"
الف.
سلام...، بوتیمارِ عزیز که رفتی. به گفتهی خیلیها، تو و تمام کسانی که رفتهاند، برمیگردید. برمیگردید و اینبار برای خودتان مینویسید. برمیگردید و دیگر نمیروید. امیدوارم که اینطور بشود. ولی چرا باید رفت؟
بوتیمارِ عزیز این را بدان وقتی برای یک وبلاگ بیشتر از اویت وقت میگذاری، شاید یک جای کار بلنگد! اما وقتی که تصمیم میگیری که وبلاگت را کنار بگذاری یک جای دیگر کار هم میلنگد.
بوتیمار جان، من آرمان شهرم، بلاگ سیتیِ لافکایویِ عزیز است. شهری که عدهای بچه ساکتهایش هستند مانند تو و خیلیها و عدهای هم روانیهایش که از دیوار بالا بروند و مسابقه پرت کنند. شهری که سعی همه آن است که در آن هرچه که مینویسیم، باشیم، سعی میکنیم، اگر توی ترافیک گیر کردیم بوق نزنیم، شهری که سعی کنیم دروغ را تویش راه ندهیم و دغل بازی و کلک و حیله را. شهری که میتوان کلی از آن قصه بگوییم و در موردش خیالبافیها کنیم شبها خوابهای خوشش را ببینیم تا وقتی که بسازیمش، اما، اما تو میروی، خیلیهای دیگر هم دارند میروند. خیلیها خودکشی وبلاگی میکنند. حتا اگر همه بگویند باز میگردید، اما این از قدرت رفتنتان کم نمیکند. و این قدرت جامعهی بلاگرها را دارد میلرزاند. این که بوتیمار میرود و شاید که برگردد و آن زمان فقط برای خودش بنویسد میلرزاند. نه فقط به خاطر تو، بلکه به خاطر رفتنهای نویسندهگان خوبی چون تو. این رفتن، دارد جامعهی بلاگرها را که روز به روز کمتر میشوند، میلرزاند. و این لرزاندن باعث رفتن بقیه میشود. من نمیدانم باید روی بلاگر بودن، تعصب داشت یا نه! من فقط میترسم، میترسم که این جمعیت کم بلاگران هم بروند و روزی کسی نباشد که بشود همسایه لافکادیو توی بلاگ سیتیش.
دیروز پست بیست و دوم فوریه راخواندم که درمورد بیهوا رفتنها نوشته بود. و تمام کامنتهای با جوابش را. پستی که حالا معلوم نیست چرا ناکارش کرده. خیلی دلم گرفت، از اینکه در جواب یکی که گفته بود همه برمیگردند چه دیر و چه زود و نگران نباش، نوشته بود که برمیگردند ولی غمِ رفتنشان... .
بوتیمارِ عزیز جواب دادن کامنتهای دیگران که برای نوشتهات ارزش قائل شدهاند که دلیل نمیخوهد، مثل این که بپرسی چرا باید جواب سلام بدهیم؟ یک جور همدلی و دلگرم کردنست!
+بوتیمار "ا ی ن گ و ن ه" رفت!
"