صفحه‌ی 304 - نمی‌دونم

الف

 سلام

  جالب شد. همون دونفری که ازشون اسم بردم هم دیگه کامنت نذاشتن. ینی هم‌چین آدم‌پرونی‌م من. اون چند وقت پیشی که بی‌دلیل رو شروع کرده بودم، هر جور که می‌دونستم ازشون می‌خواستم که به اشتراک بذارن و نظرشونو بدن. امّا جماعت احمق فقط لایک می‌کردن. بعدتر که حرف‌ش شده بود با مهدی، می‌گفت وقتی بلد نیستی فلان. من تلاش‌مو کردم. بلد نیستم روابط اجتماعی رو چیزی نیست. صدقه سر خانواده‌م. این کم‌ترین چیزه.

  نظرتون چیه برم این‌جا یه قبر برا خودم بکنم؟ بابام دفعه قبل حرف‌ش این بود که اوّل برا خودت یه قبر بکن. اگه همه‌چی قرار با قبره حل بشه، خیلی هم عالی. درسته من بی‌عرضه‌م ولی خب به‌تر از بی‌کاریه که.

  دی‌شب ساعت سه-سه‌ونیم پا شدم برم بخوابم، منتها خواب‌م نمی‌برد. داشتم به این فکر می‌کردم که ابراهیم و اسماعیل چه داستانی داشتن واقعن. بابای من از اون مرتیکه‌ی پیامبر ابراهیم‌تره. به جد می‌گم. به هیچ‌جاش نیس. پدر من از همون موقع که تصمیم گرفت من به دنیا بیام ابراهیم بود. والسلام. کی می‌فهمه اصن این چیزا رو؟ من رو قربانیِ هدیه‌یِ خدا بودن کرد. به جای این که در نظر بگیره اصلن عرضه‌ی بچّه بزرگ کردن داره یا نه. عرضه‌ی مراقبت ازش، عرضه‌ی رشد دادن‌ش، عرضه‌ی آموزش دادن‌ش و هزارتا کوفت و مرض دیگه. از بچّه‌گی رفتم مهدِ قرآن و قرآن و قرآن و فلان و بهمان. یکی به‌ش نگفت قرآن قراره به‌ش یاد بده دیگران به‌ش تجاوز نکنن؟ قراره به‌ش یاد بده چه‌طوری با مردم حرف بزنه؟ قرار به‌ش یاد بده چه‌طوری از سختی‌های خونه با تو و زن‌ت بربیاد؟ پدر من از همون اوّل ابراهیم بود. این‌قدرم اخلاص‌ش بالاست که این حرفو نمی‌پذیره. ولی بود.

  از همون اوّل که اومدم حوصله‌ی دعواهاشونو نداشتم. از قبل می‌دونستم چه کس‌شری قراره باشه. دم به دیقه دعوا و داد و بی‌داد سر مسخره‌ترین و احمقانه‌ترین چیزایی که می‌شه بحث کرد. واقعن شانس آوردیم عنِ مورچه نجس نیست. خیلی پایِ این که بشینن با هم دعوا کنن نمی‌موندم، می‌رفتم یه ورِ دیگه‌ای. غیر از اون اشتهای هر وعده‌ی غذایی مزخرف رو هم نداشتم. چه به خاطر دعواهاشون چه به خاطر این که واقعن اشتها نداشتم. یه وقتایی علاوه بر وعده‌های گشنه‌م می‌شه یه وقتایی حوصله‌ی همون چهارتا وعده رو هم ندارم. بگذریم که واقعن نشستن و غذا خوردن باهاشون عذاب‌آورترین چیز ممکنه. ام‌روز می‌خواستم برم آب‌جوش بریزم برایِ خودم و بیام این‌ور. میلی به صبحونه نداشتم. دیدم آب‌جوش نیست پا شدم اومدم این‌ور. بعد بابام با صبونه پاشده اومده این‌جا و چرا این‌قدر نازک‌نارنجی شدی، تا یه بحثی پیش می‌آد پا می‌شی می‌ری؟ بگذریم که بحث ام‌روزشون واقعن به تخم‌م بود. ولی آدم به این خانواده‌ی حماقت‌بارش چی می‌تونه بگه آخه؟ ینی اون دنیایی باشه و بهشت و جهنمی و هم‌این خدایی که بابا به‌ش ایمان داره، من هرکی رو بتونم از جهنم می‌کشم بیرون با خودم می‌برم بهشتِ کوفتی چون سر تا سرِ زنده‌گیِ من جهنم بود و این عین بی‌عدالتیه. به تخم‌م نیست خدا چی فلان بهمان. ینی عجیب‌ترین و خفن‌ترین راه‌کارهای عالم به فکرِ خانواده‌ی من می‌رسه. غیر از اون که زیاد می‌خوابی خواب بد می‌بینی که من کلّن به زور قرص خواب یه ذره می‌خوابیدم، سرِ بی‌اشتهایی‌م هم خوب توصیه‌ای و نظری داشتن. غذا نمی‌خوری که گشنه‌ت نمی‌شه دیگه، بخور تا گشنه‌ت‌شه.

  کاری ندارم که دارم می‌رینم به خانواده‌م که همون مهدی‌م که این‌جا رو می‌خونه فکر نکنم دیگه محلِّ سگ به‌م بذاره، که اصلن فکرام با فکراش جور در نمی‌آد. و فکرشو بکن اگه بابام یا وای وای مامان‌م این‌جا رو بخونن. یا در حالت افتضاح‌تر فک و فامیل بخونن بعد برسونن به گوشِ خانواده. عملن هم‌این زنده‌گیِ کمدی‌سیاه تراژدیِ من، ده‌برابر کُمدیِ سیاه تراژدی می‌شه به‌س که این خاندان یک‌جا با هم خوبن. :دی

  دیگه حوصله ندارم. دقیقن همون‌طور که شما حوصله‌ی من و کس‌شرامو ندارین به تخمِ شربتی‌م نمی‌گیرین حرفامو. می‌دونم کامنت‌م می‌ذارین به عنِ مورچه نمی‌ارزه. پس هیچی. بریم به درک دسته‌جمعی. ام‌سال بهار نشد، تابستون.

  این اینترنت تخمی راه نمی‌ده و خب هنوز صفحه‌ی وُرد بازه و من می‌تونم هر گوهی می‌خوام بخورم، به کسی چه مربوط. حس می‌کنم علاوه بر خانواده‌م هرچی دوستی هم دارم، دارم می‌پاشونم. به درک اصن خانواده و دوستی‌ای که قراره با این حرفایی که آدم تو دل‌ش مونده بپاشه بذار برن بترکن. خانواده‌م که در هرصورت برن بترکن. خیلی برام مهمه انگار. بعد همون دی‌شب تو اون تاریکیِ محض داشتم به این فکر می‌کردم که چرا باید آدمای اشتباه کشته بشن؟ مثلن چرا باید بابای رومینا که دخترش با امید به زنده‌گی داره پیش می‌ره رو سر ببره و تمام عالم هم که به تخم‌ش گرفته، بعد بابای من که به دنیا هیچ امیدی ندارم و عملن از بچّه‌گی سرمو بریده، این‌طوری سیس و افاده بیاد. به نظرم این پیکایِ الهی آدرسا رو درست بلد نیستن.

  داشتم از دوستایِ کس‌شرم می‌گفتم، رسیدم به خانواده‌ی کس‌شرم. چه وضعِ شرم‌گینانه‌ایه؟ ینی ذهنِ ریده‌مان که می‌گن هم‌اینه. حالا بذار بگم دیگه، ام‌روز بابا که صبونه آورد، گفت که ام‌روز عیده پاشو یه حمومی برو و اینا. نمی‌فهمم اینا توقّع چی دارن از آدم. از یه ذهنِ مرده می‌خوان که بدن‌ش عینِ زنده‌ها باشه. حالا که نمی‌میرم و نمی‌تونم خودکشی کنم و این حرفا. اصن به تخمِ سگ. برام مهم نیست. ینی سعی می‌کنم مهم نباشه. سعی می‌کنم به تخم‌م بگیرم و بذارم بره. ریده‌ست دیگه. بدتر از این که نمی‌شه. می‌رینم به دانش‌گاه. بعدش یه سربازیِ کس‌شر. بعدش‌‌م یه کار تخمی و آخرش‌م می‌افتم می‌میرم دیگه. مسئله اینه که من نمی‌تونم به تخم‌م بگیرم. علی‌رضا خوب می‌فهمید اینو. کیرم توش. دقیقن تویِ هم‌این زنده‌گی تخمی. جدیدن اینایی که می‌بینم از خدا و پیغمبر و امام می‌نویسن برام خیلی بامزه‌ست دیدشون. کاش حق باهاشون باشه. وگرنه واقعن چه زنده‌گیِ تخمی‌ایه که دارن؟


برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۳ ]

صفحه‌ی 303 - در یک بعد از ظهر گرم، گرم و دل‌پذیر

الف

 سلام

  ام‌روز روز داغونی بود. از دی‌شب می‌دونستم که ام‌روز روزِ داغونیه. نمی‌دونم چی باید بگم دقیقن. یه وقتایی آدم دوست داره که بقیه به‌ش توجّه کنن یا چی. ولی همون موقع همه ساکت می‌شن و چیزی نمی‌گن. کاری ندارم که مهدی و فاطمه کامنت خصوصی دادن، ولی یه وقتایی دوست دارم غیر از اونایی که درباره‌شون حرف می‌زنم حرف بشنوم. و لعنت به نمی‌دونم چی که... نه راست‌ش رو بخواین خودم نمی‌خوام با دوستام حرف بزنم. من دوستِ زیادی ندارم ولی همه‌شون مشکلات خودشون رو دارن. و از تک تک‌شون خواستم که بیان پیش‌م وقتی که خانواده‌م این‌قدر تخمی به من گیر داده که بیام پیش‌شون و حماقت از سر و کله‌شون می‌باره. من از تمام دوستام خواستم و هر کودوم یه مشکلی داشتن. هی سعی می‌کنم به خودم بقبولونم که از دیگران توقّع هیچ‌چیزی نداشته باشم، ولی این زجرم می‌ده که من همیشه تا جایی که تونستم سعی کردم از خودم برای دوستام بگذرم، و با هر سختی‌ای شده برم پیش‌شون تا حال‌شون رو خوب کنم، چون اونا رو یه بخشی از خودم دیدم. و طبق این حرف که با بقیه طوری رفتار کن که دوست داری باهات رفتار کنن، رفتار کردم. ولی... . ولی هیچ. ولی به درک.

  اون موقع که بابا از زابل زنگ زد و گفت که برای تابستون برنامه نریز چون با ما می‌آی بریم شمال خیلی گفت‌وگوی جالب و احمقانه‌ای بود. گفتم من نمی‌خوام بیام پیش‌تون چون حال‌م رو بد می‌کنید و چه فایده‌ای داره وقتی قراره پیش‌تون باشم و حال‌م بد باشه؟ تو تنهایی حداقل چیز کم‌تری هست که حال‌م بد باشه. بابام حرف دل‌ش رو زد. گفت برای ما مهم نیست که تو حال‌ت خوب باشه یا نه. ما این‌طوری خیال‌مون راحت‌تره.

  حقیقت هم هم‌اینه. اونا بیش‌تر از این که حالِ من براشون اهمیّت داشته باشه، حالِ خودشون براشون اهمیّت داره. عقیده‌ی من‌م هم‌اینه اتّفاقن اوّل از هرچیز آدم باید حالِ خودش براش مهم باشه. ولی این که در این حین به بقیه آزار برسونه و حال‌شون رو بد و بدتر کنه رو نمی‌پذیرم. حداقل به این دلیل که رابطه‌ی ما رابطه‌ی دوتا آدم نیست. من بچّه‌شون‌م. و همون بچّه‌ای هم هستم که من رو نمی‌خواستن. که هدیه‌ی خدا بودم براشون :| می‌دونم من سرِ خودکشی کردن دقیقن با هم‌این افکار حتا حاضر می‌شم که بقیه رو هم آزار بدم تا خودم راحت باشم. ولی چون دیگه تحمّل ندارم و توانایی زنده بودن هم برام سخته. نبودِ من باعث می‌شه نتونن زنده‌گی کنن؟ مسلمه که این‌طور نیست. برم باهاشون یه شامِ غیر قابل تحمّل دیگه بخورم بیام.

  جالب این که قضیه‌ی این تماس، به خاطر دیوث بودنِ همون روان‌شناس احمقه. من خودم باهاش تماس گرفتم، خودم رفتم پیش‌ش، از تهران مسافرت کردم تا اون‌جا تا برم پیشِ هم‌خونه‌ای‌های سابق‌ام که اصلن حوصله‌شون رو هم ندارم فقط برایِ این که بتونم از این قضیه در بیام. بعد ایشون اصرارِ احمقانه‌ داره که من دوباره شروع کنم به دارو خوردن. خودم‌ هم خوب می‌دونم قضیه‌ی دارو خوردن به کجا می‌کشه در صورتی که روان‌درمانی‌هات به کل ریده‌ست. من درموردِ دفعه‌ی قبلی که شروع به دارو خوردن کردم براش توضیح دادم که چی شد و بابام گفت‌ش که دیگه نمی‌خواد بخوری و دیگه نیاز نیست بری روان‌‌درمانی چون خوب تشخیص نداده و فلان. و کاری ندارم که مرتیکه خوب تشخیص نداده درست، یکی دیگه رو پیدا کن. اوّل هم خودت و زن‌تو معرفی کن. برای این‌که افسرده‌گی و درد بچّه‌ت برات قابل فهم نیست. اینا رو درباره‌ی بابا نگفتم ولی گفتم که دفعه‌ی قبل با داروها چی شد و نمی‌خوام دوباره تکرار بشه. هرچند که زنیکه‌ی دیوث دقیقن کسی بود که دوباره تکرارش کرد. ولی خب اینا رو نگفتم چون اگه می‌گفتم احتمالن تئوریِ توطئه‌ای که به‌ش دست داده بود بیش‌تر قوّت می‌گرفت. که من تنفرِ از بابام بی‌دلیله و خودم ساختم‌ش و این که من نسبت به دارو مقاومت دارم ولی دارم می‌ندازم گردنِ پدرم و این حرفا. زنیکه‌ی دیوث برایِ پی‌گیری به مددکارشون گفته که زنگ بزنه. خودش زنگ نزده چون شلوغ‌ترین و مهم‌ترین کار دنیا در اختیارش بوده. و اون مددکار احمق و روانی‌ش کیه؟ همونی که از طرف دانش‌گاه زنگ زده خبر خودکشیِ من رو به خانواده داده. ینی خب تو یه روان‌شناس محسوب می‌شی دیوث؟ این آدم خودش تأثیر منفی رو روان خانواده‌م داره. تو چی حالی‌ته آخه زنیکه‌ی جنده. خلاصه که هم‌این مددکار مادرجنده زنگ می‌زنه به خانواده‌م و از خودش حرف درمی‌آره که محمّدجواد نباید به هیچ‌وجه تنها باشه و فلان. به مهدی زنگ زده بود و مهدی برنداشته بود و بعد که چک کرده بود دیده بود این دیوثه به من زنگ زد که باز چی شده. اینه که می‌گم تأثیر روانی داره این آقا علاوه بر این که خیلی دیوث و مادرجنده‌ست. خلاصه که تأثیر تماس ایشون برایِ پی‌گیریِ این که من دارو می‌خورم یا نه می‌شه اون تماسِ احمقانه‌ی بابا. با این زنیکه‌ی احمق که داشتم در این مورد حرف می‌زدم می‌گفت چیزی نیست و فلان و بلاه بلاه بلاه یک‌م بگذره خودم به ایشون می‌گم که به خانواده‌ت بگه به‌ت فشار نیارن و کاری رو به‌ت زور نکنن. دیوث تو اگه کنترل دهن اینو داشتی که. مادر و خواهرتونو گاییدم. اسم خودشون رو روان‌شناس و مددکار گذاشتن در صورتی که بیش‌تر ریدن به زنده‌گی‌م.

  جالب‌تر این که هرچی نگاه کنی می‌بینی زنیکه هیچی حالی‌ش نیست. هیچی. در حدِّ هم‌این روان‌شناسیِ دوزاری که همه من جمله مهدی بلدن بدن که خودت باید اوّل بخوای. نه که تو نمی‌خوای و نمی‌تونی. به خودت خواستن بود که چرا تو این وضعیتی که هیچی‌ت عوض نمی‌شه؟ من نمی‌خوام، تواَم نمی‌خوای؟ اگه نمی‌خوای درموردِ این که یکی دیگه می‌خواد یا نمی‌خواد فکر نکن. برایِ تشخیص دقیق‌تر و این که دارو بخورم و اینا خواست که دوباره این تستای کس‌شر واقعن احمقانه‌شون رو بدم. و من نشستم دو ساعت این کس‌شرا جواب دادم که آیا دوست دارم از گل‌ها نقاشی بکشم. آیا پدر خودم رو دوست دارم. و هر سؤالی رو هم دوبار دوبار گذاشته بودن اون وسط که انگار من حالی‌م نیست. در نهایت جلویِ دوس‌دختر جواب تست رو دیده چی بگه خوبه؟ می‌گه آقای حیدری جوابِ تست‌تون افتضاحه. به دنیا اومدنِ تو افتضاحه آخه ابله. تو خیر سرت روان‌شناسی؟ جوابِ تست بده یا خبر خوبی نیست یا هرچیزی و این که من قابلیت برای پذیرش اکثر بیماری‌هایِ روانی‌م بالاست دلیل نمی‌شه به من بگی جواب تست‌م افتضاحه. تو برو از اوّل حرف زدن یاد بگیر بعد بیا بشو روان‌شناس. و تازه چی. من احمق به جواب‌ش می‌خندم. مثلِ همیشه که وقتی ناراحت‌م می‌کنن می‌خندم. و بعدتر که برای محمّد اینا رو تعریف می‌کنم و می‌گه چرا هنوز ادامه می‌دی می‌گم چرا چیه؟ و واقعن چاره چیه؟ الآن که اون دیوث نیست کی هست؟ من پول دارم؟ من وضعیّت‌م خوبه که بتونم برم پیشِ یه روان‌کاو درست و حسابی؟ من خوب بودنِ حال‌م برایِ خانواده‌م مهمه؟ من کسی رو دارم که بتونم باهاش حرف بزنم؟ هم‌این فاطمه هم هیچی نمی‌شه می‌ره چغلیِ من رو پیش این و اون می‌کنه؟ من کسی رو دارم؟ من دوستی دارم؟ و حالا دارم داروهامو می‌خورم. بله مهدی دارم داروهامو می‌خورم و فکر نکن که اهمیّتی می‌دم که تأثیر دارن یا نه. به تخم‌مه. فقط دارم می‌خورم که اون حرفایِ احمقانه‌ای که به‌م زدی و از تنها کسایی که فکر می‌کردم پشت‌من رفتی، حرف بمونن. می‌خورم چون تو فکر می‌کنی تأثیر دارن. می‌دونم که ندارن. می‌دونم که تنها کاری که می‌کنم وقتی تموم بشن اینه که برم برام دوزشون رو زیاد کنن و یا داروها رو عوض کنن. و تا آخر عمر من باید هی دارو بخورم فقط به این خاطر که اثر می‌کنه یه روزی.

  متنفرم از این وضعیت. یه لوپِ بدبختی. و می‌دونی همه با ناامیدی‌هاشون برمی‌گردن و پشت سرشونو نگاه می‌کنن و می‌گن خوش‌حالن چون به هر حال از قبل پیش‌رفت کردن. ولی من درست پنج شیش ساله دارم درجا می‌زنم. و حال‌م بده.

  از بچّه‌گی آرزوم بود که یه مریضیِ قلبی‌ای چیزی داشته باشم. فکر می‌کردم این‌طوری به‌م توجّه می‌شه. اگه هم نشه ته‌ش می‌میرم. سرطانی چیزی. نداشتم. ولی کی بود به من بگه که کوچولو تو از هم‌این الآن‌ش هم مریضی. یکی از سخت‌ترین مریضی‌های دنیا رو داری و داری زجر می‌کشی و قراره خیلی زجر بکشی ولی کسی براش مهم نیست.

  اگه بخوام از زنده‌گی، از اوّل بچّه‌گی از دردایی که تجربه کردم فیلم بسازم، حاضرم کلّ‌ش رو پاک کنم فقط یه سکانس‌ش رو بذارم باشه. جایی که من، تویِ خونه‌ی زاهدان، تویِ یه بعد از ظهری که مامان‌م به یه دلیل احمقانه‌ی وسواسی دعوا کرده از زنده‌گی کردن خسته می‌شم. یه چاقوی میوه‌خوری بر می‌دارم و می‌رم تویِ سالن پذیرایی که خیلی هم بزرگ و نوگیره. روی طاقچه‌ی پنجره می‌شینم. پشت پرده و چاقو و پیرهنمو می‌زنم بالا و چاقو رو می‌ذارم رویِ شکم‌م. و به این فکر می‌کنم که اگه فرو کنم‌ش تو دردم می‌گیره؟ آخه من از درد بدم می‌آد. من باشم فیلم رو با اون سکانس تموم می‌کنم. فقط اون چاقو اون‌قدر تیزه که خیلی سریع می‌ره تو و من خیلی سریع می‌میرم، بی‌هیچ دردی.


برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۰ ]

صفحه‌ی 302 - عنوان مد نظرم نیست، جز این که دوست دارم خودمو با دستای خودم خفه کنم

الف

 سلام

  ساعت پنج دیقه به یکِ بامداده. ولی چه مهم وقتی یک نیم ساعت بعد قرار بود از خواب بیدار بشم. نمی‌دونم جریان از چه قراره ولی دو سه شبی می‌شه شاید هم بیش‌تر که ساعت دو و نیم شب که می‌شه از خواب بیدار می‌شم. چرا؟ کی می‌دونه واقعن؟

  واقعن می‌خوام ام‌روز براتون عکس بذارم و ایناها ولی خب دنیا هیچ‌وقت اون‌طوری که من خواستم پیش نرفته. همیشه من اون‌قدر ضعیف بودم که تسلیم چیزهایی بشم که می‌خوام باهاشون بجنگم. هرچند باید این‌م بپذیریم که ام‌روز یک ساعت زودتر از دی‌روز از خواب بیدار شدم و ورزش کردم. هرچند مجبور شدم تو اتاق بدواَم چون گوشی‌م شارژ نداشت و می‌خواستم تایم بگیرم و اینا ولی خب به هر حال پیش‌رفته دیگه نه؟ اگه تو باقی زمینه‌هام پیش‌رفت بکنم عالیه. نمی‌تونم ببینم‌شون. ام‌روز رو هم نمی‌تونستم ببینم، شاید یه امیدی کوچیکی داشتم که شاید یه روز، برای هم‌این بود که ساعت رو کوک کرده بودم بالأخره، ولی خب این که ام‌روز رو واقعن نمی‌دونستم چون صدها روز دیگه هم بودن که ساعت کوک کردم و اتّفاقی که می‌خواستم رو انجام ندادم. نمی‌دونم شاید خودم‌م که دوست ندارم ببینم، به هر حال این که به خودم قرار نیست اتّفاقی بیوفته، به‌تر از اینه که بگم قراره بیوفته و نیوفته و خودمو ناامید کنم. خودمو ناامید کنم؟ این چه حرفیه؟ پس من الآن چی‌م دقیقن؟

  من همیشه حسودم. به شدّت حسودم. نمی‌دونم مامان بالأخره یه تیکه‌هایی می‌پرونده همیشه و نمی‌دونم که دلیلی هم براشون داشته یا نه، ولی خب من حسودی‌هایِ درونیِ زیادی داشتم. خیلی زیاد. همیشه به کسایی که از خودم به‌تر بودن حسودی‌م می‌شده. به دوستام. به کسایی که تلاش می‌کنن، با استعدادن یا هرچی. حسودی‌م می‌شده و این منو به شدّت غم‌گین می‌کنه، چون من هم همیشه می‌خواستم مثلِ اونا باشم، ولی نتونستم.

  چیزی که یادآوری‌ش اعصاب‌م رو خیلی کیری می‌کنه درموردِ این روان‌شناسِ آخری، آخرین صحبت‌هاییه که باهاش کردم. اون‌جایی که زنیکه گفت خودت باید بخوای خوب بشی. انگار منو گذاشته باشن زیرِ پرس. این ویدئوها رو دیدین که چیزای مختلف رو می‌ذارن زیرِ پرس؟ و خورد شدن‌ش رو فیلم می‌گیرن و آروم پخش می‌کنن در صورتی که کلّ‌ش تویِ دو ثانیه اتّفاق می‌افته. من توی یه ثانیه زیر اون پرس لعنتی خورد شدم. تک تک استخونام. من پودر شدم اون زیر. من تمامِ بچّه‌گی‌م می‌خواستم از اینی که هستم به‌تر باشم. همیشه دل‌م می‌خواست جزو بچّه‌های باحالی باشم که منو تو دسته‌ی خودشون راه نمی‌دادن. چون بابام آخوند بود یا حتا اگه نمی‌دونستن بابام آخونده، قیافه‌ی خودم به بچّه مثبت‌ها می‌خورد. بچّه خرخون‌ها. در صورتی که هیچ‌وقت نبودم. واقعن نبودم. من کسی‌م که یه دفعه تو املای کلاس دوّم هیجده شدم و کلِّ کلاس منو تشویق کردن به خاطرِ این که بالاترین نمره‌م بوده. و من دفترم رو از مدرسه تا خونه به همه نشون دادم که نمره‌م رو ببین، و در نهایت که به خونه رسیدم و به مادرم نشون دادم کوچک‌ترین ری‌اکشنِ مثبتی نشون نداد. من به خاطرِ این که درس نمی‌خونم از طرف خانواده‌م تحتِ فشار بودم، و از اون طرف تویِ مدرسه به خاطرِ این که بچّه خرخون‌م. بچّه مثبت‌م یا هرچیزِ دیگه‌ای. فقط به خاطرِ قیافه‌م. من همیشه از وضعی که داشتم راضی نبودم. هیچ‌وقت شاد نبودم. می‌گم نبودم چون نبودم. بچّه‌گیِ سراسرش غم و درد و تراژدی نیست. یه جاهایی‌ش هست و زیادم هست. ولی قسمت‌هایِ دیگه‌ش با شادی پُر نشده. با زنده‌گیِ معمولی و یه احساس خنثا بودن گذشته. چرا بودن اتّفاقای خوب و لحظات شادی، لحظاتِ شادی که خانواده‌م برام رقم زده حتا. ولی من بی‌ذوق‌ترین فردِ رویِ زمین‌م چون تویِ هیچ کودوم از اون اتّفاقا شادی حس نکردم. اینو الآن نمی‌گم. حسِ همون موقع‌م هم‌این بوده. شاد نبودم. من فکر نکنم هیچ‌وقت شادی رو به معنایِ درست‌ش چشیده باشم. یا اگر هم بوده خیلی خیلی کم بوده. یا اگر هم بوده من هیچ‌وقت نشناختم‌ش. و این خانم به من می‌گفت که خودت باید بخوای. دل‌م می‌خواد هرکس که این جمله رو به‌م می‌گه این‌قدر بزنم تا جون دادن‌ش رو ببینم. چون من همیشه دل‌م می‌خواست که تویِ وضعِ دیگه باشم. من شادی رو نشناختم.

  من شادی رو نشناختم. همون‌طور که عشق رو نشناختم. نمی‌دونم چیه و نمی‌دونم چه‌طوریه. برایِ هم‌اینه که دارم می‌رینم به تنها رابطه‌ای که تونستم داشته باشم. من عشق رو نفهمیدم چون قبل‌ش هم آدمای دیگه بودن که دوست داشته باشم‌شون. یکی‌شون فکر کنم هنوز هم از خواننده‌های وب‌لاگ‌م باشه، من که دورادور وب‌لاگ‌ش رو چک می‌کنم اگه به روز بشه. و من مدّت‌ها سعی می‌کردم که به‌ش بگم دوست‌ش دارم. ولی احتمالن دوست‌م نداشت. یا حداقل به عنوان کسی که قراره باهاش رابطه داشته باشه. چون دوستِ خوبی بوده و هست. چند ماه بعد از این که رابطه‌م با فاطمه شکل گرفته بود، یه دفعه ازش خبر گرفتم و فهمیدم که اون هم یه دوست پسر داره. و این به شدّت برای من دردناک بود. نمی‌دونم چرا. نمی‌فهمم چون رابطه‌ی من با فاطمه عالی بود. در صورتی که اون حتا دوست داشتنِ من رو هم نمی‌پذیرفت. این اتّفاقات رو من هیچ‌وقت نفهمیدم. برام سخته درک‌ش. نه فقط برایِ خودم چون فهم رابطه‌ی دیگران هم برام سخته. من بعد از این که برادرم با یکی از دوست‌‌دخترهاش که نمی‌دونم چندمی بوده یا کی بود، چون هیچ‌وقت چنین ارتباطی با هم نداشتیم، با دوست دخترش دوست شدم و برای ماه‌ها کسی بود که باهاش صحبت می‌کردم. یکی از به‌ترین دوستایِ من بود که خیلی خیلی زیاد به من کمک کرد. هرچند برادرم ازم خواست که ارتباط‌مون رو با هم قطع کنیم ولی به نظرم این هیچ ربطی به اون نداشت که بخواد درموردش تصمیم بگیره. چون اصلن چیزی درمورد اون توی دوستیِ ما وجود نداشت و نداره. اون اوایل که با هم آشنا شده بودیم هنوز تویِ شوک بود و اصلن به من پیام داده بود تا از برادرم خبر بگیره. و من در طی این مدت داستان‌ها و خاطرات متفاوتی از رابطه‌شون می‌شنیدم یا چیزهایی پیدا می‌کردم یا موقعیت‌هایِ به جا مونده‌ای که من باید براشون تموم‌ش می‌کردم. و همیشه از ارتباط‌شون گیج شدم. از ارتباط علی‌رضا با دوست دخترهاش هم گیج می‌شم. از دوست داشتن محمّد هم گیج می‌شم. از همه‌ی چیزهای رابطه به شدّت گیج می‌شم. من نمی‌فهمم عشق چیه.

  من نمی‌فهمم عشق چیه چون وقتی به‌ترین کسی رو که می‌تونم دارم، باز هم یه وقتایی می‌شه که به دخترایِ دیگه فکر می‌کنم. این نه به این معنا که فاطمه رو دوست ندارم. چرا دارم. خیلی خیلی هم دارم. یه تایم‌هایی می‌شه که هیچ چیز برام غیر فاطمه اهمیّت نداره. ولی این دوری، این دوری همه‌چیز رو خراب می‌کنه. چون هرچی کنار همیم خوبه. اون به شدّت خیلی زیاد و دیوانه‌واری عاشق‌مه. و من نمی‌دونم عشق ینی چی. وقتی به‌ش می‌گم حاضری با کسی باشی که ممکنه وقتی پیشِ توئه به یکی دیگه فکر کنه؟ و اون می‌گه که حاضره. مسلمه. اون حاضره چون عاشقه. عشقی که منطق هم ازش خارجه. ولی من نمی‌دونم اینا ینی چی. هر آدم عاقلِ دیگه‌ای هم باشه می‌گه این رابطه فایده نداره. من‌م می‌دونم. اشتباه بودن‌ش رو می‌فهمم. من فاطمه رو دوست دارم. خیلی هم دوست دارم. نمی‌دونم عشق چیه ولی. و یه وقتایی می‌شه که دوست‌ش ندارم. و من نمی‌تونم با این عذاب وجدان با این درد با این فکر با فاطمه تویِ رابطه باشم که یه جاهایی ممکنه دوست‌ش نباشم، یا به یکی دیگه فکر کنم، یا در این رابطه باهاش حرف بزنم. که زدم. که حماقت مگه از این بالاتر هم هست؟ ولی من نمی‌دونم چیه عشق؟

  این چیزا منو نابود می‌کنه. کسی کی بی‌نهایت عاشق‌مه. در هر شرایط و با هر میزان دیوث‌بازی‌ای منو می‌پذیره و نیاز داره پیش‌م باشه تا حال‌ش خوب باشه. و منی که خودم رو می‌بینم و نمی‌خوام توی چنین شرایطی قرار بگیرم. نمی‌خوام که چنین اتّفاقی بیوفته. حاضرم اسم‌مو مرتیکه‌ی جنده‌ی خانم‌باز بذارن. حاضرم هر شب با یکی بخوام ولی از نظر احساس کسی رو زجر ندم. ولی وقتی من پیشِ فاطمه نباشم قراره حال‌ش بد باشه. و این چیزیه که من باید براش تصمیم بگیرم. و من در هر صورت قراره زجرش بدم؟ قراره زجرش بدم.


برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۰ ]

صفحه‌ی 301 - و ما ام‌شب کارانی داشتیم

الف

 سلام

  و این که ما ام‌شب کارانی داشتیم را خدا آزاد کرد. هرچند که یک دعوایی داشتیم با مادرجان که آخه من می‌رم خونه‌ی دیگران مهمونی واسه خاطر من گوش‌چرخ‌کرده نمی‌ریزن، تو چرا می‌ریزی آخه و جذّاب‌ترین قسمت ماجرا کتمانِ اوّلیه‌ست. بعد می‌گن ما از کجا دروغ گفتن یاد می‌گیریم. آقا داستانِ آدم و حوا داستانِ بامزه‌ایه دیگه خب؟ قبول کنین. می‌گن آدم برایِ این گولِ شیطان رو خورد و حرف‌شو باور چون تا حالا دروغ نشنیده بود. آهای جماعت اگه به بچّه دروغ نگید نمی‌دونه اصن چنین آپشنی هست، خودتون گُه می‌خورید روش نصب می‌کنید. و وای بر بشر نسیان‌گر که اِنَّ الاِنسانِ لَفی خُسر.

  و این که یک دوستِ جدید الکامنتی برایِ ما لطف فرموده معادل نوستالژی رو جست و جو نموده -هم‌چنان روشن‌فکر، بی‌ادب البته-  و اعلامی داشتند خاطره‌انگیز یا یادمانه. با این حال من نمی‌دونم این مصوّبه الآن کلّن قراره هم‌اینو بگیم -که من به نامجو اطلاع بدم تحریرِ رویِ نووووووستالژیا رو بکنه یاهاهاهادامانه‌هایِ الکی- اگه هم نیست که ما نگیم تا بیاد خودش، الآن ما بگیم چار روز دیگه بیان بگن آقا این نیست، دیگه من چه جور روشن‌فکری باشم برا خودم آخه؟ آقا این انصافانه‌ست؟

  بعد من برایِ این که نشان بدهم خودم هم جست و جو بلدم رفتم اسمِ ناشناسِ ایشان را ژست‌وژو کردم و ایناها که ببینم این جوزفین مارچ کیه. بعد دیدم اصل‌ش ژوزفین بوده لاکن ایشان جوزفین‌شون‌ن. خولاصه که احتمالن خیلی‌هایِ دیگه‌مون‌م نمی‌دونیم کیه، تویِ زنانِ کوچک اون دختره‌ی خفنه‌ی پیرهن قرمزوئه بود؟ به گمان من اونه. حالا ممکن اون نباشه. به هر حال ژست و ژویِ ما تصویری نبود :/

  دیگه این که من از درِ خانه ساعت دهِ شبی، مهی زدم بیرون بیام این‌ور خیلی خَر ذوق کامنتاتون بشم که غیر ژوزفین که قبل از شام کامنت‌ش را دیدم، کسی را ندیدم و قصّه‌ی ما به سر رسید، صدای نفس زنون کسی رو شنوییدم هم‌زمان که از در خروجیدم. این هی می‌نفوسید که من دیدم جواب نیست چراغِ گوشی را روشیندم دیدم عه گابیه. لامصب هنوز وِل کن نبود داشت می‌جویید. این‌جا مهتوبی شَبون یک کمی که نور داره فکر کنم این روز و شب‌ش ریخته بود به هم بنده خدا. آخه گابیاتون وِل می‌کنید تو دشت و جنگل هم‌اینه دیگه شب و روز که حالی‌ش نمی‌شه. می‌خوره تا بترکه.

  ولی الآن که یخ‌چال صد، صد و خرده‌ای قیمت‌شه دیگه صدا نمی‌ده نه؟ احیانن نصفه شبام بر اثر سرما گرما انبساط انقباض نمی‌کنه یهو تَق صدا بده؟ به قولِ دوستان قلنج‌ش بکشنه؟ نه؟ اینو می‌پرسم چون این نرّه یخ‌چال پیر عین چی صدا می‌کنه، گفتم یه یادی ازش بکنم از دو-سه‌تا پست قبلی.

  ولی راست‌شو بگید کی دل‌ش به حال‌م سوخت آرزوی کرد که ما ام‌شب کارانی داشته باشیم. راست‌شو بگه، خودشو نشون بده، اعتراف بکنه، من می‌ذارم‌ش تو لیستِ کسایی که باید قبل از مرگ به‌شون کادو بدم. درسته کلّن دِدلاینِ من یا خطِ پایانِ مشخصِ کارهایِ من برای کارها آخر عمره. ولی واقعن دِدلاین آسون‌تر نیست تا خطِ پایانِ مشخصِ کار؟ الآن براتون یه ژست‌وژو می‌رم ببینم معادلی داره یا نه که کِف کنید. لیکن شمام درک کنید که این اینترنت ما پیر لاکپشت نمی‌گیره. خلاصه که بریم پاراگرافای بعد آخرِ متن اعلام می‌کنم چه خبر.

  من تشنه‌مه آقا آب بخورم. شما آب نمی‌خورید؟ بفرمایید آقا، تعارف نکنید. خدا پدرِ مادرِ این، کی آبو کشف کرد راستی؟ خدا پدرِ مادرِ کاشفِ آبو بیامرزه خلاصه.

  راستی یادش به خیر هم‌این چند هفته پیش داشتم خودمو جر می‌دادم که استاپ‌موشنِ کس‌کش‌مو بسازما. روز استرس، شب استرس، خواب استرس. اومده بودم این‌جام درست نمی‌تونستم بخوابم حقیقتن. چندین شب با قرص خواب خوابیدم تا عادت کردم. هنوزم نصفه شبا بیدارم می‌شم. یادمه دو شب پشتِ هم نشستم آخرِ شب زار زدم های های های که آروم بشم بخوابم. یه روزی‌م صب از خواب بیدار شدم حال‌م از دنیا به هم خورد شروع کردم دوباره زار زدن های های های و هم‌این‌طور در پیِ جلبِ توجّه خانواده ادامه و اینا تا بالأخره بابام اومد دَم‌م گفت چته؟ گفتم خواب بودم. گفت این‌قدر می‌خوابی که خوابِ بد می‌بینی :/ این برنامه در مضراتِ خواب.

  ولی یه مسئله‌ای که من دارم و اون روان‌شناسِ می‌چسبوندش به این که به خاطر اختلال دو قطبیه این بود که من خیلی نیازمندِ توجّه‌م. ینی تو این خانواده‌ی سرد و بی‌روح و دیوث بایدم کم‌بود محبّت بشی دیگه خلاصه. تا این مرحله نیازمندِ توجّه‌م که خیلی از کارام رو که انجام می‌دم هی شروع می‌کنم خودمو کوبیدن که تو برایِ جلبِ توجّه این کارا رو می‌کنی و خیلی دیوثی و مادِفاکِرِ ساموئل جکسونی، که اگه به خودِ غودایِ بروسلی من این کار رو از اوّل به نیّتِ جلبِ توجّه انجام می‌دادم اصن این‌قدر ناراحت نمی‌شدم که. حالا که بی‌نیّت کردم، برچسبِ نیت می‌چسبونم روش و دِ بزن، مادِفاکِرِ ساموئل جکسونی.

  ینی واقعن که دنیا تَیه بود و بی‌سر و تَه. لیکن چه چاره با بخت گم‌راه؟ این برنامه تخلیط شعر وَ خوانی.

  آقا تُف به ذاتِ پدرسگِ سیاهِ افسرده‌گانی که دهن‌ت سرویس سگا که بامرام بودن، این چه بچّه بود که کردی تو مادرسگِ سیاه افسرده‌گانی آخه؟ و این که آخه اصن هشتگ سگ فحش نیست یادتون رفته مگه؟ پدرسگ و مادرسگِ گرامی آخه سگ که فحش نیست، پس چرا اسم بچّه‌تون رو فحش گذاشتید آخه؟ افسرده‌گانی؟ اسم شد این؟

  عرض‌م به حضورتون که در زبانِ فارسی به دِدلاین می‌فرمان ضرب‌الاجل یا فرجه یا موعدد مقرر یا مهلت یا سررسید ولی چون که ما از اینا به اون معنا زیاد نمی‌استُفوییم، خشک و چغر می‌نمایند یک‌م تُف بزنیم توشون راه می‌افته، می‌ره می‌آد، رو زبون و ایناها همون معنا رو می‌گیره قشنگ کِف می‌کنیم همه با هم.

  دیگه این که نام‌های زیبا برای بچّه‌های خود بی‌انتخابید ولی اسراف و وسواس نکنید چون خداوند اسراف‌کاران و وسواس‌کاران را دوست نمی‌دارد. با برنج‌کاران و گندم‌کاران بیش‌تر حال می‌کند. اگر برایِ بچّه‌های خود نامِ زیبا انتخاب نکنید آن‌ها احساسِ زیبا نخواهند کرد. و همه از نامِ آن‌ها به عنوان فوش خوار و بار فروشی استفاده می‌کنند. برای مثال به سگِ سیاه افسرده‌گانی نگاه بکنید؟ فکر می‌کنید چرا افسرده‌گانی؟ وقتی سگِ سیاه باشی، اسم‌ت هم افسرده‌گانی، معلومه که افسرده‌گانی. اگه نام زیبا انتخاب نکنید بچّه‌ی شمام افسرده‌گانی. دوتا اسم‌م انتخاب بکنید بچّه‌ی شمام شاید افسرده‌گانی. این برنامه اندر معایبِ اسمِ نازیبا.

  دیگه من خسته‌گانی هم‌چنان که افسرده‌گانی، شب همه‌گان خوشانی.


برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۱ ]

صفحه‌ی 300 - مَعَ الشُّکُلات

الف

 سلام

  خب ام‌روز چه خبر؟ اوّل یه چیزی بگم که بدانید من الآن کجای‌م. این‌جایی که من‌اَم همه‌ش مِهه الآن. دیگه چش‌تون درآد. و این که راستی من رفته بودم کوه یک مقادیری عکس گرفتم که بد هم نشدن. ولی خب شما یک‌م خواهش التماس بکنید، مخصوصن اونایی که کامنت نمی‌دن، من‌م هم می‌کشم و با یه ادیت ساده‌ای به اشتراک می‌گذارم‌شون.

  دیگه این که یادم بود پاراگراف دوّم رو چه‌طور شروع کنم ولی الآن یادم نیست یا مطمئن نیستم که درست یادم هست. خب می‌تونم اینو بگم که مهم‌ترین دست‌آورد ام‌روز یک جنگِ سخت با خود بود که در ساعت صبحانه‌ی خانواده از رختِ خواب وخیزم و نخوابم تا دوازدهِ ظهر. و باور بفرمایید دو سه باری هی سرمو کوبیدم رو بالش دوباره بلند شدم از رختِ خواب رها بشم، دوباره سرم را کوفیدم روش. خلاصه که پیروز شدم.

  امّا بعد در باقیِ روز ایده‌ی این به ذهن‌مان خطور که چرا عکسای نود رو تویِ یه کانال جم نکنم، این شد که کانالِ جانود رو زدم و توش عکسِ نود جمع می‌نمایم و خب از صبح تا هم‌این چند ساعتِ پیش مشغول به هم‌این امر بودم. هرکسی خواست عضو بشود بیاید بگوید جانودِ ما و شما ندارد. فقط احتمالِ این که بین‌تون کسی یافته بشه که کانال رو ریپورت بکنه کم نیست. باشه هم من پارانویا دارم به هر حال. گفته باشم ازتون آزمون می‌گیرم اوّل‌ش.

  نمی‌دونم این ذهنِ من چه مشکلی با من داره که همه‌ش ایده‌های خفن خفن به ذهن‌م متبادر می‌نمایه. ولی ایده‌های خفن خفنِ سخت. و نمی‌دونه که اگه آسون‌م بگه من انجام نمی‌دم، چه برسه به سختاش. شایدم می‌دونه و برایِ هم‌این سخت سخت می‌گه. ها؟ کی می‌دونه؟ کی‌ می‌دونه؟

  دیگه عرض‌م به حضورتون یک‌م حضورتون رو بیش‌تر بکنید، به آدم انرژی وارد بنمایید، قول می‌دم که بچّه‌ی خوبی بشم، خوب کار کنم. سورپرایز کنم و ایده‌های خفن خفن برم براتون و اینا. منتها نیاید برام جملات انگیزه‌شی نفرمایید. همون انرژیِ ساده‌ی کامنتِ مهربانانه دوستانه قشنگانه و حتا در برخی موارد هدیه‌دارانه خودش انرژیِ هستی‌ایست که حقِ مسلمِ همه‌است. این برنامه شعار.

  می‌تونم تو این پاراگراف درموردِ کلمه‌ی هدیه‌ی پاراگراف قبل توضیح بدهم. هدیه چیست؟

«هدیه» 

(هَ یِّ) [ ع . هدیة ] (اِ.) 1 - تحفه ، ارمغان ، پیشکش . ج . هدایا. 2 - پولی که در عروسی مهمانان به عروس یا داماد می دهند. 

[فرهنگ فارسی معین]

  خب از اون جایی که من نه عروس‌م و نه داماد می‌فهمیم که منظور از هدیه پول نیست. پس چیست؟ تحفه، ارمغان، پیش‌کش که اگه دوست داشته باشید می‌تونیم بریم معنیِ تک به تکِ این لغات رو با هم چک بکنیم و ته‌ش هم به هیچ جایِ خاصی نرسیم و واردِ یه لوپِ مسخره بشیم. خلاصه این که هدیه‌ی چیزِ خاصی نیست. یه ایموجی می‌تونه هدیه باشه. یه ماشین می‌تونه هدیه باشه. یه موزیک، یه عکس، یه جمله، شعر آقا شعر من خیلی دوست و هزاران چیز و میز دیگر، آقا میز، میز خودش می‌تونه هدیه باشه و هزاران ریز و ویز دیگر.

  یک دوستی می‌گفت نوشتن، مثلِ خوردنِ ماکارونی سخت است. -وی ماکارونی نمی‌دوست- لیکن نوشتنِ از ماکارونی باعث می‌شود که نوشتن آسان شود. آقا من فکر کنم آخرین‌بار خونه‌ی مهدی ماکارونی خوردم. از اون جایی که مامان من تو لیست‌ش غذای درخواستی نداره، نمی‌دونم چند سال دیگه به ماکارونی می‌رسم باز. و دل‌م خواسته. از همون روزی که این آقا گفت نوشتن مثل ماکارونی فلان. آقا من گشنه‌مه یا به قولِ قمیا گُسنه‌م. دی‌روز پری‌روز بود، کی بود من یه شاخص توده‌ی بدنیِ اینترنتی حساب کردم یه چهارده کیلویی کم داشتم. آقا علاوه بر اون چیزِ روان‌کاو، یه متخصص تغذیه‌ی درست و حسابی و ترجیحن بیش‌تر گیاه‌خوار و پولِ خرید در مقادیر گفته شده در هفته و پولِ باشگاه و کونِ باشگاه همه‌گی با هم مرحمت بفرمایند چی می‌شد اگه. صلوات.

  این سریالی که دارم می‌بینم سریالِ بست آو دِ بستِ مهدیه. لیکن من نمی‌خوام درموردش بنویسم تا تموم‌ش نکردم. از این روی ای صفحه‌یِ خالی، نکن یُوَسوِسُ فی‌ الصُدورِ النّاس. این قسمت روخوانیِ قرآن مجید.

  خب دیگه براتون گفته بودم گاوای این‌جا ماغ نمی‌کشن، یه چیز تو ماهایِ عَر عَر می‌کشن؟ یادم می‌آد توی گذشته‌های خیلی خیلی دور ممکنه از این نوشته باشم. وقتی که من بچّه بودم. وقتی که غم بود. غم که هنوز هست. ولی من یه دیوثِ بزرگ‌سال شدم که با یه کونِ گشاد نشستم رویِ کودک درون نمی‌تونه کاری بکنه و می‌فرمایم که هَنده پیل‌تری؟

  می‌گن پودر سنجد خوبه. لیکن من از سنجد خوش‌م نمی‌آد. من اگه به سمتِ گیاه‌خواریِ بگرایانم رو، باید یک آشتیِ عظیمی با مواردی مختلف بنمایم. من جمله انجیر خشک، کشمش، میوه‌ی خشک و ایناها. فکر کنم هم‌اینا اصن منو تو جمع خودشون راه ندن. به قولِ برادرِ آقاهادی وسطِ کوه چه‌قد من سوسول‌م اصن؟

  راستی شباهنگا سابقا... تو جایی رو بلد نیستی که ریشه‌ی کلمات رو به ما بنمایانه. بگه داستانِ پشت‌ش چیه و از کجا این کلمه شکل گرفته؟ می‌دونم برای انگلیسی چنین چیزی هست؟ فارسی داریم؟ نداریم؟ خلاصه که شبانه با کوله‌بارت از جلویِ کُمُدِ ما گُذری کن. خواهی بیا ببخشا، خواهی بیا جفا کن. این مولانا چرا می‌گه برو جفا کن، مگه جفا رو تو رویِ آدم نمی‌کنن؟

واژه‌یاب می‌فرماید که سوسول به معنیِ قِرتی، خودآرا و زن‌صفت می‌باشه. می‌ریم که ببینیم قرتی به چه معناس. تا اون موقع عرض‌م به جان‌تان که عه صب شد. ینی که فکر کردم عه مِه رفت، لیکن مِه نرفته، ینی رفت ولی کَم رفت. باز می‌فرمان که قرتی ویژه‌گیِ کسی‌ست که بیش از حد به ظاهرِ خود می‌رسد. آقا سوسول هیچ ربطی به عادات خوراکی نداره اصن. پس چه‌طور می‌شه که من کشمش نمی‌خورم جواب‌ش اینه که چه‌قدره تو سوسولی؟ اصن هستم که هستم، ولی گودرز کیه که یه مَن شقایق بده؟

  امّا روزها می‌گذرد و شب‌ها هم می‌گذرد ولی من حتا لیستِ فیلمایِ دیده‌م رو هم به روز نفرموده‌ام. آخه این که دیگه کاری نداره الدنگ. می‌بایست این رو می‌گفتم. می‌دونم که باز دارم چرت و پرت و اراجیف می‌نویسم. خب چه کنم یه جورایی از شرایط خسته و یه جورایِ دیگه‌ای هم دل‌م تنگه خب. یه جورایِ دیگه‌ای هم اون دل‌تنگیِ به آینده می‌آد و فلان بهمان. برای هم‌اینه که اصن نمی‌دونم چی دارم می‌گم، یه چی می‌گم که گفته باشم. خسته‌م آقا خسته.

  ینی اگه پول داشتم می‌رفتم توی این دسته جماعتی که خودشونو فریز کردن که تا در آینده درمان مرض و پیری‌شون پیدا بشه، خودمو فیریز می‌کردم تا زمانی که درمان کون‌گشادی پیدا بشه. والا.

  یه چیزی بگم گوش می‌کنی؟ سرتو تو آب‌گوش می‌کنی؟ این برنامه نووووووستالژیای الکی. آقا چه وضع‌شه اَمِ رِ مخسره بُدَن، واسه نوستالژی هنوز معادل نداریم ما؟ چی هستیم ما؟

  من یه بازیِ من درآوردی دارم وقتی مازوخیسم‌م گل می‌کنه می‌رم سراغ‌ش. چگونه یک دانه کبریت را تا ته بسوزانیم. این برنامه دانستنی‌ها. ابتدا وی را روشن نموده. سپس با دقّت و توجه فراوان با دادنِ زاویه مناسب سعی می‌نماییم که شعله را در کم‌ترین و آرام‌ترین حالت بگذاریم تا پیش بیاید و یهویی نصفِ چوب کبریت آتش نگیروند، بلکه آتش سرِ چوبِ کبریت زودتر خاموش شده و اندکی خنک بشود. بعد وقتی کارت به پیک رسید، آتیش رسید لبِ استخونِ انگشت، با اون دست سرِ کبریت را که خاموش شده و اندکی جمع گردد وانگهی خنک‌تر است گرفته. لیکن اشتیباه نکنید آن قسمت هنوز آشِ تو دهن‌ت فلفل می‌ریزما سوزی‌ست. پس باید تحمل باید کبریت را به صورتِ عموتی، و نه دایتی گرفته منتظر می‌مانیم شعله کشونده به بالا و تا ته آتیش بگیره تموم بشه این بازی کیثیفو. این برنامه خدافیض. به ما هم فیض، هم‌چنین پول بابتِ تراپی هفته‌ای درست و درمونی، سیگار، سهامِ بلاگ، دکتر تغذیه گیاهِ خواهر و مادر و پولِ خوراکی، پولِ باشگاه، کون آتیش‌گاه مرحمت می‌فرمایند بلند بخوانید الفاتَحَهَ‌ مَعَ الصَّلوات.


برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۱ ]

صفحه‌ی 299 - چه می‌شد اگر؟

الف

 سلام

  سرم داره از یه چیزایی می‌ترکه برای هم‌این خواستم دوباره شروع کنم به نوشتن. نمی‌دونم این یکی رو منتشر می‌کنم یا نه، امّا نوشتنِ هم‌این جمله احتمالِ منتشرش شدن‌ش رو می‌بره بالا.

  واقعن؟ هیچ‌چیزی برای نوشتن ندارم. نمی‌دونم کلّه‌م به شدّت زیادی داره درد می‌کنه و من منتظرم که یه چیزی بزنه بیرون که بنویسم، امّا به جایِ این کار رویِ صدایِ یخ‌چال فکوس می‌کنم. این چه وضع‌شه آقا؟

  انگار یه وقتایی برایِ خالی کردنِ این دُمَلِ چرکی باید بیش‌تر فشار بیارم و باز گذاشتنِ سرش کافی نیست. این کلمه منو می‌بره به سال‌های سال پیش. و جایی که برایِ اوّلین بار این کلمه رو خوندم. مطمئن‌م که یه داستانِ مذهبی‌طور بوده. و احتمالن یه ربطی هم به دیدار به امامِ زمان باید داشته باشه. این داستان‌ها رو می‌خوندم که معتقد بشم، آخرش کارم کشیده به این‌جا. واقعن قصد تعلیم دادن به بچّه‌هاتون رو دارید سعی کنید منابعی که نیاز دارند رو براشون تهیه کنید. همیشه حواس‌تون به بچّه‌ها باشه. چون خیلی مهمه. نمی‌دونم نمی‌تونم الآن درست در این باره بگم. ولی خب به نظرم این باید یه اصل باشه که یک بی‌طرفی رو رعایت کنیم در مقابل بچّه‌ها و سعی کنید دیدگاه‌های متفاوت رو به‌شون نشون بدیم در صورتی که دیدگاهِ خودمون رو به زور واردِ مغزش نکنیم. بذاریم خودش تصمیم بگیره که می‌خواد چه کار بکنه و چه کار نکنه. چون وقتی سرشو از یه چیزی پُر می‌کنی و نمی‌ذاری که خودش انتخاب بکنه که چی می‌خواد، باید منتظر باشی یه دفعه که از دست‌ت در رفت خودش یا دیگران شروع کنن به پُر کردنِ سرش و باید اینو بدونی که اون موقع دیگه اون دانشِ این رو نداره که چیزهای درست رو پی‌گیری بکنه فقط دنبالِ پُر کردن سرشه با چیزهایِ جدید. چه درست چه نادرست. شاید دارم کس می‌گم، نمی‌دونم واقعن. من دانشی در این زمینه ندارم و هیچ تحقیقی نداشتم، این چیزا رو بر اساسِ تجربه‌هایِ و تفکراتِ خودم می‌گم. قابلِ اعتماد نیستن. ولی خب اینو که می‌تونم بگم حتمن در موردِ بچه‌ها و رفتار کردن باهاشون دانش کسب کنید. چون تأثیرپذیرترین موجوداتی‌ن که در برابرتون قرار می‌گیرن و هر رفتاری ممکنه تأثیری اشتباهی روشون بذاره و شاید نه خیلی زیاد ولی باعثِ تغییری در آینده‌شون بشه. خیلی خب، به من نیومده از این گُه‌ها خوردن. یکی بیاد منو جم بکنه.

  دل‌م تنگ شده. پدر و مادرم هیچ‌وقت نتونستن منو بفهمن. بودن تو تهران هرچند تنهایی و هزارتا مرض دیگه از نظر من یا اونا داشت ولی یه مزیت داشت و اون این بود که می‌تونستم دوستان‌م رو هرچند کم و کوتاه دعوت کنم و ببینم و پیش‌شون باشم. آدم‌هایِ آشنایی که هر چی نبود برایِ هم قابلِ پذیرش و درک شدن بودیم و می‌تونستیم کنار هم حرف بزنیم. امّا این‌جا و این وضعیت سکوت و رنجیدن از پدر و مادر. یادمه بچّه که بودم، یه وقتی کتکِ شدیدی از مامان‌م خوردم و هی با خودم تکرار می‌کردم که به هیچ‌وجه نمی‌بخشم‌ش. این برایِ یه مدّتی رفتارم شده. ولی آخرش دل‌م نمی‌اومد و یه مدّتی که می‌گذشت می‌بخشیدم. بچّه بودم. قلبِ ساده‌ای داشتم. شاید مثلِ الآن کینه‌ای نبودم. ولی در هرصورت فکر می‌کنم که اون دردها، هرچند که برای اون زمان‌م خیلی زیاد بودن، ولی چیزایی نبودن که نشه نبخشیدشون. ولی یه چیزهایی از خانواده هست که من نمی‌تونم نبخشم‌شون. می‌دونم یه بخشی از رفتارها. بخشِ زیادی از رفتارهاشون از ناآگاهی‌شون می‌آد و واقعن نباید خرده گرفت. ولی من نمی‌تونم از پدرم خرده‌ای نگیرم برایِ ادعایِ مسلمون بودن‌ش. و این به عنوانِ یه روحانی دانش بالاتری از دیگران هم در این زمینه داره. و خب صد البته که به نسبتِ پدرِ هم‌سن و سال‌هام شاید حتا منطقی‌تر و به‌تر رفتار کرده باشه. یا حدِّاقل آخرین روان‌شناس‌م قصد داشت چنین چیزی رو تو کلّه‌م فرو کنه. ولی به عنوانِ کسی که من می‌شناسم‌ش و علاقه و ایمانی که داره، به نظرم یه ذرّه از اون حد رو در حق خانواده‌ش روا نداشته. کاری ندارم به این که اسلام یه دینِ مرد سالاره و کم و کاستی‌هایِ خودشو داره که بازم من تو این زمینه دانشی ندارم واقعن. ولی خب هرچی که هست در حدِّ همون روایات و احادیثی که من گیر آوردم و خوندم و تو سخن‌رانی‌ها شنیدم با خانواده‌ش درست برخورد نکرده. و این اعصابِ من رو بیش‌تر از هرچیزی خورد می‌کنه. چون کسیه که می‌تونم اعتقادش رو باور کنم.

  اینا رو تویِ یه نامه که این روان‌شناسه گفته بود به بابا بنویسم نوشته بودم با طول و تفسیر و کینه‌ی بیش‌تر. امّا در نهایت‌ش برای روان‌شناسه فرستادم و در نهایت گفت آفرین. کثافت حتا ده دیقه وقت نذاشت که بخوندش. این‌م شانسِ مایه شاید. همه‌ش روان‌شناسام به درد نخور از آب در می‌آن. برگردیم به دوتا پستِ قبلی: چی می‌شد اگه درآمد یه تراپیِ درست و درمون در هفته رو داشتم واقعن؟


برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۲ ]

صفحه‌ی 298 - فضا فضا فضا

الف

 سلام

  راست‌ش رو بخواین ورد رو پین کردم به تَسک‌بار و واقعن نمی‌دونم فارسیِ اینا چی می‌شه که بخوام بگم. گذاشتم‌ش قبل از کروم. اوّلِ اوّل، کنار استارت. حالا انگار من هم‌این که سیستم رو روشن کردم می‌رم سراغ‌ش و کلیک می‌کنم روش. ولی خب بودن‌ش به‌تره از نبودن‌ش نه؟ مثلن این که من ام‌روز روش کلیک کردم. باید بپذیریم که اگه نمی‌دیدم‌ش احتمال این که وسوسه بشم کم‌تر بود.

  مهدی می‌گفت که اگه زیاد بنویسی از این بیش‌اندیشی یا overthinking می‌آی بیرون. پس خب بذار این‌م امتحان کنیم ببینیم چی می‌شه. یه وقتایی می‌گن همه چیز رو نباید تجربه کرد و اینا. ولی خب من آدم تجربه‌گرایی‌م اصن. و یه آلبوم از مونو دارم پخش می‌شه که علی‌رضا به‌م دادت‌ش و خب جذّابن اینام. کاش یک‌م انگلیسی حالی‌م می‌شد می‌رفتم ببینم اینا کی‌ن واقعن. و خب تا یادم نرفته این‌م اضافه کنم که شباهنگِ سابق خیلی مخفیانه و در تاریکی شب یه لینک از توشه‌ش درآورد و گذاشت جلوی کُمُدم و در زد و رفت. شاید به دردِ شما هم بخوره:

vajeyar.apll.ir

  یه چند روزیه از آماده کردن هدیه‌ی چارلی خلاص کردم، نه برای این که بخوام دق‌ش بدم یا هرچی ولی خب ذهن‌م اصن درست کار نمی‌کنه و تشخیص نمی‌ده که چه کار باید بکنه. واقعن امیدوارم که چیز خوبی از آب در بیاد چون اگه در نیاد خودمو نمی‌بخشم :|

  نمی‌دونم چرا ولی الآن دل‌م می‌خواد گریه کنم. و خب قابلِ توجّهِ شما دوستانِ عزیز بعد از روزها یه لینک جدید گذاشتم توی  بخشِ "می‌خوانم می‌خوانم، تو خواندنِ منی" یا همون پی‌وندهای روزانه که می‌دونید. هرچند که خودِ لینک مربوط به سه هفته‌یِ پیشه ولی خب خیلی دوست‌ش داشتم و خب اگه خوندیدش برید دوباره بخونید.

  و این که دی‌شب که داشتم با فاطمه صحبت می‌کردم، حرف از این شد که فضای وب‌لاگا چرا این‌قدر خلوت و جز اون سلبریتی‌های مشهور بقیه شاید یکی دوتا کامنت گیرشون بیاد، شایدم نه. من به ذهن‌م رسید که ما خیلی از وب‌لاگ‌نویسای دیگه‌ای که هستن رو نمی‌شناسیم و خواستم بگم بد نیست اگه جای شبکه‌های مجازی یک‌م تایم‌مون رو برایِ وب‌لاگ‌ها بیش‌تر بکنیم و با اینوریدر یا فیدلی درست و حسابی پی‌گیر وب‌لاگ‌ها باشیم و براشون کامنت بذاریم، هرچند که من خودم هم کم کامنت می‌ذارم، ولی خب می‌خوام زیادش کنم. همه این‌طوری شدیم. خیلی با این که فقط لایک کنیم خوشیم. خاک بر سرِ همه‌مون کنن جزوی از دنیای فست‌فودی شدیم. نباشین تو رو خدا. وب‌لاگاتونو ول نکنید بذارید برید شبکه‌های مجازی مثلِ اینستا و تله‌گرام و توییتر. اصن هر غلطی دل‌تون می‌خواد بکنید به من چه؟ :| نه این که رد داده باشم. ولی خب چی می‌خوام بگم اصن من؟ حوصله دفاع کردن و اینا ندارم. خودتون آدم باشید، نیستیدم به درک.

  این موزیکه چه‌قدر مریضه :/ من هی صد دفعه به همه می‌گم موزیکاتونو تمیز کنید بابتِ هم‌اینه دیگه. الآن این اسم ترک روش نیست. باید برم فولدرش چک کنم. که چش‌تون دربیاد نمی‌رم که تو کف‌ش بمونید. حالا انگار تقصیر شماست که موزیکای من تمیز نیست.

  البته سهل و آسون بودنِ شبکه‌های مجازیِ دیگه رو نمی‌خوام ندید بگیرم ولی درسته اگه حیطه‌ی وب‌لاگ هم خیلی از دست‌رسی‌هاشو آسون می‌شد شاید طرف‌دارای بیش‌تری داشت ولی خب الآن انگار دیگه کسی براش مهم نیست. برمی‌گردیم به پست قبل، چی می‌شد اگه غیر از پولِ هفته‌ای یه بار تراپی و سیگار پول داشتم می‌دادم یکی از این شرکتای خدمات وب‌لاگ دهنده رو به کل می‌خریدم و شروع می‌کردم به روزش کنم. و داشتم به این فکر می‌کردم که اگه بلاگ سهام‌ش آزاد بود -نمی‌دونم که هست یا نه- همه‌ی ما وب‌لاگ‌نویسانِ به جا مانده می‌تونستیم بریم ذره ذره سهام‌شو بخریم میهن خود کنیم آباد واقعن.

  هنوز ادیوس رو نصب نکردم. باورش سخته ولی آره نکردم و شما نمی‌دونید جریان چیه و قرار بود یه سورپرایزی چیزی باشه و آخرش تا الآن این‌قدر لفت‌ش دادم که دیگه شور انجام دادن‌ش هی کم‌تر و کم‌تر می‌شه. نکنید تو رو جونِ عمه‌هاتون این کار رو. اگه خاله‌هاتونو بیش‌تر دوست داریم جونِ خاله‌هاتون نکنید این کار رو با ایده‌هاتون. تا فرصت داشتید انجام بدید. هی انجام ندید می‌شید مثلِ منِ کون گشادا. از من گفتن.

افسوس که بی‌فایده فرسوده شدیم

وز داسِ سپهرِ سرنگون سوده شدیم

دردا و ندامتا که تا چشم زدیم

نابوده به کام خویش نابوده شدیم

این برنامه شعرخوانی :/

  به طرزِ غریبی این حسِ دل‌تنگی‌م انگار خاک رو از روش زده باشن کنار، دوباره پیدا شده، و پیدا شده نه این که قبلن نبوده، بود ولی جلوی چشم نبوده. ولی الآن هست. دل‌تنگیِ غریب‌عجیبیه. فکر کنم قبلن گفته بودم یه جور دل‌تنگی به آینده و این‌جور چیزا.

  ولی این ینی یه جورایی امید داری که آینده خوبه نه؟ چیز قشنگی به نظر می‌رسه که. امید به این که آینده خوبه. حتا اگه از خودت پنهان‌ش کنی. می‌دونید ما مریض جماعت -حالا یا شمام جزوش هستید یا نیستید- یه جورایی با ناامیدی و دردکشیدنِ خودمون کیف می‌کنیم. عشق می‌کنیم بگیم ناامیدیم و امیدی به دنیا نیست. یه جورایی به فضایی که داریم عادت می‌کنیم و خیلی وقتا حتا خودمون نمی‌خوایم تغییرش بدیم. این چیزا آگاهانه نیست. ولی وقتی آگاه‌ش می‌شی دوست داری توش بمونی و تغییرش ندی.

  آخ پسر به سراغِ من اگر می‌آیید با کمل مشکی بیایید بی‌عکس. خشک‌م نباشه جونِ هرکی. اگه یه پاکت توتونِ most virginia‌ی تازه با یه بسته پیپر بیارین که آقا دم‌تون درد نکنه.

  جانا چه گویم شرحِ فراقت. اوقات فراغت خود را چه‌گونه می‌گذرانی جانا؟ کاش فقط یک خیالِ خوشیِ کوچی برایِ این زنده‌گی گه گرفته باشد. حتا اگه تو خوش باشی من با خیال‌ش هم خوش‌م جانا. بی‌هیچ مخاطب خاصی برایِ همه‌ی عزیزانِ گرامی. من آدمِ خیلی مردم‌دوستِ آدم به‌دوری هستم محضِ اطلاع. محضِ اطلاع‌تر آدم به‌دور تویِ اشکور یه اصطلاح محسوب می‌شه.

  چی می‌شد اگه این‌قدر گشاد نبودم، اون وقت به همه‌ی کارام می‌رسیدم، اون‌وقت می‌تونستم هورم بیارم این‌جا. دل‌م ساز زدن می‌خواد الآن. فضایِ عجیبیه، نه؟


برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۱ ]

صفحه‌ی 297 - ماتحت گشاد و دل آزرده

الف.

 سلام.

  همیشه اینتر سوم با عذابِ اینه که باید چه کلمه‌ای رو انتخاب کنم برای نوشتن و اکثرن هم منجر می‌شه به نوشتن از هم‌این بلایِ طبیعیِ ندانستنِ چه‌طور شروع کردن. بی‌خیال :|

  عرض‌م به خدمت‌تون که الآن یکی دو هفته‌ای شاید هم بیش‌تر می‌شه که پرچکوه‌م. می‌دونستم که قرار نیست چیزی مطابق میل من پیش بره، برای هم‌این خیلی از بارهام رو کم کردم، چون برام قابل پیش‌بینی بود که قراره اکثر برنامه‌هام انجام نشه. خب به هر حال آدم کونِ گشاد خودش رو به‌تر از هرکسِ دیگه‌ای می‌شناسه. حالا غیر از کونِ گشاد دلایل دیگه‌ای هم هستن ولی خب برایِ خودِ من یا بقیه‌ به وضوحِ کونِ گشاد نیستن پس همون کونِ گشاد رو به نماینده‌گی از همه‌شون بپذیرید. مدیونید که فکر کنید من صرفِ شکوندن ادبِ حاکم، با این بار، پنج بار از کونِ گشاد استفاده کردم. نمی‌دونم شاید هم کردم. به هر حینِ استعمال کونِ گشاد تنها قصدم توصیفِ وضعیت بود. ولی انگار با هر بار توضیحِ بیش‌تر درمورد کونِ گشاد، بیش‌تر دارم به قضیه می‌رینم. برایِ بیرون کشیدنِ از کونِ گشاد می‌ریم پاراگرافِ بعدی.

  هم‌این الآن داشتم به این فکر می‌کردم که واقعن چرا کروم و تله‌گرام و اینستا و حتا واتس‌اپِ احمق رو به تَسک‌بار پین کردم، ولی وُرد رو پین نکردم. اُف شیاطین بزرگ بر من و کونِ گشادم. سابق براین، شاید وقتی که من بچّه بودم، علاوه بر این که غم بود که هنوز هم هست، نوشتن بود، که دیگر نیست. چرا؟ نیم نمره. جواب دیگه خیلی مستعمل شد تو این پست :|

  این که می‌بینید من از اسمایل پوکر استفاده می‌کنم ولی از علامت تعجّب و اسمایل لب‌خند و اینا استفاده نمی‌کنم دلیل نشه که فکر کنید خیلی بی‌مخ‌م الآن خیر. من به اندازه‌ی همیشه بی‌مخ‌م. منتها کی‌بوردِ لِنوجان انگشت فاک‌ش رو قشنگ گرفته جلو صورت و خب من به این احمق چی بگم؟

  می‌خوام از مسئله‌ی بسیار حیاتی مغزم که در هم‌این پست هم ممکنه شاهدش باشید بگم. منتها خواستم خیلی باکلاس و روشن‌فکر به نظر بیام گفتم از واژه‌ی انگلیسی استفاده نکنم، و خب رفتم جست‌وجو کردم -به‌جایِ سرچ- و معادلِ درست و حسابی‌ای براش پیدا نکردم. به این دلیل، این‌جا از شباهنگِ سابق درخواست دارم که منبعِ موثقی و دمِ دستی رو برای پیدا کردن معادل کلمات یا ارجاع دادن کلماتی که معادل ندارند معرفی بفرمایند، البته اگر هم‌چنان بنده‌ی باکلاس و روشن‌فکر را خواننده‌اند.

  ای بابا این نبودِ علامت تعجّب هم بساطیه‌ها.

  و شمام یادتون رفت که قرار بود از یه چیزی بگم که معادل فارسی‌ش رو پیدا نکردم یا فقط خودم این‌قدر حافظه‌م یار نیست؟ خب یار باش :| تا یادم نرفته بگم که مسئله‌ی فوق، overthinkingـه که خب نمی‌دونم یه مدتی هست شدیدتر از تمام عمرم هم‌راهی‌م می‌کنه عین یک یار قدیمی و دم‌ش گرم. بچّه‌ی باشعوریه یه وقتایی اون‌قدر مسائل پرتی رو وارد افکارم می‌کنه که وسط زار زدن می‌خوام خنده‌م می‌گیره. این برنامه اَندر مزایایِ overthinking.

  الآن خودتون واقفید که آخرِ پاراگرافِ قبل علامت تعجّب می‌خواست یا بگم؟

  خودم می‌دونم خیلی دارم کس‌شر و overthinkingوار از هر دری کس‌شری می‌نویسم ولی خب الآن کنترل دستِ من نیست خب، این یارو هم هی شبکه عوض می‌کنه، من که اگه یادتون نرفته باشه کون‌م گشاده. دیگه واقعن این‌جا اسمایل خنده می‌خواست :|

  دیگه جون‌م براتون از خیلی چیزا می‌خواد بگه که آخرش هم می‌دونم خیلی‌هاش یادم می‌ره و واقعن باور بفرمایید که من برنامه‌ای برایِ این‌قدر کس‌شر نوشتن نداشتم لیکن ذهن‌م یاری نمی‌کنه واقعن. فکر کنم از مراحلِ شدیدِ بیماری باشه. واقعن چی می‌شد اگه من به‌قدر یه تراپی در هفته درآمد داشتم؟ می‌دونم احمق‌م که حاضر نیستم از خانواده‌م پول بگیرم، در صورتی که ممکنه برایِ کس‌شرایِ دیگه‌ای بگیرم، ولی خب خانواده‌م هم اون‌قدری احمق هست که بگه مگه لازمه حالِ روحیِ همه خوب باشه تا زنده‌گی کنن؟

  هم‌چنان این‌جا پرچکوهه و در حوالیِ غروب هستیم. ام‌روزم به‌تر از دی‌روزم بود. ولی راست‌ش رو بخواید حتا از ام‌روزم راضی هم نیستم. صبح هرچند ساعت یازده بیدار شدم ولی خب تلاش کردم که یک تلاش‌کی بکنم که زنده‌گی‌م رو از حالتِ عادی‌ش بیرون بکشم و یه هفته که گذشتم با خودم کنار اومده باشم که منِ دیوث‌م برایِ چیزی که دوست داشتم یه تلاش‌کی کردم. لیکن از همون سرِ صُپیِ نزدیک به ظُهر که اوّل یک سوسکِ پرنده‌ی رویِ حوله نیش‌م زد که جای‌ش هنوز درد می‌کند بدجور... درد می‌کند بدجور... این برای کودوم آهنگ نامجو بود؟ آها آها هستی. داشتم می‌گفتم بعدش هم که اینترنت شروع کرد به گاییدنِ من. و فقط برایِ دان‌لود کردنِ یک قسمتِ سی‌صد چارصد مگی از یه سریالی که تو آرشیو اون قسمت‌ش خراب شده بود نزدیک شیش هفت ساعت وقت صرف کردم. در همان حین نشستم به وب‌لاگ خوندن و این‌ها که سرِ ظهری محمّد زنگ زد. دی‌شب هم زنگ زده بود ولی من با کونِ گشاد دوباره تماس نگرفتم. با یک حالتِ عصبانی و ناراحت و اینا هی حال‌م رو می‌پرسید و من هی می‌خواستم از خودش بپرسم می‌گفتم نه من باهات کار دارم ولی حالا بذار اوّل بپرسم چه‌طوری و اینا و تا وضعیتِ سوراخِ کون‌م رو چک نکرد، ول نکرد. که بعدش اطلاع داد که آره فاطمه اون شبی پیام داده و گفته فلانی و بهمان و اینا. و بعد من شروع به این که نه من خوب‌م و فلان و بهمان و در همون حین فحش به جد و ننه‌بابایِ فاطمه که خب اگه من بخوام یه کسی یه چیزی رو بدونه خودم به‌ش می‌گم لازم نمی‌دونم تو برام این کار رو بکنی. و بعد که شروع کردیم به خوش و بش کردن و در اومدن از اون فضای اعتراف‌گیری وزارت اطلاعاتی بابا اخمالو سرشو از پنجره کرد بیرون که بیا غذا بخوریم که خب اگه بخوام می‌آم دیگه یه دیقه امون بده و اینا. خلاصه که عرض به حضورت هیچی ناهارم ماهی داشتیم و طبیعتن سهمِ من سیب‌زمینی سرخ‌کرده‌یِ بیش‌تر پخته بود که آره سالم‌تر هست، ولی خب دهن‌ش خوش‌مزه نیست سرِ ظهری که. بعدم اومدم این‌ور یه تو خجالت نمی‌کشیِ سنگین بارِ فاطمه کردم و یه دعوایِ بگیر نگیر کردیم و اون هی معذرت و خواهی و من هی نبخشیدن و اینا که خب من اصن با این تله‌گرام حال نمی‌کنم که حالا بخوام توش کسی رو هم ببخشم. هرچند تله‌گرام رو باید پرستید، تا واتس از میدان برود.

  خلاصه که روزم این‌طوری ریده‌ش. ولی خب کیه که ندونه پشتِ همه‌ی اینا یه کونِ گشاده. ولی خب خیلی وب‌لاگ خوندم و اینا و خب یه خاطراتی هم با خوندنِ یکی از وب‌لاگا زنده‌ شد که من باز می‌گم که چی‌ می‌شد که اگه یه درآمد اندازه‌ی هفته‌ای یه بار تراپی داشتم. حالا علاوه‌ بر اون پولِ سیگارم‌م در می‌اومد خوب بود. باید بگم که سیگارم هم تموم شده و الآن از نظرِ روانی علاوه بر فشارِ کونِ گشاد، فشارِ سیگار هم هست. و خب شاید شما بگید به‌تر مجبوری که نکشی و فلان و بهمان. ولی خب من به شما اجازه‌ی چنین کاری رو نمی‌دم چون ازتون در این باره نظر نخواستم که سیگار بکشم یا نکشم. مگه من به این که ناهار و شام چی می‌خورین و نمی‌خورین کار دارم که شما می‌خواین کار داشته باشین. حالا همه واسه من فکر سلامتی شدن. باید من‌م بیام تو زنده‌گی‌تون و چک کنم ببینم که شما هم معیارهای زنده‌گی سالم رو رعایت می‌کنید یا نه؟ که اگه من کوچک‌ترین چیزی پیدا کنم مسلمه که چوب می‌کنم تو آستین طرف تا تو جایِ دیگه‌ش نکرده باشم :|

  دیگه جون‌م براتون بگه که خیلی زیادی گفتم براتون. در نهایت این که ماتحت گشاد و دل آزرده.


برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۱ ]
گر تو سری، سرک بکش
بایگانی مطالب







طراح اصلی قالب: عرفان ویرایش‌ شده برای میمای دوست‌داشتنی :)