الف
سلام
جالب شد. همون دونفری که ازشون اسم بردم هم دیگه کامنت نذاشتن. ینی همچین آدمپرونیم من. اون چند وقت پیشی که بیدلیل رو شروع کرده بودم، هر جور که میدونستم ازشون میخواستم که به اشتراک بذارن و نظرشونو بدن. امّا جماعت احمق فقط لایک میکردن. بعدتر که حرفش شده بود با مهدی، میگفت وقتی بلد نیستی فلان. من تلاشمو کردم. بلد نیستم روابط اجتماعی رو چیزی نیست. صدقه سر خانوادهم. این کمترین چیزه.
نظرتون چیه برم اینجا یه قبر برا خودم بکنم؟ بابام دفعه قبل حرفش این بود که اوّل برا خودت یه قبر بکن. اگه همهچی قرار با قبره حل بشه، خیلی هم عالی. درسته من بیعرضهم ولی خب بهتر از بیکاریه که.
دیشب ساعت سه-سهونیم پا شدم برم بخوابم، منتها خوابم نمیبرد. داشتم به این فکر میکردم که ابراهیم و اسماعیل چه داستانی داشتن واقعن. بابای من از اون مرتیکهی پیامبر ابراهیمتره. به جد میگم. به هیچجاش نیس. پدر من از همون موقع که تصمیم گرفت من به دنیا بیام ابراهیم بود. والسلام. کی میفهمه اصن این چیزا رو؟ من رو قربانیِ هدیهیِ خدا بودن کرد. به جای این که در نظر بگیره اصلن عرضهی بچّه بزرگ کردن داره یا نه. عرضهی مراقبت ازش، عرضهی رشد دادنش، عرضهی آموزش دادنش و هزارتا کوفت و مرض دیگه. از بچّهگی رفتم مهدِ قرآن و قرآن و قرآن و فلان و بهمان. یکی بهش نگفت قرآن قراره بهش یاد بده دیگران بهش تجاوز نکنن؟ قراره بهش یاد بده چهطوری با مردم حرف بزنه؟ قرار بهش یاد بده چهطوری از سختیهای خونه با تو و زنت بربیاد؟ پدر من از همون اوّل ابراهیم بود. اینقدرم اخلاصش بالاست که این حرفو نمیپذیره. ولی بود.
از همون اوّل که اومدم حوصلهی دعواهاشونو نداشتم. از قبل میدونستم چه کسشری قراره باشه. دم به دیقه دعوا و داد و بیداد سر مسخرهترین و احمقانهترین چیزایی که میشه بحث کرد. واقعن شانس آوردیم عنِ مورچه نجس نیست. خیلی پایِ این که بشینن با هم دعوا کنن نمیموندم، میرفتم یه ورِ دیگهای. غیر از اون اشتهای هر وعدهی غذایی مزخرف رو هم نداشتم. چه به خاطر دعواهاشون چه به خاطر این که واقعن اشتها نداشتم. یه وقتایی علاوه بر وعدههای گشنهم میشه یه وقتایی حوصلهی همون چهارتا وعده رو هم ندارم. بگذریم که واقعن نشستن و غذا خوردن باهاشون عذابآورترین چیز ممکنه. امروز میخواستم برم آبجوش بریزم برایِ خودم و بیام اینور. میلی به صبحونه نداشتم. دیدم آبجوش نیست پا شدم اومدم اینور. بعد بابام با صبونه پاشده اومده اینجا و چرا اینقدر نازکنارنجی شدی، تا یه بحثی پیش میآد پا میشی میری؟ بگذریم که بحث امروزشون واقعن به تخمم بود. ولی آدم به این خانوادهی حماقتبارش چی میتونه بگه آخه؟ ینی اون دنیایی باشه و بهشت و جهنمی و هماین خدایی که بابا بهش ایمان داره، من هرکی رو بتونم از جهنم میکشم بیرون با خودم میبرم بهشتِ کوفتی چون سر تا سرِ زندهگیِ من جهنم بود و این عین بیعدالتیه. به تخمم نیست خدا چی فلان بهمان. ینی عجیبترین و خفنترین راهکارهای عالم به فکرِ خانوادهی من میرسه. غیر از اون که زیاد میخوابی خواب بد میبینی که من کلّن به زور قرص خواب یه ذره میخوابیدم، سرِ بیاشتهاییم هم خوب توصیهای و نظری داشتن. غذا نمیخوری که گشنهت نمیشه دیگه، بخور تا گشنهتشه.
کاری ندارم که دارم میرینم به خانوادهم که همون مهدیم که اینجا رو میخونه فکر نکنم دیگه محلِّ سگ بهم بذاره، که اصلن فکرام با فکراش جور در نمیآد. و فکرشو بکن اگه بابام یا وای وای مامانم اینجا رو بخونن. یا در حالت افتضاحتر فک و فامیل بخونن بعد برسونن به گوشِ خانواده. عملن هماین زندهگیِ کمدیسیاه تراژدیِ من، دهبرابر کُمدیِ سیاه تراژدی میشه بهس که این خاندان یکجا با هم خوبن. :دی
دیگه حوصله ندارم. دقیقن همونطور که شما حوصلهی من و کسشرامو ندارین به تخمِ شربتیم نمیگیرین حرفامو. میدونم کامنتم میذارین به عنِ مورچه نمیارزه. پس هیچی. بریم به درک دستهجمعی. امسال بهار نشد، تابستون.
این اینترنت تخمی راه نمیده و خب هنوز صفحهی وُرد بازه و من میتونم هر گوهی میخوام بخورم، به کسی چه مربوط. حس میکنم علاوه بر خانوادهم هرچی دوستی هم دارم، دارم میپاشونم. به درک اصن خانواده و دوستیای که قراره با این حرفایی که آدم تو دلش مونده بپاشه بذار برن بترکن. خانوادهم که در هرصورت برن بترکن. خیلی برام مهمه انگار. بعد همون دیشب تو اون تاریکیِ محض داشتم به این فکر میکردم که چرا باید آدمای اشتباه کشته بشن؟ مثلن چرا باید بابای رومینا که دخترش با امید به زندهگی داره پیش میره رو سر ببره و تمام عالم هم که به تخمش گرفته، بعد بابای من که به دنیا هیچ امیدی ندارم و عملن از بچّهگی سرمو بریده، اینطوری سیس و افاده بیاد. به نظرم این پیکایِ الهی آدرسا رو درست بلد نیستن.
داشتم از دوستایِ کسشرم میگفتم، رسیدم به خانوادهی کسشرم. چه وضعِ شرمگینانهایه؟ ینی ذهنِ ریدهمان که میگن هماینه. حالا بذار بگم دیگه، امروز بابا که صبونه آورد، گفت که امروز عیده پاشو یه حمومی برو و اینا. نمیفهمم اینا توقّع چی دارن از آدم. از یه ذهنِ مرده میخوان که بدنش عینِ زندهها باشه. حالا که نمیمیرم و نمیتونم خودکشی کنم و این حرفا. اصن به تخمِ سگ. برام مهم نیست. ینی سعی میکنم مهم نباشه. سعی میکنم به تخمم بگیرم و بذارم بره. ریدهست دیگه. بدتر از این که نمیشه. میرینم به دانشگاه. بعدش یه سربازیِ کسشر. بعدشم یه کار تخمی و آخرشم میافتم میمیرم دیگه. مسئله اینه که من نمیتونم به تخمم بگیرم. علیرضا خوب میفهمید اینو. کیرم توش. دقیقن تویِ هماین زندهگی تخمی. جدیدن اینایی که میبینم از خدا و پیغمبر و امام مینویسن برام خیلی بامزهست دیدشون. کاش حق باهاشون باشه. وگرنه واقعن چه زندهگیِ تخمیایه که دارن؟