الف.
سلام.
میبینم که چهقدر نزدیک شدهام به رویاها و آرزوها. امّا این نزدیکی شاید به سبب این باشد که من از دیوار مقابلم بالا رفتهام. حالا لبهی پرتگاهم. به سوی خوشبختی را نمیدانم. همهچیز شبیه تهِ فیلمهای ایرانی دارد به خوشی میل میکند و این مرا میترساند. تعارف ندارم، من آدم بدبینی هستم. و حالا همهچیز به شدّت مشکوک مینماید. امّا چه باید کرد، چشمها را بست و پرید؟ از این ارتفاع؟ به کدامین سو؟ پاهایم میلرزد... قلبم امّا نه... قلبم میلرزد... پاهایم امّا نه... نمیدانم... دستانم... دستانم... دستانم همیشه میلرزد... همیشه میلغزد بر کاغذ... یادت هست؟ یادم تو را فراموش... فراموش نکردهام... نمیتوانم... اَه فراموشش کن... نمیتوانم... فراموشش کن... نمیتوانم... فراموش کردن را فراموش کن... چشمانم میسوزد... قلب امّا نه. خستهام، حالا لبهی پرتگاه خوشی و بدیام، امّا هیچچیز که این چنین تمییز داده و مشخص نیست... دیوار زیر پایم میریزد، آب میرود، آب میشود، رود میشود، دریا میشود، خوبی و بدی در هم میآمیزند... من شنا بلد نیستم.