الف
سلام
و این که ما امشب کارانی داشتیم را خدا آزاد کرد. هرچند که یک دعوایی داشتیم با مادرجان که آخه من میرم خونهی دیگران مهمونی واسه خاطر من گوشچرخکرده نمیریزن، تو چرا میریزی آخه و جذّابترین قسمت ماجرا کتمانِ اوّلیهست. بعد میگن ما از کجا دروغ گفتن یاد میگیریم. آقا داستانِ آدم و حوا داستانِ بامزهایه دیگه خب؟ قبول کنین. میگن آدم برایِ این گولِ شیطان رو خورد و حرفشو باور چون تا حالا دروغ نشنیده بود. آهای جماعت اگه به بچّه دروغ نگید نمیدونه اصن چنین آپشنی هست، خودتون گُه میخورید روش نصب میکنید. و وای بر بشر نسیانگر که اِنَّ الاِنسانِ لَفی خُسر.
و این که یک دوستِ جدید الکامنتی برایِ ما لطف فرموده معادل نوستالژی رو جست و جو نموده -همچنان روشنفکر، بیادب البته- و اعلامی داشتند خاطرهانگیز یا یادمانه. با این حال من نمیدونم این مصوّبه الآن کلّن قراره هماینو بگیم -که من به نامجو اطلاع بدم تحریرِ رویِ نووووووستالژیا رو بکنه یاهاهاهادامانههایِ الکی- اگه هم نیست که ما نگیم تا بیاد خودش، الآن ما بگیم چار روز دیگه بیان بگن آقا این نیست، دیگه من چه جور روشنفکری باشم برا خودم آخه؟ آقا این انصافانهست؟
بعد من برایِ این که نشان بدهم خودم هم جست و جو بلدم رفتم اسمِ ناشناسِ ایشان را ژستوژو کردم و ایناها که ببینم این جوزفین مارچ کیه. بعد دیدم اصلش ژوزفین بوده لاکن ایشان جوزفینشونن. خولاصه که احتمالن خیلیهایِ دیگهمونم نمیدونیم کیه، تویِ زنانِ کوچک اون دخترهی خفنهی پیرهن قرمزوئه بود؟ به گمان من اونه. حالا ممکن اون نباشه. به هر حال ژست و ژویِ ما تصویری نبود :/
دیگه این که من از درِ خانه ساعت دهِ شبی، مهی زدم بیرون بیام اینور خیلی خَر ذوق کامنتاتون بشم که غیر ژوزفین که قبل از شام کامنتش را دیدم، کسی را ندیدم و قصّهی ما به سر رسید، صدای نفس زنون کسی رو شنوییدم همزمان که از در خروجیدم. این هی مینفوسید که من دیدم جواب نیست چراغِ گوشی را روشیندم دیدم عه گابیه. لامصب هنوز وِل کن نبود داشت میجویید. اینجا مهتوبی شَبون یک کمی که نور داره فکر کنم این روز و شبش ریخته بود به هم بنده خدا. آخه گابیاتون وِل میکنید تو دشت و جنگل هماینه دیگه شب و روز که حالیش نمیشه. میخوره تا بترکه.
ولی الآن که یخچال صد، صد و خردهای قیمتشه دیگه صدا نمیده نه؟ احیانن نصفه شبام بر اثر سرما گرما انبساط انقباض نمیکنه یهو تَق صدا بده؟ به قولِ دوستان قلنجش بکشنه؟ نه؟ اینو میپرسم چون این نرّه یخچال پیر عین چی صدا میکنه، گفتم یه یادی ازش بکنم از دو-سهتا پست قبلی.
ولی راستشو بگید کی دلش به حالم سوخت آرزوی کرد که ما امشب کارانی داشته باشیم. راستشو بگه، خودشو نشون بده، اعتراف بکنه، من میذارمش تو لیستِ کسایی که باید قبل از مرگ بهشون کادو بدم. درسته کلّن دِدلاینِ من یا خطِ پایانِ مشخصِ کارهایِ من برای کارها آخر عمره. ولی واقعن دِدلاین آسونتر نیست تا خطِ پایانِ مشخصِ کار؟ الآن براتون یه ژستوژو میرم ببینم معادلی داره یا نه که کِف کنید. لیکن شمام درک کنید که این اینترنت ما پیر لاکپشت نمیگیره. خلاصه که بریم پاراگرافای بعد آخرِ متن اعلام میکنم چه خبر.
من تشنهمه آقا آب بخورم. شما آب نمیخورید؟ بفرمایید آقا، تعارف نکنید. خدا پدرِ مادرِ این، کی آبو کشف کرد راستی؟ خدا پدرِ مادرِ کاشفِ آبو بیامرزه خلاصه.
راستی یادش به خیر هماین چند هفته پیش داشتم خودمو جر میدادم که استاپموشنِ کسکشمو بسازما. روز استرس، شب استرس، خواب استرس. اومده بودم اینجام درست نمیتونستم بخوابم حقیقتن. چندین شب با قرص خواب خوابیدم تا عادت کردم. هنوزم نصفه شبا بیدارم میشم. یادمه دو شب پشتِ هم نشستم آخرِ شب زار زدم های های های که آروم بشم بخوابم. یه روزیم صب از خواب بیدار شدم حالم از دنیا به هم خورد شروع کردم دوباره زار زدن های های های و هماینطور در پیِ جلبِ توجّه خانواده ادامه و اینا تا بالأخره بابام اومد دَمم گفت چته؟ گفتم خواب بودم. گفت اینقدر میخوابی که خوابِ بد میبینی :/ این برنامه در مضراتِ خواب.
ولی یه مسئلهای که من دارم و اون روانشناسِ میچسبوندش به این که به خاطر اختلال دو قطبیه این بود که من خیلی نیازمندِ توجّهم. ینی تو این خانوادهی سرد و بیروح و دیوث بایدم کمبود محبّت بشی دیگه خلاصه. تا این مرحله نیازمندِ توجّهم که خیلی از کارام رو که انجام میدم هی شروع میکنم خودمو کوبیدن که تو برایِ جلبِ توجّه این کارا رو میکنی و خیلی دیوثی و مادِفاکِرِ ساموئل جکسونی، که اگه به خودِ غودایِ بروسلی من این کار رو از اوّل به نیّتِ جلبِ توجّه انجام میدادم اصن اینقدر ناراحت نمیشدم که. حالا که بینیّت کردم، برچسبِ نیت میچسبونم روش و دِ بزن، مادِفاکِرِ ساموئل جکسونی.
ینی واقعن که دنیا تَیه بود و بیسر و تَه. لیکن چه چاره با بخت گمراه؟ این برنامه تخلیط شعر وَ خوانی.
آقا تُف به ذاتِ پدرسگِ سیاهِ افسردهگانی که دهنت سرویس سگا که بامرام بودن، این چه بچّه بود که کردی تو مادرسگِ سیاه افسردهگانی آخه؟ و این که آخه اصن هشتگ سگ فحش نیست یادتون رفته مگه؟ پدرسگ و مادرسگِ گرامی آخه سگ که فحش نیست، پس چرا اسم بچّهتون رو فحش گذاشتید آخه؟ افسردهگانی؟ اسم شد این؟
عرضم به حضورتون که در زبانِ فارسی به دِدلاین میفرمان ضربالاجل یا فرجه یا موعدد مقرر یا مهلت یا سررسید ولی چون که ما از اینا به اون معنا زیاد نمیاستُفوییم، خشک و چغر مینمایند یکم تُف بزنیم توشون راه میافته، میره میآد، رو زبون و ایناها همون معنا رو میگیره قشنگ کِف میکنیم همه با هم.
دیگه این که نامهای زیبا برای بچّههای خود بیانتخابید ولی اسراف و وسواس نکنید چون خداوند اسرافکاران و وسواسکاران را دوست نمیدارد. با برنجکاران و گندمکاران بیشتر حال میکند. اگر برایِ بچّههای خود نامِ زیبا انتخاب نکنید آنها احساسِ زیبا نخواهند کرد. و همه از نامِ آنها به عنوان فوش خوار و بار فروشی استفاده میکنند. برای مثال به سگِ سیاه افسردهگانی نگاه بکنید؟ فکر میکنید چرا افسردهگانی؟ وقتی سگِ سیاه باشی، اسمت هم افسردهگانی، معلومه که افسردهگانی. اگه نام زیبا انتخاب نکنید بچّهی شمام افسردهگانی. دوتا اسمم انتخاب بکنید بچّهی شمام شاید افسردهگانی. این برنامه اندر معایبِ اسمِ نازیبا.
دیگه من خستهگانی همچنان که افسردهگانی، شب همهگان خوشانی.