صفحه‌ی 288 - بازگشتِ من به سویِ کُمُدست!

الف.
 سلام.
  از این به بعد اسم این‌جا می‌شه کُمد. کُمد جای امنیه که مدّت‌های زیادی توش بودم. دقیقن همون دورانی که وب‌لاگ‌نویسی رو شروع کردم. وقتی که بعد از پنج‌سال از زاهدان برگشته بودیم به قم. خونه جدیدی که کُمد داشت و اتّفاقن کُمدش توی اتاق من و مهدی بود. و این هم دلیل دوستی من و کُمد شد. هروقت ناراحت می‌شدم یا حال‌م خوب نبود یا می‌خواستم گریه کنم، کُمد امن‌ترین جای خونه برای من بود. گاهی وقتا، توی کُمد که بودم، مهدی به شوخی درشو قفل می‌کرد. بعدها فهمید که این کار منو بیش‌تر خوش‌حال می‌کنه. حتا یادمه یه بار من توی کمد بودم و حسن که مهمون‌مون بود به شوخی داشت در رو قفل می‌کرد ولی مهدی به‌ش گفت: فک می‌کنی که چی؟ این‌طوری بیش‌تر خوش‌ش می‌آد! :))
  من همه‌ی این‌ها رو فراموش کرده بودم. خیلی وقته که سعی می‌کنم افسرده‌گی‌های اون زمان‌م رو فراموش کنم، در صورتی که هنوز از افسرده‌گی‌های اون زمان دارم رنج می‌برم! چیزی که باعث شد همه‌ی این خاطره‌ها زنده بشه، اتّفاقیه که سر پروژه‌ی مستند داستانیِ دانشکده‌ی هنر افتاد. من اون‌جا بوم‌مَن (اپراتور بوم صدا) بودم درصورتی که خیلی کم بوم رو گرفتم دست‌م و در اصل دستیار صدا محسوب می‌شدم. صحنه‌ای که داشت فیلم‌برداری می‌شد توی پلاتو بود. گروه صدا کارشو انجام داده بود و همه‌ی وسایل رو آماده کرده بودیم و چیده بودیم روی میز. فضای کار برای من یک‌م سخت بود. سر مسائل بیمارستان و کُس‌دستی‌م توی کار کردن‌ها، کارگردان -که خودش یه صدابردار حرفه‌ایه- با صدابردار از دست‌م راضی نبودن و این توی تمام رفتارهاشون پیدا بود. از یه طرفی‌م فضای کار یک‌م تشنّج‌ش زیاد بود و از طرف دیگه هم بی‌کار بودیم تا بقیّه‌ی گروه‌ها کارهاشونو انجام بدن. همه‌ی اینا منو ناراحت کرده بود. خب من آدمِ حسّاسی‌م. سر کوچک‌ترین چیزی ممکنه که ناراحت بشم، اینا که باز دلیلای خوبی بودن. برای سیگار کشیدن هم هی باید از آقای صدابردار اجازه می‌گرفتی که خب اون‌م با من اوکی نبود، پس نمی‌شد رفت و سیگار کشید. من دنبال یه جا می‌گشتم که آروم بشینم. و جایی که پیدا کردم فضای زیر میز صدا بود. کوچیک و دنج. مجبور بودی جنینی بشینی. همون‌طوری که همیشه می‌خوابم. اون زیر که بودم با تاریکی‌ پلاتو و این که هیچ‌کسی نمی‌دونست کجام و کاری‌م نداشت، تمام خاطرات کُمد رو برام زنده کرد. کُمد عزیزم. دوست داشتنی‌م.
  این‌جا اسم‌ش کُمده. باید بیش‌تر توش بنویسم. اتّفاقای خوبی داره پیش می‌آد. البته بگایی‌های خودش رو هم داره ولی چه می‌شه کرد. زنده‌گیه دیگه، عَدنِ اَبَد که نیست. خونه خیلی به‌تر از خوابگاهه. هرچند این‌جا بیش‌تر از خوابگاه می‌خوابم ولی حداقل‌ش اینه که می‌خوابم. باید هور رو کوک کنم و شروع کنم به تمرین کردن. احتمالن بعد فرجه‌ی امتحانات می‌خوایم ویکتوری رو دوباره شروع کنیم. باید طراحی کنم. اگه یوسف، سیستم‌ش رو بیاره می‌تونم کار با نرم‌افزار رو هم شروع کنم و کلّی خوش‌گذرونیِ دیگه. البته همه‌ی اینا بسته به اینه که کون‌مو هم بکشم و کار کنم. احتمالن برم انتشارات دانشگاه هم صحبت کنم برای کار تایپ یا کاغذ بزنم برای تایپ ببینم چند چندیم. اوضاع مالی به شدّت ریده‌ست. باید سیگارو کم کنم. ورزش کنم. دوست ندارم هی از بابا پول بگیرم. خب گناه که نکرده بنده خدا. تازه من‌م نمی‌خواسته! خودم اومدم :))
  آها راستی در مورد کُمد. من خیلی دوست دارم قالب اختصاصی داشته باشم. قالبی که به کُمدِ عنوان هم بیاد. ساده باشه. سلیقه‌م مشخصه دیگه. از اون‌جایی که من هم گشادم و هم بلد نیستم. خوش‌حال می‌شم که کسی با چنین هدیه‌ای بیاد خونه‌ی جدیدم. من‌م قول می‌دم براش هدیه‌ی ویژه در نظر بگیرم. شاید یه چاپ، مثل چاپایی که به شباهنگ دادم و شباهنگِ نامرد هم، هی با هدیه دادن‌شون به این و اون خوش‌حال و خوش‌حال‌ترم می‌کنه. آخه تو بلاگ من که خبری نیست. هر یه ماه یه بار، یه کامنت جدید از شباهنگ می‌آد که یکی از جغداتو دادم فلانی! دفعه‌ی بعدی می‌آد راجع به افسانه‌ای که راجع به جغدا هست ازم می‌پرسه. می‌پرسه این که اینا رو بذاریم رو هم نور ماه به‌شون بتابه کافیه؟ یا باید وِردم بخونیم؟ من‌م شبیه خدایِ بنی‌اسرائیل کم نمی‌آرم، یه وردم به کار اضافه می‌کنم. بوم بابا بوم بام، بابی بابا بوم بام... (آهنگ آشیانه‌ی فریدون فرخزاد) اصن چه فکر خوبی. باید دوستی با کُمد رو با این آهنگ آغاز کنیم.
  پ.ن. درمورد قضیه‌ی قالب و جایزه‌ش و اینا کاملن جدی‌م :) فقط ممکنه یک‌م دیرکرد داشته باشم، واِلّا آدم بدقولی نیستم :))

 

 

برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۲۰ ]
ف. میم
۱۶ دی ۱۸:۵۶
سلام.
همیشه و همیشه وقتی پست می‌ذاری که آدم هیچ انتظارش رو نداره. می‌شه بارهایی که وقتی پنل‌ رو باز می‌کنم دنبالت می‌گردم بین اسم‌ها و می‌بینم که رفتی پایین. و همیشه وقتی انتظارش رو ندارم یهو بوم.
کمد قشنگه. یا تو این پست رو طوری نوشتی که نهایتن احساس می‌کنم قشنگه.
هور رو بهم گفته بودی؟ چه قدر میاد بهش. :)
واسه‌ی کار تایپ و اینا می‌تونی به کارای فریلنسری نگاه کنیا. یه سری سایت و اینا هستن همیشه. یه سری‌ام اپلیکیشن مثل دیوار و اینا بخش فریلنسری داره. هرچند بعد از این مدت تجربه‌م واقعن فکر می‌کنم که کار با دیدن آدم صاحب کار خیلی بهتره :| و این که بی‌پولی واقعن کره خره.

از همین‌جا آمادگی م رو برای همکاری از راه دور برای ویکتوری اعلام می‌کنم. و خیلی هم بهش مشتاقم. اسم منم باید یه جایی ازش بیاد بالاخره :)
عدن ابد چرا انقد ترکیب خوبی شده؟ :)
چیز، شاید بد نباشه که هدف‌های کوتاه، بلند و میان مدتی که انجامشون منطقی به نظر میاد رو مشخص کنی. بنویسی‌شون که روندش رو بتونی پیگیری کنی. یعنی ظاهرن ثبت کردن قضیه‌ها رو جدی می‌کنه. مثل قرار داد های کاری.
+ از نوشتن این کامنت حس خوبی گرفتم. :)


پ.ن: می‌تونم به اطلاع عموم و برای تشویقشون هم که شده بگم تو بدقول که نیستی که هیچ، همیشه هدیه‌‌های دوست داشتنی‌ای به آدما می‌دی.

پاسخ :

سلام.
اصل غافل‌گیری!
البته که قشنگه.
نمی‌دونم شاید گفته باشم، احتمال‌ش زیاده.
می‌رم دنبال‌ش.

ما با کسایی که دنبال اسم‌ن کار نمی‌کنیم. با سپاس.
چون شما دهه شصت نامجو رو نشنیدی!
من سر مستند هم قرارداد بسته بودم، ولی جدی نبود برام! :)
بهشت از آن کامنت نویسان است.

مسئله اینه، دیگران می‌تونن گفته‌های دوست‌دختر منو قبول کنن یا نه؟!
دُردانه ⠀
۱۶ دی ۱۹:۵۷
:)) این جغدای تو یکیش دست خودته که نمی‌دونم کجایی، یکیش مشهده، یکیش تهران، یکیش کرج. بعد اینا چون خوابگاهی‌ان، در واقع میشه گفت جغدا رو فرستادم کرمان و مازندران و گیلان. حالا موندم چجوری روز موعود ۹ تا رو جمع کنم یه جا. تازه الان افسوس می‌خورم که چرا یکیشم به جولیک ندادم ببره کانادا. اینا رو جولیک با هزار تا واسطه رسونده بود دستم. حواسم نبود یکیشم بدم به جولیک.

قالبت با چارلی!
الان میرم بهش میگم بیاد باهات وارد مذاکره بشه
تو علی‌الحساب یه پس‌زمینه انتخاب کن و بگو چی مد نظرته، برات درست می‌کنه. البته به قول خودش قالب‌های آماده رو دستکاری می‌کنه، ولی کارش حرف نداره.

پاسخ :

سلام.
شما که نباید جغدا رو جمع کنی که :/ قرار جغدا جمع بشه تا شما احضار بشی! شایدم حقیقت پشت افسانه‌ها هم‌این باشه، اگه یه نفر باشه که این قابلیت رو داشته همه‌ی جغدا رو جمع کنه یه جا، شباهنگه! عه من نباید می‌گفتم که:/ خودتون سعی کنین آخرش این پندو بگیرین دیگه! :))
+ افسوس که زید دور می‌شود!

چاپلین‌شون؟!
نه دیگه این‌طوری مثل اینایی می‌شه که می‌گن به‌ت پول می‌دیم خودت برو هرچی برای خودت می‌خوای بخر! هدیه باید از طرفِ طرف باشه. به نظرم اصن شما خودت ایده بده که جایزه برای جفت‌تون بشه! (آفرهای شباهنگ‌طوری!)
دُردانه ⠀
۱۶ دی ۲۰:۱۵
باشه. بذار عقلامونو بریزیم رو هم ببینیم چی درمیاد.

من خدایگان جمع کردن آدم‌های بی‌ربط از اقصی (بخون اقصا) نقاطم. اصلا اسم سرخپوستیم جمع کنندهٔ آدم‌های بی‌ربط از اقصی (بخون اقصا) نقاطه. اون روز که جغدا رسید دستم تولد بود. مدعوین به‌طرز مسخره‌ای همو نمی‌شناختن! :)) فکر کنم روزی که این ۹ تا یه جا جمع بشن هم یه همچین روز مسخره‌ای میشه. بذار عکس اون روزو بفرستم اینجا هم بمونه یادگاری:

http://s8.picofile.com/file/8360609468/98_02_26.png

پاسخ :

باعثه مسرته:) فقط من سخت پسندم، و قالب رو از هرکی هدیه بگیرم تا زمانی که اون قالب روی وب‌لاگ‌م باشه، طرف رو به عنوان خدمات پس از فروش قالب می‌بینم:))

عه! نکته‌ی جالب‌ش می‌دونی چیه؟ جغدا پی‌وند دهنده‌ی دوتا تولّد بوده! از تولّد وب‌لاگ تا این یکی تولّد که حتا نمی‌دونم برا کیه :/ شاید مسخره بشه، شاید هم جالب بشه! کسی چه می‌دونه. این عکسو رو دیده بودم، منتها نمی‌دونستم که جغدام توش حضور داشتن :))
دُردانه ⠀
۱۶ دی ۲۰:۳۱
این تولد، تولد خودم بود.
اردیبهشت
البته اگه دقیق‌تر بگم میانگین تولد من و شن‌های ساحل و نگار و زهرا بود
هر چهار تامون اردیبهشتی بودیم. بند ششم و هفتم این پستو ببین:

http://nebula.blog.ir/post/1200

پاسخ :

حتا این پست هم دیده بودم، منتها فراموشی چیست آخه؟! :/
دُردانه ⠀
۱۶ دی ۲۱:۴۰
چارلی گفت ده روز شکیبا باشیم تا امتحاناش تموم بشه. می‌تونی شکیبا باشی؟

پاسخ :

سلامی دوباره بر شما، و سلامی بر وی:)

البته که می‌تونم شکیبا باشم. ولی قضیه به یه سمتی رفت که احساس عذاب وجدان کردم. (وی چند دیقه است که در حال جمله‌بندیِ افکارش است!) قضیه این‌طوریه که (هم‌چنان در حال فکر :/) در نهایت می‌خوام بگم که من خوش‌حال می‌شم اگه این اتّفاق بیوفته ولی خب به هیچ‌وجه زوری نیست یا توقعی ندارم یا چی بگم :/ خودتون رو موظف نبینید خلاصه! (هم‌چنان در حال فکر :|)
دُردانه ⠀
۱۶ دی ۲۲:۰۶
این حرفا چیه. خوشحال کردن دوستان مجازی متقابلاً خود ما رو هم خوشحال می‌کنه. حالا که خودت با این هدیه خوشحال میشی پس این خوشحالی رو از ما مگیر و بذار خوشحالت کنیم :دی

پاسخ :

:)
פـریـر بانو
۱۶ دی ۲۲:۳۳
سلام
صرفا اومدم تو کامنت‌دونی بگم یکی از اون جغدها هم الان دست منه. (نیش باز تا اون سر دنیا)

پاسخ :

سلام.
کلّی حرف‌های نگفته تقدیم این کامنت می‌شه! :))
ف. میم
۱۷ دی ۱۴:۵۸
هی من.
خواستم بگم احتمالن مسلمه که قبول کنن. من شاهد عینی ماجرام. :)

پاسخ :

و دوباره سلام.
به روباهه می‌گن شاهدت کیه؟ می‌گه دم‌م!
ف. میم
۱۸ دی ۰۰:۴۰
سلام.
به خاطر همینه که تو می‌تونی بگی ف‌. میم‌م. :))

پاسخ :

نه دیگه! پنجاه و دوم!
ف. میم
۱۸ دی ۱۰:۰۸
آه قلبم واقعن.

پاسخ :

:)
آرزو ﴿ッ﴾
۲۰ دی ۰۰:۱۹
سلام. :)
دفعۀ اولی که وارد کمدتون شدم که البته اسمش هنوز کمد نبود، روزی بود که با شباهنگ قرار داشته بودم! و یکی از اون جغدهای جادویی شما رو بهم داده بود. پستی که خوندم غمناک بود و روم نشد خوشحالی‌م رو ابراز کنم و تشکر کنم. بی‌سر‌وصدا رفته بودم.
فکر کنم الآن موقعیت خوبیه. خیلی ممنون بابت آن ایدۀ خفن و چاپ جغدها و همکاری در ساختن ورد و افسانه و این کارها. من هروقت که می‌بینمش و یاد داستانی که پشتش هست میفتم حس خوب و عمیقی بهم دست می‌ده. :)
به‌قولِ بی‌بی‌م خداوند یک در دنیا و صد در آخرت به شما بده. :)

+اون جملۀ زیر کمد هم قشنگه.

پاسخ :

سلام :)

وقتی می‌خواستم روی مرکز مدیریت کلیک کنم که صفحه رفرش بشه آرزو کردم که کاش اون بالا یه کامنت جدید، یه پست جدید باشه. هر دوتاش بود :) قدردانِ آرزویِ قشنگ‌م هستم (برگام ریخت، چون الآن دیدم که کامنت با نام آرزو ثبت شده :|)

واقعن برام جذابه که یه هدیه‌ی ساده، به غایت ساده چه‌طور می‌تونه چندین نفر رو خوش‌حال کنه :)
سپاس فراوان از شما و از بی‌بی‌تان!

+ شما لطف دارید، شما لطف دارید، شما لطف دارید... (فیداوت می‌شود!)

پس‌نوشت: بعد از جواب کامنت چک کردم که ببینم که کی پست گذاشته، و همونی بود که می‌خواستم :))
آرزو ﴿ッ﴾
۲۰ دی ۰۰:۵۰
:)))) چه خوب که چیزی رو که می‌خواستین دیدین. این دلخوشی‌های کوچک بلاگرانه.

پاسخ :

: )
. عارفه .
۲۰ دی ۱۱:۱۷
سلام
 اومدم بگم یه‌کم حسودی‌م شد که من شباهنگ رو نمی‌خونم و اون هم اصلاً من رو نمی‌خونه و اصلاً هم‌دیگه رو نمی‌شناسیم که بهم از اون جغد‌ها بده... :/

+
من هم رفتن تو کمد دیواری و درش رو بستن رو دوست داشتم که البته من همیشه مانع داشتم برای رفتن توش.

پاسخ :

سلام.

من از هم‌این تریبون شباهنگ خواهش می‌فرمایم که یه دانه از جغدهای کذایی رو تقدیم به شما کنه :))


افسوس : (
دُردانه ⠀
۲۰ دی ۱۶:۲۰
@عارفه

سلام. از آشنایی باهات خوشحالم. دوستی مثل ماهیه. هر موقع از آب بگیری تازه است. می‌تونیم از همین امروز دوستیمونو شروع کنیم. غصه نخور؛ دیر نشده :دی. راجع به این جغدا هم عرضم به حضور مبارکت که صاحبان اینا از قبل تعیین شده. روزی که به دستشون می‌رسه هم مشخص شده. ولی هیچ کس نمی‌دونه صاحباشون کیا هستن و کی می‌رسه دستشون. حتی منم نمی‌دونم. فکر کن منم نمی‌دونم!!!. روزش که برسه یهو بهم الهام میشه که دست کنم تو پاکت و چشمامو ببندم و یکی رو دربیارم و برسونم دست صاحبش. خدا رو چه دیدی؛ شاید یکیشم یه روز رسید به تو.
مثلاً اینجوری:
http://the-phoenix.blog.ir/post/258

پاسخ :

:)
. عارفه .
۲۰ دی ۲۳:۵۴
@دردانه
سلام تورنادویِ اسبقِ شباهنگِ سابقِ دردانه‌، من هم از آشنایی با تو و این دوستی تازه از آب گرفته خوشحالم، اگه اسمم تو الهام‌هات نیاد هم، اشکالی نداره در عوض یه دوست تازه دارم. :)

پاسخ :

دیگه من ارجاع‌ش نمی‌دم به این‌جا. خودش بیاید ببیند:) حس پست‌چی بودن گرفتم!!
. عارفه .
۲۱ دی ۰۰:۰۰
می‌بیند احتمالاً!
همون‌طور که اگر ارجاع نمی‌دادی من هم فردا روزی سر می‌زدم باز به این‌جا، این‌طور نبود که رها کنم و برم.

ببخشید زحمت دادیم به هر حال D:

پاسخ :

:)

تا باشه از این زحمتا که آدما دوست بشن:)

+ دل‌م خواست که اینو این‌جا بگم: شاید شما ندونید ولی من هنوز در حسرت اومدن به اون نمایش‌گاه گروهیِ نقاشی‌تون که ماه‌ها پیش گذاشته بودیدم :/
. عارفه .
۲۱ دی ۰۰:۱۸
یک‌سال و شش‌ماه و شش‌روز قبل.
یه نمایشگاه معمولی بود. بزرگ و باشکوه و خفن و تکرار‌نشدنی هم نبود! من فقط یک کار تو اون نمایشگاه داشتم و اون هم یک کار معمولی بود. :)

پاسخ :

:)
هرچه! بزرگ و خفن و تکرار نشدنی یعنی چه؟ کار معمولی یعنی چه؟ من دل‌م می‌خواست حضور می‌یافتم و تمام این جملات هم باعث نخواهد شد که حسرت نخورم! هم‌اینه که هست!
دُردانه ⠀
۲۱ دی ۰۰:۲۶
@عارفه

من تا حالا دوست نقاش نداشتم. الان یه حس نو و عجیب دارم که دوست نقاش پیدا کردم. تصورم ازت یه دختر رنگی رنگیه :))

پاسخ :

:)
دُردانه ⠀
۲۱ دی ۰۰:۳۱
البته میماجیل هم هنر خونده فکر کنم. آره؟ هنر خوندی؟ ولی تصور ذهنیم از میماجیل نقاش به اون شکل سنتی نیست. تصورم عکاس و گرافیست و یه کسی تو مایه‌های ادیتور عکس با فوتوشاپ و نرم‌افزار و ایناست. کامپیوتریه ذهنیتم؛ نه یکی پشت تابلو و قلم‌به‌دست.

پاسخ :

:)
تو هنرستان گرافیک خوندم، الآن‌م ادبیات نمایشی می‌خونم. ولی در کلّ به بیش‌تر هنرها علاقه‌مندم و حتمن تجربه می‌کنم یا بیش‌تر از تجربه ادامه می‌دم! من را محدود نکنید با این تصوّرات‌تون :))
. عارفه .
۲۱ دی ۰۸:۱۹
@دردانه
تا تصور از رنگی‌رنگی بودن چی‌ باشه! اگه تصور، یه دختریه که همیشه رنگ‌های شاد می‌پوشه و در حرکات و رفتارش هم انگار جعبه‌ٔ مداد رنگیه، نه این‌شکلی نیستم، اما اگه تصور یه دختر با لباس‌های کمی نامرتب و لک شده از رنگ و تاش قلم‌موئه، بله به این نزدیک‌ترم!

پاسخ :

:)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
گر تو سری، سرک بکش
بایگانی مطالب







طراح اصلی قالب: عرفان ویرایش‌ شده برای میمای دوست‌داشتنی :)