الف
سلام
امروز روز داغونی بود. از دیشب میدونستم که امروز روزِ داغونیه. نمیدونم چی باید بگم دقیقن. یه وقتایی آدم دوست داره که بقیه بهش توجّه کنن یا چی. ولی همون موقع همه ساکت میشن و چیزی نمیگن. کاری ندارم که مهدی و فاطمه کامنت خصوصی دادن، ولی یه وقتایی دوست دارم غیر از اونایی که دربارهشون حرف میزنم حرف بشنوم. و لعنت به نمیدونم چی که... نه راستش رو بخواین خودم نمیخوام با دوستام حرف بزنم. من دوستِ زیادی ندارم ولی همهشون مشکلات خودشون رو دارن. و از تک تکشون خواستم که بیان پیشم وقتی که خانوادهم اینقدر تخمی به من گیر داده که بیام پیششون و حماقت از سر و کلهشون میباره. من از تمام دوستام خواستم و هر کودوم یه مشکلی داشتن. هی سعی میکنم به خودم بقبولونم که از دیگران توقّع هیچچیزی نداشته باشم، ولی این زجرم میده که من همیشه تا جایی که تونستم سعی کردم از خودم برای دوستام بگذرم، و با هر سختیای شده برم پیششون تا حالشون رو خوب کنم، چون اونا رو یه بخشی از خودم دیدم. و طبق این حرف که با بقیه طوری رفتار کن که دوست داری باهات رفتار کنن، رفتار کردم. ولی... . ولی هیچ. ولی به درک.
اون موقع که بابا از زابل زنگ زد و گفت که برای تابستون برنامه نریز چون با ما میآی بریم شمال خیلی گفتوگوی جالب و احمقانهای بود. گفتم من نمیخوام بیام پیشتون چون حالم رو بد میکنید و چه فایدهای داره وقتی قراره پیشتون باشم و حالم بد باشه؟ تو تنهایی حداقل چیز کمتری هست که حالم بد باشه. بابام حرف دلش رو زد. گفت برای ما مهم نیست که تو حالت خوب باشه یا نه. ما اینطوری خیالمون راحتتره.
حقیقت هم هماینه. اونا بیشتر از این که حالِ من براشون اهمیّت داشته باشه، حالِ خودشون براشون اهمیّت داره. عقیدهی منم هماینه اتّفاقن اوّل از هرچیز آدم باید حالِ خودش براش مهم باشه. ولی این که در این حین به بقیه آزار برسونه و حالشون رو بد و بدتر کنه رو نمیپذیرم. حداقل به این دلیل که رابطهی ما رابطهی دوتا آدم نیست. من بچّهشونم. و همون بچّهای هم هستم که من رو نمیخواستن. که هدیهی خدا بودم براشون :| میدونم من سرِ خودکشی کردن دقیقن با هماین افکار حتا حاضر میشم که بقیه رو هم آزار بدم تا خودم راحت باشم. ولی چون دیگه تحمّل ندارم و توانایی زنده بودن هم برام سخته. نبودِ من باعث میشه نتونن زندهگی کنن؟ مسلمه که اینطور نیست. برم باهاشون یه شامِ غیر قابل تحمّل دیگه بخورم بیام.
جالب این که قضیهی این تماس، به خاطر دیوث بودنِ همون روانشناس احمقه. من خودم باهاش تماس گرفتم، خودم رفتم پیشش، از تهران مسافرت کردم تا اونجا تا برم پیشِ همخونهایهای سابقام که اصلن حوصلهشون رو هم ندارم فقط برایِ این که بتونم از این قضیه در بیام. بعد ایشون اصرارِ احمقانه داره که من دوباره شروع کنم به دارو خوردن. خودم هم خوب میدونم قضیهی دارو خوردن به کجا میکشه در صورتی که رواندرمانیهات به کل ریدهست. من درموردِ دفعهی قبلی که شروع به دارو خوردن کردم براش توضیح دادم که چی شد و بابام گفتش که دیگه نمیخواد بخوری و دیگه نیاز نیست بری رواندرمانی چون خوب تشخیص نداده و فلان. و کاری ندارم که مرتیکه خوب تشخیص نداده درست، یکی دیگه رو پیدا کن. اوّل هم خودت و زنتو معرفی کن. برای اینکه افسردهگی و درد بچّهت برات قابل فهم نیست. اینا رو دربارهی بابا نگفتم ولی گفتم که دفعهی قبل با داروها چی شد و نمیخوام دوباره تکرار بشه. هرچند که زنیکهی دیوث دقیقن کسی بود که دوباره تکرارش کرد. ولی خب اینا رو نگفتم چون اگه میگفتم احتمالن تئوریِ توطئهای که بهش دست داده بود بیشتر قوّت میگرفت. که من تنفرِ از بابام بیدلیله و خودم ساختمش و این که من نسبت به دارو مقاومت دارم ولی دارم میندازم گردنِ پدرم و این حرفا. زنیکهی دیوث برایِ پیگیری به مددکارشون گفته که زنگ بزنه. خودش زنگ نزده چون شلوغترین و مهمترین کار دنیا در اختیارش بوده. و اون مددکار احمق و روانیش کیه؟ همونی که از طرف دانشگاه زنگ زده خبر خودکشیِ من رو به خانواده داده. ینی خب تو یه روانشناس محسوب میشی دیوث؟ این آدم خودش تأثیر منفی رو روان خانوادهم داره. تو چی حالیته آخه زنیکهی جنده. خلاصه که هماین مددکار مادرجنده زنگ میزنه به خانوادهم و از خودش حرف درمیآره که محمّدجواد نباید به هیچوجه تنها باشه و فلان. به مهدی زنگ زده بود و مهدی برنداشته بود و بعد که چک کرده بود دیده بود این دیوثه به من زنگ زد که باز چی شده. اینه که میگم تأثیر روانی داره این آقا علاوه بر این که خیلی دیوث و مادرجندهست. خلاصه که تأثیر تماس ایشون برایِ پیگیریِ این که من دارو میخورم یا نه میشه اون تماسِ احمقانهی بابا. با این زنیکهی احمق که داشتم در این مورد حرف میزدم میگفت چیزی نیست و فلان و بلاه بلاه بلاه یکم بگذره خودم به ایشون میگم که به خانوادهت بگه بهت فشار نیارن و کاری رو بهت زور نکنن. دیوث تو اگه کنترل دهن اینو داشتی که. مادر و خواهرتونو گاییدم. اسم خودشون رو روانشناس و مددکار گذاشتن در صورتی که بیشتر ریدن به زندهگیم.
جالبتر این که هرچی نگاه کنی میبینی زنیکه هیچی حالیش نیست. هیچی. در حدِّ هماین روانشناسیِ دوزاری که همه من جمله مهدی بلدن بدن که خودت باید اوّل بخوای. نه که تو نمیخوای و نمیتونی. به خودت خواستن بود که چرا تو این وضعیتی که هیچیت عوض نمیشه؟ من نمیخوام، تواَم نمیخوای؟ اگه نمیخوای درموردِ این که یکی دیگه میخواد یا نمیخواد فکر نکن. برایِ تشخیص دقیقتر و این که دارو بخورم و اینا خواست که دوباره این تستای کسشر واقعن احمقانهشون رو بدم. و من نشستم دو ساعت این کسشرا جواب دادم که آیا دوست دارم از گلها نقاشی بکشم. آیا پدر خودم رو دوست دارم. و هر سؤالی رو هم دوبار دوبار گذاشته بودن اون وسط که انگار من حالیم نیست. در نهایت جلویِ دوسدختر جواب تست رو دیده چی بگه خوبه؟ میگه آقای حیدری جوابِ تستتون افتضاحه. به دنیا اومدنِ تو افتضاحه آخه ابله. تو خیر سرت روانشناسی؟ جوابِ تست بده یا خبر خوبی نیست یا هرچیزی و این که من قابلیت برای پذیرش اکثر بیماریهایِ روانیم بالاست دلیل نمیشه به من بگی جواب تستم افتضاحه. تو برو از اوّل حرف زدن یاد بگیر بعد بیا بشو روانشناس. و تازه چی. من احمق به جوابش میخندم. مثلِ همیشه که وقتی ناراحتم میکنن میخندم. و بعدتر که برای محمّد اینا رو تعریف میکنم و میگه چرا هنوز ادامه میدی میگم چرا چیه؟ و واقعن چاره چیه؟ الآن که اون دیوث نیست کی هست؟ من پول دارم؟ من وضعیّتم خوبه که بتونم برم پیشِ یه روانکاو درست و حسابی؟ من خوب بودنِ حالم برایِ خانوادهم مهمه؟ من کسی رو دارم که بتونم باهاش حرف بزنم؟ هماین فاطمه هم هیچی نمیشه میره چغلیِ من رو پیش این و اون میکنه؟ من کسی رو دارم؟ من دوستی دارم؟ و حالا دارم داروهامو میخورم. بله مهدی دارم داروهامو میخورم و فکر نکن که اهمیّتی میدم که تأثیر دارن یا نه. به تخممه. فقط دارم میخورم که اون حرفایِ احمقانهای که بهم زدی و از تنها کسایی که فکر میکردم پشتمن رفتی، حرف بمونن. میخورم چون تو فکر میکنی تأثیر دارن. میدونم که ندارن. میدونم که تنها کاری که میکنم وقتی تموم بشن اینه که برم برام دوزشون رو زیاد کنن و یا داروها رو عوض کنن. و تا آخر عمر من باید هی دارو بخورم فقط به این خاطر که اثر میکنه یه روزی.
متنفرم از این وضعیت. یه لوپِ بدبختی. و میدونی همه با ناامیدیهاشون برمیگردن و پشت سرشونو نگاه میکنن و میگن خوشحالن چون به هر حال از قبل پیشرفت کردن. ولی من درست پنج شیش ساله دارم درجا میزنم. و حالم بده.
از بچّهگی آرزوم بود که یه مریضیِ قلبیای چیزی داشته باشم. فکر میکردم اینطوری بهم توجّه میشه. اگه هم نشه تهش میمیرم. سرطانی چیزی. نداشتم. ولی کی بود به من بگه که کوچولو تو از هماین الآنش هم مریضی. یکی از سختترین مریضیهای دنیا رو داری و داری زجر میکشی و قراره خیلی زجر بکشی ولی کسی براش مهم نیست.
اگه بخوام از زندهگی، از اوّل بچّهگی از دردایی که تجربه کردم فیلم بسازم، حاضرم کلّش رو پاک کنم فقط یه سکانسش رو بذارم باشه. جایی که من، تویِ خونهی زاهدان، تویِ یه بعد از ظهری که مامانم به یه دلیل احمقانهی وسواسی دعوا کرده از زندهگی کردن خسته میشم. یه چاقوی میوهخوری بر میدارم و میرم تویِ سالن پذیرایی که خیلی هم بزرگ و نوگیره. روی طاقچهی پنجره میشینم. پشت پرده و چاقو و پیرهنمو میزنم بالا و چاقو رو میذارم رویِ شکمم. و به این فکر میکنم که اگه فرو کنمش تو دردم میگیره؟ آخه من از درد بدم میآد. من باشم فیلم رو با اون سکانس تموم میکنم. فقط اون چاقو اونقدر تیزه که خیلی سریع میره تو و من خیلی سریع میمیرم، بیهیچ دردی.