صفحه‌ی 302 - عنوان مد نظرم نیست، جز این که دوست دارم خودمو با دستای خودم خفه کنم

الف

 سلام

  ساعت پنج دیقه به یکِ بامداده. ولی چه مهم وقتی یک نیم ساعت بعد قرار بود از خواب بیدار بشم. نمی‌دونم جریان از چه قراره ولی دو سه شبی می‌شه شاید هم بیش‌تر که ساعت دو و نیم شب که می‌شه از خواب بیدار می‌شم. چرا؟ کی می‌دونه واقعن؟

  واقعن می‌خوام ام‌روز براتون عکس بذارم و ایناها ولی خب دنیا هیچ‌وقت اون‌طوری که من خواستم پیش نرفته. همیشه من اون‌قدر ضعیف بودم که تسلیم چیزهایی بشم که می‌خوام باهاشون بجنگم. هرچند باید این‌م بپذیریم که ام‌روز یک ساعت زودتر از دی‌روز از خواب بیدار شدم و ورزش کردم. هرچند مجبور شدم تو اتاق بدواَم چون گوشی‌م شارژ نداشت و می‌خواستم تایم بگیرم و اینا ولی خب به هر حال پیش‌رفته دیگه نه؟ اگه تو باقی زمینه‌هام پیش‌رفت بکنم عالیه. نمی‌تونم ببینم‌شون. ام‌روز رو هم نمی‌تونستم ببینم، شاید یه امیدی کوچیکی داشتم که شاید یه روز، برای هم‌این بود که ساعت رو کوک کرده بودم بالأخره، ولی خب این که ام‌روز رو واقعن نمی‌دونستم چون صدها روز دیگه هم بودن که ساعت کوک کردم و اتّفاقی که می‌خواستم رو انجام ندادم. نمی‌دونم شاید خودم‌م که دوست ندارم ببینم، به هر حال این که به خودم قرار نیست اتّفاقی بیوفته، به‌تر از اینه که بگم قراره بیوفته و نیوفته و خودمو ناامید کنم. خودمو ناامید کنم؟ این چه حرفیه؟ پس من الآن چی‌م دقیقن؟

  من همیشه حسودم. به شدّت حسودم. نمی‌دونم مامان بالأخره یه تیکه‌هایی می‌پرونده همیشه و نمی‌دونم که دلیلی هم براشون داشته یا نه، ولی خب من حسودی‌هایِ درونیِ زیادی داشتم. خیلی زیاد. همیشه به کسایی که از خودم به‌تر بودن حسودی‌م می‌شده. به دوستام. به کسایی که تلاش می‌کنن، با استعدادن یا هرچی. حسودی‌م می‌شده و این منو به شدّت غم‌گین می‌کنه، چون من هم همیشه می‌خواستم مثلِ اونا باشم، ولی نتونستم.

  چیزی که یادآوری‌ش اعصاب‌م رو خیلی کیری می‌کنه درموردِ این روان‌شناسِ آخری، آخرین صحبت‌هاییه که باهاش کردم. اون‌جایی که زنیکه گفت خودت باید بخوای خوب بشی. انگار منو گذاشته باشن زیرِ پرس. این ویدئوها رو دیدین که چیزای مختلف رو می‌ذارن زیرِ پرس؟ و خورد شدن‌ش رو فیلم می‌گیرن و آروم پخش می‌کنن در صورتی که کلّ‌ش تویِ دو ثانیه اتّفاق می‌افته. من توی یه ثانیه زیر اون پرس لعنتی خورد شدم. تک تک استخونام. من پودر شدم اون زیر. من تمامِ بچّه‌گی‌م می‌خواستم از اینی که هستم به‌تر باشم. همیشه دل‌م می‌خواست جزو بچّه‌های باحالی باشم که منو تو دسته‌ی خودشون راه نمی‌دادن. چون بابام آخوند بود یا حتا اگه نمی‌دونستن بابام آخونده، قیافه‌ی خودم به بچّه مثبت‌ها می‌خورد. بچّه خرخون‌ها. در صورتی که هیچ‌وقت نبودم. واقعن نبودم. من کسی‌م که یه دفعه تو املای کلاس دوّم هیجده شدم و کلِّ کلاس منو تشویق کردن به خاطرِ این که بالاترین نمره‌م بوده. و من دفترم رو از مدرسه تا خونه به همه نشون دادم که نمره‌م رو ببین، و در نهایت که به خونه رسیدم و به مادرم نشون دادم کوچک‌ترین ری‌اکشنِ مثبتی نشون نداد. من به خاطرِ این که درس نمی‌خونم از طرف خانواده‌م تحتِ فشار بودم، و از اون طرف تویِ مدرسه به خاطرِ این که بچّه خرخون‌م. بچّه مثبت‌م یا هرچیزِ دیگه‌ای. فقط به خاطرِ قیافه‌م. من همیشه از وضعی که داشتم راضی نبودم. هیچ‌وقت شاد نبودم. می‌گم نبودم چون نبودم. بچّه‌گیِ سراسرش غم و درد و تراژدی نیست. یه جاهایی‌ش هست و زیادم هست. ولی قسمت‌هایِ دیگه‌ش با شادی پُر نشده. با زنده‌گیِ معمولی و یه احساس خنثا بودن گذشته. چرا بودن اتّفاقای خوب و لحظات شادی، لحظاتِ شادی که خانواده‌م برام رقم زده حتا. ولی من بی‌ذوق‌ترین فردِ رویِ زمین‌م چون تویِ هیچ کودوم از اون اتّفاقا شادی حس نکردم. اینو الآن نمی‌گم. حسِ همون موقع‌م هم‌این بوده. شاد نبودم. من فکر نکنم هیچ‌وقت شادی رو به معنایِ درست‌ش چشیده باشم. یا اگر هم بوده خیلی خیلی کم بوده. یا اگر هم بوده من هیچ‌وقت نشناختم‌ش. و این خانم به من می‌گفت که خودت باید بخوای. دل‌م می‌خواد هرکس که این جمله رو به‌م می‌گه این‌قدر بزنم تا جون دادن‌ش رو ببینم. چون من همیشه دل‌م می‌خواست که تویِ وضعِ دیگه باشم. من شادی رو نشناختم.

  من شادی رو نشناختم. همون‌طور که عشق رو نشناختم. نمی‌دونم چیه و نمی‌دونم چه‌طوریه. برایِ هم‌اینه که دارم می‌رینم به تنها رابطه‌ای که تونستم داشته باشم. من عشق رو نفهمیدم چون قبل‌ش هم آدمای دیگه بودن که دوست داشته باشم‌شون. یکی‌شون فکر کنم هنوز هم از خواننده‌های وب‌لاگ‌م باشه، من که دورادور وب‌لاگ‌ش رو چک می‌کنم اگه به روز بشه. و من مدّت‌ها سعی می‌کردم که به‌ش بگم دوست‌ش دارم. ولی احتمالن دوست‌م نداشت. یا حداقل به عنوان کسی که قراره باهاش رابطه داشته باشه. چون دوستِ خوبی بوده و هست. چند ماه بعد از این که رابطه‌م با فاطمه شکل گرفته بود، یه دفعه ازش خبر گرفتم و فهمیدم که اون هم یه دوست پسر داره. و این به شدّت برای من دردناک بود. نمی‌دونم چرا. نمی‌فهمم چون رابطه‌ی من با فاطمه عالی بود. در صورتی که اون حتا دوست داشتنِ من رو هم نمی‌پذیرفت. این اتّفاقات رو من هیچ‌وقت نفهمیدم. برام سخته درک‌ش. نه فقط برایِ خودم چون فهم رابطه‌ی دیگران هم برام سخته. من بعد از این که برادرم با یکی از دوست‌‌دخترهاش که نمی‌دونم چندمی بوده یا کی بود، چون هیچ‌وقت چنین ارتباطی با هم نداشتیم، با دوست دخترش دوست شدم و برای ماه‌ها کسی بود که باهاش صحبت می‌کردم. یکی از به‌ترین دوستایِ من بود که خیلی خیلی زیاد به من کمک کرد. هرچند برادرم ازم خواست که ارتباط‌مون رو با هم قطع کنیم ولی به نظرم این هیچ ربطی به اون نداشت که بخواد درموردش تصمیم بگیره. چون اصلن چیزی درمورد اون توی دوستیِ ما وجود نداشت و نداره. اون اوایل که با هم آشنا شده بودیم هنوز تویِ شوک بود و اصلن به من پیام داده بود تا از برادرم خبر بگیره. و من در طی این مدت داستان‌ها و خاطرات متفاوتی از رابطه‌شون می‌شنیدم یا چیزهایی پیدا می‌کردم یا موقعیت‌هایِ به جا مونده‌ای که من باید براشون تموم‌ش می‌کردم. و همیشه از ارتباط‌شون گیج شدم. از ارتباط علی‌رضا با دوست دخترهاش هم گیج می‌شم. از دوست داشتن محمّد هم گیج می‌شم. از همه‌ی چیزهای رابطه به شدّت گیج می‌شم. من نمی‌فهمم عشق چیه.

  من نمی‌فهمم عشق چیه چون وقتی به‌ترین کسی رو که می‌تونم دارم، باز هم یه وقتایی می‌شه که به دخترایِ دیگه فکر می‌کنم. این نه به این معنا که فاطمه رو دوست ندارم. چرا دارم. خیلی خیلی هم دارم. یه تایم‌هایی می‌شه که هیچ چیز برام غیر فاطمه اهمیّت نداره. ولی این دوری، این دوری همه‌چیز رو خراب می‌کنه. چون هرچی کنار همیم خوبه. اون به شدّت خیلی زیاد و دیوانه‌واری عاشق‌مه. و من نمی‌دونم عشق ینی چی. وقتی به‌ش می‌گم حاضری با کسی باشی که ممکنه وقتی پیشِ توئه به یکی دیگه فکر کنه؟ و اون می‌گه که حاضره. مسلمه. اون حاضره چون عاشقه. عشقی که منطق هم ازش خارجه. ولی من نمی‌دونم اینا ینی چی. هر آدم عاقلِ دیگه‌ای هم باشه می‌گه این رابطه فایده نداره. من‌م می‌دونم. اشتباه بودن‌ش رو می‌فهمم. من فاطمه رو دوست دارم. خیلی هم دوست دارم. نمی‌دونم عشق چیه ولی. و یه وقتایی می‌شه که دوست‌ش ندارم. و من نمی‌تونم با این عذاب وجدان با این درد با این فکر با فاطمه تویِ رابطه باشم که یه جاهایی ممکنه دوست‌ش نباشم، یا به یکی دیگه فکر کنم، یا در این رابطه باهاش حرف بزنم. که زدم. که حماقت مگه از این بالاتر هم هست؟ ولی من نمی‌دونم چیه عشق؟

  این چیزا منو نابود می‌کنه. کسی کی بی‌نهایت عاشق‌مه. در هر شرایط و با هر میزان دیوث‌بازی‌ای منو می‌پذیره و نیاز داره پیش‌م باشه تا حال‌ش خوب باشه. و منی که خودم رو می‌بینم و نمی‌خوام توی چنین شرایطی قرار بگیرم. نمی‌خوام که چنین اتّفاقی بیوفته. حاضرم اسم‌مو مرتیکه‌ی جنده‌ی خانم‌باز بذارن. حاضرم هر شب با یکی بخوام ولی از نظر احساس کسی رو زجر ندم. ولی وقتی من پیشِ فاطمه نباشم قراره حال‌ش بد باشه. و این چیزیه که من باید براش تصمیم بگیرم. و من در هر صورت قراره زجرش بدم؟ قراره زجرش بدم.


برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۰ ]
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
گر تو سری، سرک بکش
بایگانی مطالب







طراح اصلی قالب: عرفان ویرایش‌ شده برای میمای دوست‌داشتنی :)