"
الف.
سلام. چند وقتی هست که میخواهم دربارهی عید بنویسم. عیدی که برای همه سرشار از خوشیست. مخصوصن برای دانشآموزان و دانشجویان که با تق و لق بودن هفته آخر همراه است. اما جالبیت عید برای من ایناست که مثل اکثریت مردم آن را دوست ندارم و حتا در مواقعی از آن بدم میآید. مثل همیشه باید اینجا بگویم اما چرا؟
نمیدانم! خیلی صریح و جدی باید بگویم که دقیقن نمیدانم چرا از عید خوشم نمیآید و سالِ جدید و همهی دنبالههایش! یادم هست که از بچهگی هماینطور بودم. یعنی از زمانی که به مکتب میرفتم! شاید بخواهید مثل همه بگویید که از بس که بچه مثبتم، اینطوریم، اما خب بیایید دستهبندی نکنیم آدمها را! هرکس برای هر اخلاق و رفتارش دلیلی دارد و خب همهی دلایل که واضح نیستند. حالا چون واضح نیستند لازم به دستهبندی نیست و چسباندن یک دلیل الکی بر روی پیشانی آدمها!
من از همان زمان که به مکتب میرفتم، هیچ در قید و بند تعطیلات و این چیزها نبودم و این حتا تا دوران ابتداییم هم بود، که هیچ دقت نمیکردم ببینم کی تعطیل است هورا بکشم. یادم هست زمانی را که در مکتب یکی از بچهها گفت که چند وقت دیگه عیده و هورااا! و من از او پرسیدم مگه عید چی میشه؟
شاید به خاطر بیش از حد استرسی بودنم باشد. استرسی که مسببش نمیدانم کیست و چیست ولی من همچنان از مدرسه میترسم و این که اگر دیر کنم و یک روز دیرتر به مدرسه بروم و تکالیفم کامل نباشد و از این قبیل استرسها!
سوم راهنمایی بودم که به خاطر گیر نیاوردن بلیط، مجبور شدیم دو روز دیرتر به خانه برگردیم و من مانده بودم و استرسِ این دیر رفتن به مدرسه. آخرش هم هرچه اصرار کردم پدرم به مدرسه نیامد برای جبران غیبتم. و من هم مجبور شدم خودم برای اثبات ادعایم یکّه و تنها به مدرسه بروم. و آخرش شد، آنچه که نباید میشد. پدرم مجبور شد به دلیل پررویی بیش از حد فرزندش بیاید مدرسه! فرزندی که گفته بود: اصلن دیر آمدهام که آمدهام، پرواز که نمیتوانستم بکنم، بلیط گیر نیاوُردیم!
البته قبلترش هم به خاطر تنبلیم سر انجام پیکِ شادی مزخرف و گذاشتنِ کلش برای شبِ سیزدهِ عید استرس داشتم. هرچند کلش برای آدم بزرگها هیچی نبود اما برای من...، خیلی بود!
البته عید را به یک دلیلِ دیگر هم، دوست ندارم. البته آن هم استرسیست! استرس فراموش کردن. استرس گیج شدن. یک استرسی مثل وقتی که از خواب بیدار میشوی و نمیدانی که در کجایی و کی! (در این زمینه باید بگویم فیلم "مهمان داریم" بینظیر بود، در نشان دادن این حس در یک سکانسش!) استرسی که وقت نوشتن تاریخ من را فرا میگیرد! موقع نوشتن سال!
البته استرسهای دیگری هم هست! مثلِ استرس این که توی عید همه چیز سعی در حال عوض شدن هستند و تو نمیخواهی عوض شوی؟!
یک سری چیزهای دیگر هم باعث بد آمدن من از عید میشوند. مثلِ حرفهایی خوبی که از بس گفته شده، کلیشهای بیش نیست که مجریان، برای پر کردنِ وقت برنامه هی میگویند! مثل این که حالا که عید شده و همهچیزمون رو داریم عوض میکنیم و پاک میشیم بیایید دلمون رو هم از کدورتها و قهرها پاک کنیم و امثالهم!
البته که اگر من این پاراگراف را با "البته" شروع نمیکردم، نمیشد پنجمین پاراگراف که با "البته" شروع شده!
یکسری صبرها هم واقعن حالم را به هم میزد! واقعن خوشحالم که ماشین نداریم. قدیم عید که میشد و یا هر تعطیلیای! و قصد سفر که میکردیم برابر بود با ساعتها نشستن در ماشین و منتظر ماندن برای رسیدن! برای دستشویی رفتن! برای از تشنهگی در آمدن! برای سیر شدن! برای تمام شدن قهرها و داد بیدادهای پدر و مادر! و باید بگویم که هر چند که حال با اتوبوس به مسافرت میرویم ولی باز هم میارزد! چرایش را نمیدانم! یعنی مثل هماین عید که گفتم نمیدانم چرا دوستش ندارم و یا دلیل استرسی بودنم که گفتم نمیدانم، ولی، میدانستم، میدانم، ولی حوصلهی زبان باز کردن ندارم!
پیشنهاداتی برای عیدی با کمی چاشنی تفاوت:
و اگر دارید چنین چیزی در چنته بگویید که اضافه شود!
"