به نامِ خدا
سلام من از شما در خواست کرده بودم که امروز به مطلب از پیش آمادهای که به مناسبت جشن اتمام 11سالگی و رفتنم در 12 سالگی نوشته بودم به نگاهید!!!(یعنی نگاه کنید!) هر چقدر دنبال کیک گشتم کیک خوشگلی پیدا نکردم حالا مجبوریم بدون کیک جشن تولد بگیرم. کادوی من یادتون نره اگه کادو نیارین ناراحت میشم.
حالا یه جشن تولدم این شکلی شد یه جشن تولدم یکم جالبتر از این بود یعنی این شکلی بود:
سال نمیدونم کی بود که ما رفته بودیم پرچکوه. و حسن با مامان و باباش اومده بودند پرچکوه. اون سال ما هم مهمون داشتیم ولی حسن از خونهشون پا میشد میومد خونه ما و خلاصه با مهمونامون دوست شده بود دیگه. یه روز که یکی از مهمونامون کار داشت میخواس برگرده شهرشون، ما (یعنی من و حسن) تا خونه حسن اینا دنبالش کردیم. بعد ماشین اومد دنبالشون (مرد و زنش) سوار شدن و رفتن . بعد بارون اومد و من هم موندم خونه حسن اینا و بعد از چند روز که من میخواستم برگردم یه چیزی بدم خونهمون، حسن نذاشت و گفت منم باهات میام که برگردی .دیگه ما هم مجور شدیم بگیم: باش! وقتی رسیدم خونه مهمونامون با داداشم بهم تولدم رو تبریک گفتن. من وسیله هرو دادم و با اجبار حسن برگشتیم خونه شون. نمیدونم کی حسن به مامانش گفت امروز تولد منه، که همون شب مامانش دست به کار پختن کیک شد. من از همه جا بیخبر خوابیدم و فردا صبحش صبحونه ما به جای شمع کبریت فوت کردیم و من حسن به هم گل هدیه دادیم بعد عینهو تیم های فوتبال لباس های هم دیگه رو پوشیدیم عکس انداختیم!!!
این هم شد یه جشن تولد حسابی!!!
جشن تولدم مبارک!