الف.
سلام.
دلم تنگ شده. دلیلِ دلتنگیم را هم داشتم شرح میدادم، امّا دیدم هرچه که مینویسم، آب در هاون کوبیدنست، چرا که دیگر همان خرده نوشتنی را هم که بلد بودم برای بیان تمیز افکارم، فراموش کردهام. حالم این روزها خوش نیست. خستهام و دلزده. راستش طاقت این دنیا را نیاوردم و دست به خودکشی زدم. حالا نه، چند هفتهی پیش. و از خود بیمارستان تا به حالا مدام فکر میکنم که چه میشد اگر میمردم؟ چه فرقی داشت؟ حالا چهقدر حالم بهترست؟ حالا چهقدر بهتر زندهگی میکنم؟ جوابی ندارم. جوابِ دلهایی که میشکست را کم میدانستم که چه بدهم؛ امّا برای خودم هیچ جوابی ندارم. همان دلهایی که میشکستند هم قطعن برایم جوابی ندارند. خستهام.
روزها پشت هم میگذرند و من هیچکاری نمیکنم و این حالم را از چیزی که هست بدتر میکند. کسی چه میفهمد؟ خودم هم نمیفهمم. دیگر آرمان و آرزویی برایم نمانده که بخواهم برایش بدوم. دیگر همه ستارههای محالی شدهاند که فقط در شبهایی که ابر نیست، آسمانِ زیبایی میسازند. امّا همه میدانند که ما با ستارهها سالهای سال فاصله داریم و ابدن نمیتوانیم به آنها برسیم. من این را میدانم. آرمانها و آرزوهایم دیگر ستاره شدهاند. حتا ممکنست مدتها پیش مرده باشند و فقط نورشان باشد که بتابد. کسی چه میداند؟
از بعد از بیمارستان فقط در حال ادامه دادنم. ادامه دادن به زندهگیای که دیگر چندان هم برایم مهم نیست، هرچند که هست. مگر میشود برای این ذهن مریض چیزی مهم نباشد؟ مریض بودنم را بیشتر از همیشه حس میکنم. ایرادهای اساسیِ ذهنم را به خوبی درک میکنم. ولی دیگر به هیچ روانشناسی اعتماد نخواهم کرد. دیگر هیچ دارویی را نخواهم خورد. خستهام و این به شدّت مشهود است. آدمهای زندهگیام را میبینم که با چه سرعتی میآیند و میروند. درک نمیکنم چرا اینقدر زود همهی آشناییها صورت میپذیرد. چرا اینقدر زود میفهمم که باید از چه کسانی دوری کنم؟ چرا اینقدر زود میفهمم که از همه باید دوری کنم؟ حتا از خودم هم باید دوری کنم.
عادل بودن خدا را در این میدیدم که هرکسی به همان باوری که دارد بمیرد. این شد که خواستم بمیرم. چون باور داشتم که به آرامش میرسم. ولی دیگر عادل بودنِ خدا مهم نیست، مهم این است که من بیشتر از قبل از آرامش دورم. یادم نمیرود اشکهایم را و این که میگفتم خستهام، وقتی که به زور سُرم وارد شکمم میکردند که معدهام را شستوشو بدهند. همانقدر خستهام. چه بسا بیشتر. کوچکترین حق من این بود که همان لحظه میمردم.
کاریش نمیتوان کرد و این پایانیست که من برای منتظران گودو دیدم، پایان زندهگیِ من هم چنینست. کاریش نمیتوان کرد. نه میتوان مرد، نه میتوان زندهگی کرد. چرا که قطعن زندهگی کردن متفاوتست با زنده بودن. و من فکر میکنم که شاهِ تنها ماندهی کیش و مات شدهی شطرنجم. مجبورم به حرکت ولی کاریش نمیتوان کرد.