الف.
سلام.
به تیرِ چوبی ترک خوردهی ناموزون با سقف گچ کشیدهی غارگاه نگاه میکنم. به تنهاییم، به این خانوادهای فکر میکنم که من وصلهی ناموزونش شدهام. به زندهگیای که نمیتوانم با آن کنار بیایم. به بوی مونوکسیدِ کربنِ حاصل از تکشعلهی روشن، که گازش نتوانست من را بکشد، اما از زیادی گاز، اگر پیچش را تا آخر نبری، لولهی فلزیش شعله میگیرد. به کارهایی که هی برای فردا میاندازمشان. به این که این خانواده به چیزی بیش از یک خبر خوب نیازمندست، تا بتواند مرا بپذیرد، کمی از مرا. به خجالتی که از اهورا -دفتر خاکستریِ دویست برگ- بابتِ تکرار میکشم. به فرزندانِ کوچکی که از توی کابینتِ در باز به من چشم دوختهاند، تا زندهگی را به آنها نشان دهم. به ثابتی که هر روز دو عکس از من میگیرد اما یکیاش همان لحظه پاک میشود -او هم متوجه میشود که این آدم هیچ تغییر نکرده، هیچ-. به گوزن سفید که روی در چاپزدهام و او هر روز نگران این است که با نمِ شیشه پاک نشود. به ایدهها و آرمانهایی که، حالا شدهاند دست نیافتنی، که حالا من دست نیافتنی کردهامشان. به تولدهایی که نشد تبریک بگویم. به انرژیهای که هر روزه از من هدر میرود. به بدهیهایی که به خدا دارم، به مخاطبانِ تلهگرامی که همهی شان را چک میکنم که به یکیشان پیام بفرستم، اما به هیچکدامشان نمیفرستم. به این که دارم مظلومنمایی میکنم، در صورتی که منم ظالم. همهاش فکر میکنم و فکر میکنم و فکر میکنم. تنها کاری که نباید بکنم... فکر میکنم. به این که چرا تنها کاری که نباید بکنم را میکنم هم فکر میکنم... .