الف.
سلام.
خیلی اوقات گنگم. نمیدانم. بعضی وقتها فکر میکنم که نکند باید توی این دنیا اینطور زندهگی کرد؟ نکند این دنیا گنگیست. بعدش به خودم پاسخ میدهم نمیدانم، نمیدانم، نمیدانم. پرسشهای خیلی زیادی هست که نمیدانم از که باید بپرسمشان، میدانم از که باید بپرسمشان. نمیدانم چطور باید بپرسمشان. سختست. خیلی روزها حس میکنم که یک چیزهایی را میفهمم. یک چیزهایی که عمیقند. اما نمیتوانم بیانش کنم. توی کلمات نمیآیند. ذهن با کلمات کار نمیکند، حیف. نمیدانم شاید هم من خیلی در بیان کردن توانمند نیستم. در هر حال قدرت کلمات برای بیان سختهاست. اما این چیزها را... نمیدانم... یا من نمیتوانم، یا همه نمیتوانند... .
درموردِ آیندهام گیجم نمیدانم. این که خیلی اوقات فکر میکنم که خب من توی یک شبیهسازی هستم، توی یک رحم. پس اینجا اهمیتی ندارد، باید به فکر بیرون از این رحم باشم. دو سه قسمت از فَمیلی گای را بیشتر ندیدم، اما توی همانها یک پسر بامزهای بود که میگفت از رحم مادرش فرار کرده، دانشمند دیوانهطوری بود! خیلی اوقات فکر میکنم من باید خودم را برای بیرون از این رحم آماده کنم، یا نه در عین حال باید از این تو بودن هم لذت ببرم. یا اصلن کلن باید درون این رحم بودن مورد پسندم باشد و به آن بیرون فکر نکنم. جملهای از امام علی هست که شاید جواب باشد برایم. این که طوری زندهگی کن که انگار تا ابد زنده خواهی بود، و طوری برای آخرت آماده باش که انگار هماین حالا میمیری. (نقل به مضمون) اما خب فکر کردن به این که چطور و چگونه رنجم میدهد. فکرم میانهای تصور نمیکند. نمیدانم. مدیریت کردن دو دنیا... سخت به نظر میرسد. یا گفتوگوی یکی از معصومین با سالکی... خیلی من را به فکر فرو برد. که امام از او میپرسد تو با این همه ادعا بگو که به چی رسیدهای؟ و سالک جواب میدهد به این که بیماری بهتر از سلامتی و زندهگی بهتر از مرگ است. امام جواب میدهد که اما ما به جایی رسیدهایم که هرچه را که خدا بخواهد همان برایمان بهتر است چه بیماری باشد، چه سلامتی، چه زندهگی باشد و چه مرگ. (نقل به مضمون) اینها به شدت درگیرم میکنند. اینقدر درگیرم میکند که شاید از هر دنیا هم میمانم :)
از خودم میپرسم منِ کوچک، با این سرعت کم تا آن زمان که باید، به حقیقت وجود دنیا و آخرت خواهم رسید؟! نمیدانم. نمیدانم چه کاری باید بکنم... نمیدانم چه کاری درست است... خیلی اوقات حتا هماین سرگردانی باعث میشود که کارهایی را انجام بدهم که خودم هم میدانم اشتباهند. و این باز سوال دیگری ایجاد میکند که در قبال این اشتباه چه باید بکنم و چه کاری درست است... وز هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود... زنهار از این بیابان، وین راه بینهایت... . آه از وقتی که به این فکر میکنم که هماین نشستن و فکر کردن هم میتواند اشتباه باشد. پس چه باید کرد؟ نمیدانم، نمیدانم. نمیدانم.
بعضی وقتها که به این فکر میکنم که این دنیا، این رحم، در مقابل بیرونش چیزیست به غایت کوچک. همه چیز رنگش را از دست میدهد... اما خب این دنیا آنقدر رنگ دارد که اندکی نگذشته دوباره مشغولش میشوم، و بعدش میگویم این همان بیهُدهست؟! این همان دنیاییست که هیچست؟ در پاسخ میگویم... نمیدانم... .
رنگی دوستداشتنی از زندهگی: