*/تلهوزیون شهید شد!/*
"...مردی که نه من و نه مردی به نام راوی و نه دوست مرد راوی است، در یازدهم اسفند 1343، در ساعتی که نمیدانست، به جای این که بگرید با خنده به دنیا آمد و هر وقت که گرسنهاش هم میشد میخندید. کتاب که میخواند، میخندید. ازدواج که کرد، میخندید. ماشین که سوار میشد، میخندید. روزنامه که میخواند، میخندید. و بالاخره آنقدر خندید که حوصلهی همه را سر برد و آنها تصمیم گرفتند که کاری کنند که دیگر نخندد؛ چون آنها کاری نمیکردند. آنها نه میخندید و نه گریه میکردند. آنها فقط زندهگی میکردند و زندهگی که خندیدن و گریه کردن نیست. پس با محکمترین نخی که تابهحال ساخته بودند و بهترین سوزنی که موجود بود، لبهایش را کیپ به هم دوختند. حالا او دیگر نمیتوانست بخندد، اما قیافهاش آنقدر خندهدار شده بود که آنها مجبور شدند برای اولین بار بخندند و از آن به بعد آنها هم گرسنهشان که میشد، میخندیدند. ازدواج که میکردند میخندیدند. کتک که میخوردند، میخندیدند. روزنامه که میخواندند، میخندیدند و کسی نبود که حوصلهاش سر برود و تصمیم بگیرد کاری بکند که دیگر نخندند و آن مرد زندهگی میکرد و آنها میخندیدند، همان کاری که آنها تا دیروز میکردند. آنها زندهگی میکردند و مرد میخندید..."
از "این کتاب را نخوانید" کارِ "کامرانِ سحرخیز"
متن پستِ 184 را نوشته بودم. فردایش مهمان داشتیم، علی، پسرِ آقایِ محمدی، از مهمانها، اجازه گرفت که یک کتاب را بخواند. شاهزاده و گدا! بعد من ناخودآگاه گفتم که صبر کن گزینه بهتری هست، و هم اینطور بیهدف گشتم توی قفسهی کتابخانهام، یک آن "این کتاب را نخوانید" را باز کردم و شروع کردم به خواندنِ هماین متن! خیلی برایم جالب بود که عینش نوشتهام بودم! من این کتاب را حداقل دو یا سه سال پیش خواندهم!
مقام معظم رهبری، دلم پر است. چرا کتابخانهت، آن هم با نوشتهی گندهی عمومی، شرط معدل دارد؟ مگر من میخواهم درس بخوانم آنجا! حالا گیریم من معدل هجده نشد، شد هفده، باید دلیل بر این باشد که من فرهنگ کتابخوانی ندارم، که نمیتوانم عضو شوم؟ یک عضو ساده، که حتا مجانی هم نیست! بغض توی گلویم را پرکرده، چون، چون تو حرفم را هیچوقت نمیشنوی... . معدل را گذاشتهاند برای واحد اندازهگیری دانش فردِ محصل مثلن! اما فقط در شرایط یکسان چنین چیزی درست است. وقتی همهی آموزشها یکجور باشد، همهی امتحانها یکجور باشد، همهی تصحیحها یکجور باشد... اما وقتی چنین چیزی نیست، چرا معدل معیار است؟ شاید با خودم فکر کنم که اگر صدایم را میشنیدی میگفتی که من را راه دهند به کتابخانهیِ عمومیت، با شرایط خاص. ولی من وقتی به آن کنف شدن جلوی همکلاسی فکر میکنم، چنین چیزی من را اصلن ارضا نمیکند. دلم پر است... . چرا نباید این کتاب را بخوانیم؟
*/خران/*
الف.
سلام.
بعضی وقتها دلم میخواهد، وسطِ دو نفر که افتادهاند به لفاظی و بزرگ شمردن خود و یا حداقل کوچک شمردنِ دیگری، داد بزنم بگویم"آهای خران، یک لحظه گوش دهید ببینید روبروایتان چه میگوید، بعد جواب دهید!"
*/نمیفهمم!/*
الف.
سلام.
گاهی اصلن نمیفهمیم که چه میگوییم! چه میکنیم. چه رفتاری و چه کرداری از خودمان نشان میدهیم. اصلن گاهی دلمان میخواهد هیچ غلطی نمیکردیم. اصلن حتا فکر هم نمیکردیم. اصلن وجود ما در بعضی جاها، اصلن لازم نیست. نبودن و نبودن. گاهی فکر میکنم، لازم است یک جیپیاس از یکی از ورژنهای Need for Speed یک فِلِش جلویت ظاهر شود که بگوید کدام ور بروی درست است. و کدام راه را باید برگردی. ولی خدا، حتا برای بهترینهایش هم چنین چیزی نداده، گاهی پیامبرانش افراط میکردند در مهربانی و گاهی هم زود خسته میشدند.
هیچوقت چنین چیزینبوده، چرا؟ چون میگویند که انسان خود مختار است. (مثلن!) باید خودش درک و تحلیل کند. باید خودش تشخیص دهد. چنین چیزی از نظرِ من، کاملن درست نیست، ینی اصلن شاید درست نیست. چرا باید به مخلوقی مثلِ آدم گفته شود نخور آن را! چرا؟ دلیلش چیست؟ خودت میفهمی!!! و بعد هم تبعید میشود... .
گاهی اصلن نمیفهمم چه میگویم!
*/بنویسم.../*
الف.
سلام. میخواهم بنویسم و کلِ این هفته را پر کنم ولی نمیشود، چرایش را نمیدانم و میخواهم بنویسم و کلِ این هفته پر کنم! میخواهم اینقدر بنویسم که جانم در برود. میخواهم بنویسم از همه چیز. از این که چه قدر بد لحن حرفهایم برداشت میشود، تا این که معلممان درباره همخوابی ما با جامعه و طبیعت چه میگفت که باعث میشود جنینی به نام ایده در سرِ ما پیدا شود، از این که الان دارم چه کتابهایی میخوانم، و چه کتابی را به لطف دوستان پیدا کردم!!!!
چرا من اینجوریم؟
بنویسم!!
الف.
سلام. ساعتِ شش و ربعِ صبح هم که باشد، اگر آدم حوصله یک ربع نوشتن داشته باشد، هر چند موضوعی نداشته باشد و هر چند که ننوشته باشد چند روزی، چیزی، باز هم میتواند بنویسد، حتا اگر خوابش بیاید!
امروز دوشنبه است. چندمش را نمیدانم، مهرِ نود چهار. امروز روزیست که یک زنگ عربی و دینی داریم. هر چند شاید خوش نیاید دلمان را و یا خوش نیامده باشد، ولی به قولِ مهدی، باید سعی به دوست داشتنِ دروس کنم، برای هدفی به درد نخور، برای نمره. زندهگی کلش چیزِ به درد نخوری نمون میکند. آدم میخواهد به چی برسد؟ آدم هیچوقت غرقِ چیزهایِ خوبِ زندهگی نمیشود. غرقِ پولش میشود، غرقِ بدبختیهایِ روزانه و بدخوابیهایِ شبانه! که چه بشود؟ آدم فقیر زندهگی کند ولی با آرامش خیلی بهتر است، از...، از چی؟
شش و ربعِ دوشنبه!
*/3 شمّبه/*
الف.
سلام. امروز زنگِ اول هیچی نداریم، دو زنگِ بعدی عکاسی داریم و زنگ آخر نیز تاریخ هنر ایران!
دبیر عکاسیمان، مسدر بهرهمندپور هستند. گفت دوربین عکاسی نیازمان میشود و نمره براساس ژوژمان، 16 و تئوری 4 است. یک کمی هم توضیح داد دوربین را! و گفت که برای هفته بعد که این هفتهست، برای هریک از شاخههایِ عکاسی 10 فریم برایش ببریم!
دبیر تاریخِ هنر ایرانمان مسدر شاهمردی هستند! کلی حرفهای دل چسب زدندی و گفت برای هنرمند شدن باید کلی سختی کشید و یک از آن سختیها من هستم! نمره میدهم سخت!!!
*/2 شمّبه/*
الف.
سلام.
امروز برنامهم اینه: دو زنگ اول دینی و عربی! زنگ سوم یک هفته در میان دفاعی و زنگ چهارم هم تاریخ معاصر ایران.
دینی و عربیمان دستِ مسدریست سختگیر که همان اول سوال پیچمان کرد به نام مسدر مطهری! بد اخلاق و به قولِ خودش خوب! :( دیگر نمیخواهم دربارهش بگویم!
دبیر دفاعیمان را نمیشناسم.
دبیر تاریخ معاصرمان، مسدر حیدری، رئیس حراست ارشاد قم و به عبارتی حدودن یک بیدست پا هستند! این کلاسمان با سوم نمایشیهای به معنای واقعیِ کلمه لش مشتزک است و خب خدا بخیر برساندش! معلم دستور دادند که گوشیها خاموش! تاخودِ زنگ چند دفعه به گوشیها زنگ خورد و پسری که پشت من بود به جایِ گوش کردن به حرفهای مسدر داشت چتِ دیشبش را چک میکرد.
تهش معلم سلسههای ایران نوشته بود پای تخته، یکی از بچهها اجازه گرفت که عکس بگیرند از تخته، آن وقت همه دوربین جلو روشن کردند به سلفی گرفتن!!!