صفحه‌ی 90

به نام خدا

سلام.


اولین‌ش مهدی بود. خیلی صریح مخالفتی را اعلام کرد که اعلان جنگی بود برای خودش:

- من پام رو از اون جا بیرون نمی‌ذارم... .

  تابستان بود همه از فرط گرما در خانه بودیم. به جز پدر که نمی‌دانم کجا بود! آها شاید خوابیده بوده! گناه همه چیز بر گردن من بود و می‌دانستم مهدی دارد توی دلش مرا فحش می‌دهد، عادت داره وقتی یه جور عصبانی نگاه‌م می‌کند می‌فهمم که حتمن دارد فحش می‌دهد! کاش قبول نمی‌شدم تا مهدی مجبور نمی‌شد توی دل مرا فحش دهد! اما در آن صورت مامان، بابا و خودم، خودم را فحش می‌دادیم! البته مامان که نمی‌تواند مرا فحش دهد. ینی می‌تواند، ولی فایده ندارد جز این که دل‌ش خنک شود! چون اولن که دعا‌های‌ش نمی‌گیرد. که اگر دعاهای‌ش می‌گرفت روح‌م هم نمی‌توانست در امتحان شرکت کند! و  دومن که توله‌ی سگ و گوساله هم که نمی‌تواند در آزمون شرکت کند! پس فحش‌های‌ش درست نیست! اما پدرم خودخور است و چیزی به روی‌ش نمی‌آورد، این را مادرم می گوید! من هم از او خودخوری‌ را به ارث برده‌ام، این را خودم می‌گویم!! پدرم هیچ وقت مرا فحش نمی‌دهد مگر حالا دو- سه تایی مثل خنگ که ورد زبان همه هست! الان تو می‌خواهی بگویی به هیچ‌کس نگفتی خنگ؟؟ آره با توام خواننده‌ی خنگ!!!

  به مهدی گفتم به همین خیال باشد! حال او چیزی نشده نمی‌خواهد بگذارد من هم برای خودم چیزی شوم؟! البته قسمت دوم‌ش را نگفتم. چون اگر می‌گفتم مثل عقب افتاده‌ها جمله‌ام را تکرار می‌کرد و هر وقت که بدبیاری و بدشانسی‌ای بیاورم، که در مورد همین جمله باشد، مثلن اگر در آینده در کنکور قبول نمی‌شدم، به صورت خیلی عجیب این جمله یادش می‌آمد و باز مثل عقب مانده‌ها می‌گفت:حالا تو چیزی نشدی نمی‌خوای بذاری من یه چیزی بشم؟!! و من باید فکر کنم که مهدی چه حافظه‌ای دارد! مثل معلم عربی سال اول  راهنمایی که حالا دو سال از شاگردی‌م پیش می‌گذرد می‌گوید چطوری جواد با این حال که یک عالمه دانش‌آموز‌های دیگر هم طی این سال پیدا کرده! و من می‌روم در کف این که چه حافظه‌ای دارد! کاش مهدی آلزایمر بگیرد تا دیگر ادای جمله‌‌های من را در آینده در نیاورد آن هم مثل عقب مانده‌ها! من عقب مانده‌ها را دوست دارم  اما آن حالتی که مهدی از آن‌ها در می‌آورد خیلی بدست! کاش مهدی عقب مانده می‌شد تا من وقتی ادای جمله‌‌های من را در می‌آورد از دست‌ش ناراحت نشوم زیاد!!

  بعد از مهدی، من مخالفت‌م را اعلام کردم! آن هم با پیش‌نهادی که خیلی وسوسه انگیز بود! پدرم خیلی فکر می‌کند و یک پیش‌نهادی، پیش‌ می‌نهد که به سختی بتوانی ردش کنی! کاش من هم مثل او بودم تا شاید چیزی را که برای‌ش می‌جنگم از بین نرود! گفت: تو در همین‌جا باش و همین‌جا درس بخون و جزو سه نفر اول کلاس بشو در عوض ما هم تمام خرجی را قرار بود آن‌جا بکنیم، به عنوان کادو می‌دیم بهت! آن هم به مدت 4 سال!! گفتم به شرطی که از دوباره در آزمون شرکت کنم. قبول کرد. من هم گفتم حالا باید فکر کنم! داشتم ناز می‌کردم! از خدایم هم بود! چهارتا مثبت یه میلیون حداقل می‌شود 4 میلیون! تازه علاوه بر آن می‌توانشم از دوباره در آزمون شرکت کنم و در مدرسه‌ی دل‌خواه‌م قبول شوم!! کاش من هم بلد بودم از این پیش‌نهاد‌ها بدهم تا یه چیزی بشود دیگه حالا حتمن باید بگم؟ از این پیش‌نهاد پدر فهمیدم که پدر هم با ماست! البته با ما که نه، چون مهدی انصراف داد از حزب جنگی ما! شاید وقتی مهدی برگشته قم با خودش فکر کرده بود، به آینده‌ی من، و خودش و رای‌ش را از منفی به ممتنع تغییر داده بود. کاش به آینده‌ی من فکر نمی‌کرد تا می‌شدیم 3 نفر! 

  مامان هم با حزب دو نفره‌ش بی‌کار ننشسته بود! حزب دو نفره؟ بله خودش و بابا! نفهمیدم چرا بابا هم با من است و هم با مامان! حزب مامان به همه خبر داده بود که من قبول شده‌ام و باید نقل مکان کنیم از دل‌بازی پردیسان به شلوغی مرکز شهر! و همه شروع کرده‌ند کمک‌های ناخواسته. مثل پیدا کردن مشتری برای خانه! هنوز نه به بارست، نه به دار! چه وضعشه؟!!

  روز موعود فرا رسید و پدر دو سر سوز، باید به خواست مامان مرا و مامان را ببرد مدرسه‌ی نمونه برای ثبت‌نام کردن من و بعد هم برویم خانه ببینیم! آی پدرنفوذی!! در واپسین لحظات جنگ در حال شکست و عقب‌نشینی بودیم من سربازان خیالی‌م، پناه بردم بر خدا و کتاب‌ش تا ببینم باید تسلیم شد یا جنگ جنگ تا پیروزی؟! پدرم وضو‌ی‌ش را که گرفت آمد طرف من (برای رفتن به حرم نه برای من!) من هم بی هیچ حرفی قرآن را دادم دست‌ش و در دل‌م گفتم نیت‌م ماندن است و پیروزی خودم! من بودم و مامان و بابای نفوذی! مهدی بی‌طرف هم رفته بود سر سربازی تا با سر‌سره‌بازی سر سرباز سرسره‌بازی بشکند!! نگاه من و مامان به بابا بود برای آتش‌بس و نگاه به بالا! خدا هم طرف من نبود: پیروزی هیچ سودی برای‌ت ندارد! حالا نگاه آن دو به من بود: خب بریم! رفتیم پرونده را تحویل گرفتیم و ثبت‌نام هم کردیم! رفتیم خانه‌ی طرف‌داران مامان! دوست‌ش بود! یعنی دوست‌مان بود! شربت خنک با شیرین زبانی‌های محمد صدرا می‌چسبید! کاش همیشه کودک بود... !!

اولین املاکی: بیشتر خانه‌ها یک اتاقه و یا گران! یه مورد ایده‌آل پیدا شد: 120 متری، دو خوابه و با قیمت مناسب... . رفتیم و دیدیم!  کاش دروغ نبود... ! نه دروغ نبود، بلکه صاحب‌خانه خانه‌اش را با ضرب‌المثل شهر ما، خانه‌ی ما حساب کرده بود... . آدم توی خانه‌ی مثلن 120‌متری‌ش خفه می‌شد!

  وقت نهار برگشتیم خا‌نه‌ی دوست‌مان! بابای نفوذی را کشیدم کناری و گفتم: تو که قبول داری سرویس به صرفه‌تر است چرا می‌رویم دنبال خانه؟ گفت: حالا حتمن نباید به صورت مستقیم مخالفت‌ت رو اعلام کنی که... . گرفتم منظورش را. می‌خواهد یواش یواش نیت‌ش را اعلام کند! یک نگاه عاقل اندر چی ؟؟؟ بهش انداختم و گفتم: آدم باید با خانواده‌ش رو راست باشه! زد به سینه‌م و گفت: تو چی می‌گی؟!! شاید من در بازی‌‌ای که خودم راه‌ش انداخته بودم باختم! هر چه بود من دیگر رضایت خرید خانه ندادم چون حوصله اسباب‌کشی را نداشتم و نقل مکان به یه جای... . اما رضایت من لازم نیست که اصلن! هنوز از پدرم می‌خواستم نیت‌ش را بگوید. اما پدر با اهداف هیتلری‌ش معلوم نیست با کدام طرف است! از طرفی به من می‌گوید نگران نباش و از طرفی به مامان می‌گفت دنبال خانه بگردد! دیکتاتور بزرگ یحتمل دوست دارد جنگ را از اول شروع کند!! کاش پدرم روش بهتری را انتخاب می‌کرد.. .

  اصلن چرا بابا؟! کاش من در آزمون شرکت نمی‌کردم و عین بچه‌ی آدم درس را می‌خواندم در مدرسه‌ی معمولی. تا مهدی به آینده من فکر نکند و گذشته‌ی خودش...  ! تا محمد‌علی نگوید: کوفت‌ت بشه! و فکر کند که چرا خودش قبول نشد؟ ، تا پدر مجبور نشود کار کند و حداقل یک میلیون و نیم بابت مدرسه‌ام خرج کند... ، تا مادربزرگ اعصاب‌ش را خورد نمی کرد برای امتحان‌م... ، تا خاله فاطمه ناراحت نمی‌شد که به خاطر ثبت‌نام من زود از پرچکوه آمدیم و نتوانست پیش‌مان بماند... ، تا آن کسی نتوانست قبول شود به خاطر وجود من سرکوفت نخورد... ، تا دل بیگ‌دلی نسوزد از این که نمی‌توانست در آزمون شرکت کند... ، تا... . اصلن مدرسه خوب رفتن می‌ارزد به این‌ همه ناراحتی؟؟؟! کاش بمیرم تا کسی بیش از این ناراحت نشود... !

آخ خدا... .

برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۸ ]

صفحه‌ی 42

  نمی‌دانم این چه طلسمی‌ست که بر موهای من شده! هرچه می‌کنم، هر کجا که می‌روم باز هم همان آش همین کاسه! و همین باعث شده که دیگر من نخواهم موی به این زیبایی را به هیچ سلمانی بدهم و تا ابد موها‌ی‌م بلند نگه دارم یا خودم با قیچی کوتاه کنم! پارسال موهای‌م را مثلن بلند نگه داشته بودم، که آن هم به خاطر سماجت بعضی‌ها نشد! این قدر این همسایه‌ (واقعن جا دارد بگویم فضول) ما به من گفت که سرم را بدهم دست شوهرش که آخر بدین نتیجه رسیدم که تا این‌ها دست به کوتاه کردن شبانه‌ی موهای من نزده‌اند، من خودم باید بروم سلمانی. البته آخرش فرق چندانی نکرد چون این آقای سلمانی هم کار خاصی نکرد! فقط از ته کچل‌م کر! مهدی رو مثه شاه دوماد کرد و من رو... ! وقتی موهای مهدی رو دیدم واقعن فک کردم یکی دیگه موهای من رو کوتاه کرده! از پارسال تا امسال توی پرتیسان خدا دنبال یه دونه سلمونی خوب می‌گردم ولی اصلن... . آخه مرد حسابی وقتی سلمونی بلد نیستی برای چی دست به موهای مردم می‌زنی؟ جدیدن رفتم یه سلمونی دیگه اون دسته کمی از بقیه نداشت. انگار که فقد بلد مدل آخوندی درس کنن! برای رفتن به همین سلمونی تازه وقت‌م گرفتم. آخه مردم دیگه خیلی کم توقع شدن که موهاشون رو می‌دن دست چنین مردمی. و همین جا بود که  تصمیم گرفتم دیگه موهام رو شونه نکنم و بزارم صاف بیاد پایین!

 

برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۵ ]

صفحه‌ی 35

پرواز را به خاطر بسپار


/...من از تاب بازی می‌ترسیدم. تا آن‌جا که یادم هست، ترسم از آن‌جا شروع شد که با پدر رفته بودیم به پارک نزدیک‌ خانه‌ی‌مان – آن زمان‌ها! -  پدرم گفت که برویم خانه و من که هنوز از تاب  پایین نیامده و تاب هنوز نه‌ایستاده  تالاپی از روی تاب می‌افتم به پایین و گریه زاااری.../

 

ادامه مطلب برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۳ ]

صفحه‌ی 31

غربت

/...خیلی ذوق می‌کنم شلوغی رو می‌بینم.../

ادامه مطلب برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۳ ]

صفحه‌ی 28

دوچرخه

/...ما اینقدر حوصله داریم؟.../

ادامه مطلب برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۵ ]

صفحه‌ی 14

به نام بی همتا ترین.
سلام.
امروز یکی از روزهای خدا، در پرتیسانِ قم، (در اصل پردیسانِ ولی به علت پرت بودن پرتیسان نیز نام گرفته!) بیکارم و نمی‌دونم چه کار کنم. داشتم با برنامه ادیوس ور می‌رفتم که یهو کامپیوتر هنگید! اِنقدر بدم می‌‌آد یهو کامپیوتر می‌هنگه!
با شکست‌هایم به پیش می‌تازم
و با اشک‌هایم سفر می‌کنم....،
یکی از خوانده های فرهاد که الان دارم گوش می‌کنم، و رفته روی مُخم پس برای همین قطعش می‌کنم. الان دارم به این فک می‌کنم که چی بنویسم. آهان یادم اومد.
من و دوستم دیروز در چند سانتی‌متریِ مرگ قرار گرفتیم. پس این قضیه رو برای تون تعریف می‌کنم. باید به عرض تان برسانم:
 چیپس و پفک و تخمه نیارین بهتره! چون این حقیقته! (برای این ننوشتم داستان چون فکر نکنید دارم چاخان می‌کنم شما آدم بزرگید دیگه هچی ازتون بعید نیست!) هیجان انگیز نیست که هیچ خیلی هم ناراحت کنندس(!):
من و دوستم و دوستِ دوستم داشتیم می‌رفتیم خونه‌هامون که یهو یه جای دوچرخه‌ی دوستِ دوستم گیرید(حرفم رو پس می‌گیریم اِنقدر بدم می‌آد از هر چیزی که یهو بهنگه یا بگیره یا... حتی اگه هواپیما دشمن باشه که داره به خاک ما تعرض می‌کنه. چون اگه بهنگه یا بگیره می‌افته رو سره خودمون!)  و در بغل همون جایی که دوچرخه‌‌ی دوستِ دوستم گیرید باتلاقی با آب باران درست شده بود که کفش یه پسره(دوستِ دوستِ دوستِ دوستم) رو به علت رد شدن از روش خورده بود و پسر هم به علت قد کوتاهش نمی‌توانست کفش هایش را در بیاورد(در اینجا اعتراف می‌کنم باتلاق چیز خیلی خیلی بدیه!) بگیرد پس با جورابهای گِلی‌اش به راهش ادامه می‌داد و دوستِ دوستم هم داشت با دوستِ دوستِ دوستم در اینباره حرف می‌زد که من و دوستم که به خاطر دوچرخهِ دوستِ دوستم برگشته بودیم از دوباره برگشتیم که ناگهان:
اوپ اوپ اوپ اوپ(هیجان زیاد!)
 کامیون بنزی رو دیدیم که یه راست به سمت ما میاد! (البته ما هم در لاین مخصوص برگشتن نبودیم، یعنی ما در لاین مخالف بودیم و بر عکس همه‌ی ماشین ها می‌رفتیم! کار خطرناکیه و الان پشیمونیم و به قولی معلوم نبود داریم می‌ریم یا داریم میام(چه ربطی داشت؟)) در آخرین لحظات کامیون پیچید و خودش رو صاف کرد و رفت و دوست بی‌فکر منم شروع کرد به فحش دادن به راننده کامیون و منم از ناراحتی در پوست خود نمیگجیدم چون تقصیر کار پیکانی‌ای بود که  پیچیده بود جلوی کامیون و راننده کامیونی که نمی‌خواست تصادفی انجام بشه دو تا پیچ محکم کرد که با یکی‌ش به طرف ما اومد و با یکیش صاف شد به همین سادگی به همین بدمزه‌گی!
من از دستِ دوستم به خاطر قضاوت عجولانش عصبانی شدم و می‌خواستم قانعش کنم که تقصیر راننده کامیون نبوده ولی بلا نسبت عینهو خر(در این‌جا به معنا واقعی کلمه است و به معنا بزرگ نمی‌باشد!) رو حرفش بود و می‌گفت تقصیر راننده کامیونی‌س منم به خاطر این که اختلافی پیش نیاد سریع گازیدم و اومدم خونمون.
کسی اگه متوجه نشده چی شده یه باردیگه متن رو بخونه وبه جا هر کلمه دوست یه ضمیر یا اسم بزاره. این تنها راهشه.
و در این جاست که باید بگویم این قضاوت عجولانه رو هم شما آدم بزرگ ها درست کردید (دوستم هم داره بزرگ می‌شه و من در آخر من اخرین بازمونده کوچولوها روی زمین می‌شم [شکلک ناراحت!]) هرچی در این زندگی می‌کشیم از دست شما آدم بزرگ هاست!
سوال: چرا شما آدم بزرگ‌ها پس از هر حادثه شروع می‌کنید به قضاوت‌های عجولانه؟
1) می‌خواهید خود را عالم و اندیشمند بدانید به علت این که مثلا از همه زودتر فهمیده‌اید قضیه چه بوده یا مقصر کیست!
2) کار دیگری جز این کار نمی‌توانید بکنید!
3) به ما تحمیل شده!
4)..... (در این جا چیزی غیر از گزینه بنویسد.)
جواب‌های خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید:
کلاغ کلاغ30000 (!)
خداحافظ تا پست بعدی.
برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۵ ]
گر تو سری، سرک بکش
بایگانی مطالب







طراح اصلی قالب: عرفان ویرایش‌ شده برای میمای دوست‌داشتنی :)