صفحه‌ی 35

به نام تک اهورا دو جهان

پرواز را به خاطر بسپار


نمی‌دانم که شما فیلم تهران 1500 را دیده‌اید یا نه اما سکانسی دارد که بخواهیم نام گذاری‌ش کنیم، من نام پرواز را به خاطر بسپار- در اصل پرواژ رابه خاطر بشپار است -  را رویش می‌گذارم. این مطلب‌م چیزی شبیه پرواز را به خاطر بسپار!
...
من از تاب بازی می‌ترسیدم. تا آن‌جا که یادم هست، ترسم از آن‌جا شروع شد که با پدر رفته بودیم به پارک نزدیک‌ خانه‌ی‌مان – آن زمان‌ها! -  پدرم گفت که برویم خانه و من که هنوز از تاب  پایین نیامده و تاب هنوز نایستاده  تالاپی از روی تاب می‌افتم به پایین و گریه زاری... !

....
مادر می‌گوید:
-  برو -جسارتن-  آشغال‌ها رو بذار دم در.
بعد جَری و بحثی بالاخره -جسارتن- آشغال‌ها رو می‌گیرم  و از لج و عکس عادت همیشه‌گی وقتی از پله‌ها می‌روم پاهای‌م را محکم می‌کوبم... .
.
وقتی می‌روم بیرون می‌بینم که بعععله هنوز که هنوزِ اینا پارکا رو خالی نکردن! و البته همین باعث می‌شه که هوس تاب خوردن بکنم. بعد از این که -جسارتن- آشغال‌ها را پرت می‌کنم در محل‌ -جسارتن- آشغال‌ها. می‌روم سراغ گوشه دنج خودم برای تاب بازی! اما آن جا هم پر است:( این قدر قدم می‌زنم که بالاخره یارو می‌فهمد و بچه‌اش را از روی تاب برمی‌دارد و می‌گذارد داخل کالسکه و می‌رود. می‌روم روی تاب می‌نشینم و... پرواز را به خاطر بسپار... !!
.
دارم از پروازم به شدت حال می‌برم که نور زردی چشم‌های‌م را می‌زند، چشم‌های‌م را که باز می‌کنم می‌بینم ماشینی‌ست با چراغ‌های روشن و انگار نمی‌خواهد بگذارد که از پرواز بلذت‌م و قصدش انگار این است که من جلو‌ی صاحب‌ش بذلت‌م! انگار! می‌رود و من از دوباره پرواز را به خاطر می‌سپارم... !
این دفعه مردی‌ست سپید پوش که دوان دوان جلو می‌آید، می‌شناسم‌ش: آن آشنای‌ِ غریبه.
- خوشا به حالت!
واقعن چه دلی خوشی دارم من که باز هم پرواز می کنم:
به بالا ترین سرعت که می‌رسم چشم‌های‌م را می‌بندم و دست‌هایم را از زنجیر دو طرف آزاد می‌کنم و می‌روم در حس مور مور شدن... . بازو‌های‌م نحیف و کوچولو موچولو‌ی‌‌م را بر روی آهن‌های بغل دست و سرم رامی‌گذارم بر روی پشت دست‌های‌م و می‌فکرم. قطر‌ه اشکی از گوشه سمتِ چپِ چشمِ چپ‌م می‌چکد و من در این فکرم  که این اشک از هیجان و شادی‌ست یا از آلودگی‌ چشم یا از عینک نزدنم که مردی اخمالو (اخم و آلو؟!!) در حالتی بین تند-یواش به سمت‌م می‌آید و در لحظه‌ی حساس دور می‌زند و راه آمده را بر می‌گردد. انگار قصدش این بوده که تمام افکارم به هم بریزد! و من می‌روم در فکر این که این مرد برای این که... !
پ.ن:
+ حتما به پرواز بروید و آن را به خاطر بسپارید!
++ یه زمانی بروید برای پرواز که باند پرواز خالی باشد و نیم ساعت منتظر نمانید!
برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۳ ]
مانا
۱۴ خرداد ۲۳:۱۱
دقیقا همین طوره آدم موقع تاب سواری فکر می کنه که داره پرواز می کنه.

پاسخ :

پاسخ:
مخصوصا اگه سرعت زیاد بشه.
چشم‌ها بسته بشه.
دست‌ها به دو طرف باز بشه.

هوالعشق
۱۹ خرداد ۰۶:۲۳
سلام :))
پسرا اگه یه _جسارتن_ آشغال هم نبرن دم در،‌پس به چه دردی میخورن جسارتن؟ :))

خوش به حالت! تاب بازی خیلی خوبه! چندسالی هست سوار نشدم :(

پاسخ :

و علیک السلام :)
به درد - جسارتن - آشغال نبردن دم در.
:)))
اوا، واقعن؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ (بالحن خانم شیرزاد در ساختمان پزشکان)



نقطه
۲۳ خرداد ۲۱:۲۶
نگو که دلم خونه بچه که بودم منم از تاپ افتادم واسه همین تو بچگی هام از تاپ بازی میترسیدم بزرگ که شدم ترسه از بین رفت عوضش عقدش موند رو دلم. الان گاهی اگه مکان خلوت باشه و با رفقا باشیم و آدم مزاحمی اطرافمون نباشه با دوستان یه سر به تاپ و اله کلنگش میزنم. از بچگی هام بیشتر بهم مزه میده.
متنت نوستالژی(حس خاطره انگیز) خوبی داشت عزییییزم

پاسخ :

بععععععله

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
گر تو سری، سرک بکش
بایگانی مطالب







طراح اصلی قالب: عرفان ویرایش‌ شده برای میمای دوست‌داشتنی :)