الف
سلام
میماجیل فرشتهایست از فرشتهگان خدا، شاید هم انسِ فرشته نماییست، یا عکسش! فرشتهای که میخواهد خوب باشد، اما نیست! فرشتهایست که سعی میکند خوب باشد در حالی که سعی نمیکند! فرشتهای که سعی نمیکند خوب باشد، در حالی که سعی میکند! شاید این بهترین وصف حال باشد، شاید هم نباشد. دنیا جاییست که میماجیل در آن زندهگی میکند، شاید هم جایی نیست که در آن زندهگی میکند! مهمترین قانون دنیا این است که هیچچیز در آن قطعی نیست، هماین قانون هم حتا!
یک روز، استادِ میماجیل، در پاسخ به شاید بهترین وصف حالِ میماجیل از خودش گفت:" که دوست داری طراح بشی؟ میدونی؟ منم دوست دارم فاتح اورست باشم، یا توی فلان بند، درامر باشم، اما نیستم، چرا؟ " میماجیل هم در پاسخ لبخند زد، عینِ تاجیکِ هیولا، وصفِ حالش را و جواب استادش را فقط میشد توی چشمانش دید!
یکروز میماجیل رفت پیشِ خدا، برای حرف زدن، حرف زدن که چه عرض کند، رفت که داد هوار و دق و دلیِ روزش را سر خدا خالی کند، اما خدا ساکت بود و لبخند میزد، فقط لبخند میزد و نگاه میکرد! میماجیل گفت:" خدایا خودتم میدونی، خوبم میدونی که من چی میخوام بگم! خوبم میدونی که چه جوابی میدی! ولی من نمیدونم، یعنی الآن نمیدونم، شاید بعدن هم نمیدونم، پس برای هماینِ که باید حرفم رو بزنم تا که جوابم رو بدی! خب؟ میدونی خدایا من دیگه خسته شدم، میخوام جر زنی کنم! قانونای بازیت سخته! من نمیتونم، شایدم نمیدونم که میتونم یا نمیتونم، اما خب در هرحال اصن از این بازی خوشم نمیآد، نمیدونم، شاید خوشم میآد، اما میدونی خدایا؟ میدونم که میدونی اما بازم میگم، من از نمیدونم بدم میآد و خب خیلی چیا هس که نمیدونم! مثلن نمیدونم چرا سکوت کردی و یه گوشه واستادی و نگا میکنی و لبخند میزنی! و وقتی که نمیدونم، اون موقعس که از خودت اون سکوتت و یه گوشه واستادنت و اون لبخندت هم بدم میآد! میفهمی خدایا؟ میدونم که میفهمی! " خدا گوش کرد و همان گوشهای که ایستاده بود ایستاد و لبخند زد، اما خب خدا مثلِ تاجیک یا میماجیل چشم نداشت که میماجیل بتواند از توی چشمهایش بفهمد که چه میخواهد بگوید! جالبتر این که خدا حتا لب هم نداشت که لبخند بزند و حتا جسم و ماهیتی هم نبود که گوشهای ایستاده باشد! پس میماجیل رفت سراغِ آینه، سراغِ چشمهایش ساعتها نگاه کرد و نگاه کرد و نگاه کرد! اما چه دید؟! خودش را در درونِ چشمش که به خودش خیره شده بود!
گاهی وقتها که به خودش نگاه میکرد خوشحال بود، لبخند میزد، گاهی وقتها عصبانی بود، گاهی وقتها تویِ آینه و تویِ انعکاسِ بینهایتِ خودش در چشمش و آینه، خودِ قرمز شدهاش را میدید که چروک شده و دارد گریه میکند. گاهی وقتها خودش را با تنفر میدید! اما میدید، خودش را میدید. میدید و میدید و میدید تا این که یک روز به این نتیجه رسید که نمیداند تویِ چشمهایش، تویِ انعکاسِ چشمهایش در آینه و تویِ انعکاس چشمهایش در چشمهایش از انعکاسِ در آینه چه خبر است! از آن به بعد دیگر از آینه و از انعکاس چشمها فراری شد! گاهی به چشمهای بعضیها خیره میشد، فکر میکنید در چشمانشان، چه سبز، چه سیاه و چه آبی و قهوهای چه میدید؟ خودش را! پس باز هم فراری میشد. خیلی از اوقات، از انعکاسِ چشمها در عکسها هم میترسید! دیگر حتا به خودش در عکسها هم آنطور که باید خیره نمیشد، چون حتا نمیدانست که در آن لحظه به چه فکر میکرده! با این حال در عینِ فرارش، دوست دارد که لنز ماکرو و توانایی عکس برداری از چشمهای مردم را داشته باشد، چرا که شاید زمانی باشد که به این برسد که آن تو چه خبر است!
امروز میماجیل تویِ حیاط، بعد از این که پای یکی از گلهایش یازده قطره و پای آن یکی ده قطره آب ریخت، ناگهان خندهاش گرفت، از این که امیلی فلش کشیده بود برایِ هدایتِ آنی که حالا حتا اسمش هم یادش نمیافتد! خندهاش گرفته بود از این روشِ هدایت، که طرف را چرخانده بود تا برش گرداند به پایین و ناخودآگاه خندهاش قطع شد، چون قبلن با یادِ این قضیه بغضش میگرفت!
میماجیل کسیست که کنترل دارد در حالی که ندارد، و این روزها لرزش دست گرفته و خودش هم حدس میزند دلیلش چیست، اما خب! " اما خب " به طور خاص جواب مناسبی میتواند باشد برای بعضی سوالها! اینطور نیست؟!
میماجیل حس میکند که کارِ خوبیست که از میرزا حمید ایمیل بگیرد و این نوشته را برایش بفرستد، اما خب باز میترسد که میرزا یادش برود که جواب بدهد یا حتا نخواهد. ناگفته نماند میماجیل بعضی جاها خیلیترسو میزند! میماجیل فکر میکند که، نکند او یک چند شخصیتی باشد! اما خب نمیداند، و میماجیل هرچه میکشد از سر هماین ندانستنهاست! میماجیل حتا نمیداند چطور دلش خواست که از میم و جیم برسد به میماویل و بعدش هم میماجیل بر وزنِ عِزائیل! فرشتهی خوبِ خدا، کسی چه میداند شاید هم فرشته بدِ خدا!
میماجیل تا ده دقیقهی قبل، فکر میکرد که زمان، وقتی او دارد این نوشته را مینویسد جریان ندارد! اما ده دقیقهی پیش مادرش از در خانه آمد تو و چراغِ تاریکخانه را روشن کرد و کلی حرف زد، که میماجیل هیچکدامشان را نفهمید و اما فهمید که زمان برایِ غیر از خودش هم جریان دارد و این رویای کودکی او، (که از مهدِکودک در ذهنش نقش بسته بود، از حرفِ مربّیش، خانوم صالحی که میگفت روز قیامت همهی فیلمِ آدمها جلویِ چشمشان ظاهر میشود!) آنقدرها هم فیلم هندی نیست!
میماجیل زندهاست و نمیداند، و نمیداند هم که چه کسی میداند! کسی میداند که میماجیل چرا نمیداند؟ یا اصلن کسی چیزی میداند که بتواند کمکش کند؟ و یا اصلن کسی هست که مثلِ او نداند؟ اصلن کسی هست؟ کسی هست که دوست داشته باشد همراه باشد برای میماجیل؟ یا اصلن کسی هست که بتواند همراه باشد؟
تمامِ ناتمام...
جمعه ۲۵ فروردين ۹۶
برایم شعر خواهی خواند؟ [ ۷ ]