومو گرفت دیگه. بسه.


برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۱ ]
گر تو سری، سرک بکش
بایگانی مطالب







طراح اصلی قالب: عرفان ویرایش‌ شده برای میمای دوست‌داشتنی :)