"
*/ گاهی همه چیز، یکهویی پیشمیرود... حتا سفر... /*
*خداحافظی...
"
"
*/ گاهی همه چیز، یکهویی پیشمیرود... حتا سفر... /*
*خداحافظی...
"
*/بازگشتِ آرزوها!/*
"این روزها با خودم فکر میکنم که اصلن باید آرزوها را از خدا خواست؟ یا باید صبر کرد به امیدشان؟ آیا باید آرزوهایی که فقط دوست داریمشان و برایمان زیاد مهم نیستند را به خدا بگوییم و هر روز از او بخواهیم؟ یا نه بمانیم به امید اینکه شاید بیایند... ."
"
سلام...
برای بار چندم نوشتههایم پرید، به طرز مسخرهای!! احتمالن دوباره بنویسم! به هماین خاطرست که من هنوز به کاغذ اعتقاد دارم!
"
"...نشستهام و هی ریلود میکنم مرکز مدیریت را و صفحه اینستاگرام را... منتظرم!..."
"...نهایتن بعد از چند و خوردهای میخواهم بنویسم! دربارهی آنچه که از بعد از تغییر نام وبلاگ در گلویم گیر کرده بود!..."
*/برای دوستِ ماهی گلیم/*
"...دوستِ من ماهی نباش، حرف های خودت یادت نرود، گذشتهت یادت نرود! خیلی بدست که به من بگویی در توانت نیست! درتوانت هست، نمیخواهی! ماهیِ زیبای من از حریم تنگت بیرون بیا و توی حوض شنا کن! خودت را تحریم نکن! بیا بیرون! شروع کن به نوشتن! همهچیز خودش درست میشود!..."
"
سلام...
1. "اینجا کسیست پنهان دامانِ من گرفته..." چه فازی دارید که من هیچ ننوشتهم میآیید اینجا؟
2. دنیای شما چه رنگیست؟ خدای شما چه رنگست؟ دوستِ نسبتن محترمِ ما در جواب این که من همهچیز را شخصیسازی میکردم فرموندن که آخه آدمِ عاقل:"یه دنیا برا خودت ساختی، که توش محکومی به تنها بودن، که توش محکومی به افسرده بودن و بد اخلاق بودن، کسی هم حرف بهت میزنه، میگی من که نمیتونم، اخه نمیشه!" و البته بحث به جاهای باریکتر نیز کشیده شد، که خب به درک! اما دوست نسبتن محترمِمان، نگذاشت ما از شخصیسازی دنیایمان بگوییم، نگذاشت از شخصیسازی خدایمان بگوییم!
دوستِ نسبتن محترمِ من، بدان و آگاه باش که همانا من، برای این گفتم دنیای من با دنیایِ تو فرق میکند، خدایِ من با خدایِ تو فرق میکند، زیرا که دیدِ من به جهان با دیدِ تو به جهان فرق میکند! من اگر دنیا را تیره و تار ببینم، شاید تو دنیا را روشن ببینی! آن وقت تو میگویی ماست سفیدست و من میگویم سیاه! من خدا را رفیق میبینم و تو خدا را هرچه! آن میشود خدایِ من و این میشود خدایِ تو! نه من کافرم و نه تو! اینست که میگویم این دنیایِ منست! بیخیالش!
صرفن بعدن نوشتم باید دربارهی دیدِ من باشد به برخی چیزها!
3. خواهرها و برادرانم! پدرها و مادران! و بقیهی خویشاوندانِ الکیم! لطفن و خواهشن سرِ مراسم مرحومتان، حالا هر چندمش! حلوا پخش نکنید، آن هم حلوای شیرین و خوش مزه! آدمی دلش میخواهد خب و با خودش میگوید تا باشد از این مراسمها! عوضش هم شکلات تلخ نود و هشت درصد بدهید! هم بدعتیست برای خودش و هم حرف پشتشست که مرگ تلخست اما در یک عصر بهاری میچسبد!
دیگر چه میخواستم بگویم ها؟ آها:
4. خیلی بدست که اسمت را عکاس گذاشتهند، اینجا را داشته باشی، آن وقت تاریخ آخرین عکسِ ارسالیت برای یک سالِ پیش باشد!!!
5. تلهگرام هم اختراع خوبیستها، میروی شمارهی آشنایی را پیدا میکنی و صبح تا شب مخش را میخوری، محض این که تنها نباشی! ولی هماینطوری هرکسی پای حرفِ دلت نمینشیند که نیازمندِ یکدوست نسبتن محترم باید باشی!
6. امروز، بر خلاف همیشه بهدونِ پلیور رفتم مدرسه، تنها فرقش این بود که باز هم گرم بود!
تمام!
"
" همه یک تعریفی از خود دارند، تعریفی که خودشان را با آن میشناسند. نه یک تعریف حتا، هزاران هزاران تعریف دارند، از خودشان. یک داستان یک خطی هم دارند بعضیها از خودشان حتا! اما اگر ازشان بخواهی، فوری به زبان نمیآورند. فکر میکنند. چون همهی این تعاریف در ذهنند و وجود کلماتی ندارند. به این فکر میکنند که تعریفی که دارند برای شما از ذهنشان بیرون میکشند، خوب است یا نه و باید یک تعریفِ مناسب حالتان پیدا کنند... "
احتمالن همهی این چند وقتی که پشت صفحهی کامپپیوتر مینشستم و خودم را مشغول میکردم با هر چیز به غیر نوشتن تصورم این بوده که شاید، چیزی برای نوشتن ندارم و از درون خالیم! اما هماین چند دقیقهی پیش که داشتم به شروع نوشتنِ دوباره فکر میکردم، دیدم که پرم! از درون پر! اما دقیقن نمیدانم که از چه باید بنویسم و این اصلن مسئلهی مهمی نیست!