صفحه‌ی 36

به نام نامی او...

مُردم

این قضیه مربوط است به همین امروز که من مُردم!! باور کنید این‌ها واقعیت دارد! کمی وحشیانه می‌میرم به خاطر همین عذر می‌خواهم!
 اما وصیت‌نامه، من هنوز وقت نکرده‌ام وصیت‌نامه تنظیم کنم و هر وقت تنظیم شد می‌روم در خواب داداشم و آن را می‌گویم. یادتان باشد وصیت‌نامه را ازش بگیرید و بدهید به وکیل‌م، البته من هنوز وکیل هم انتخاب نکرده‌ام. من در وصیت‌نامه نام و نشانی قاتل هم ذکر می‌کنم که فعلن خودم‌ هم نمی‌دانم کجاست. یادتان نرود به سر قبر بیایید. نشانی‌ خاصی ندارد فقط رویش نوشته شده:
می‌نویسم گوشه‌ی دفترچه‌ام:
فک نکن من بچه‌ام!!!

برای‌م گریه نکنید، دل‌م می‌سوزد!

 

زیر سفره‌ای را گرفت‌م تا ببرم‌ش تکان‌ش دهم. بعد از تکان دادن زیر سفره‌ای می‌روم برای تاب بازی یواشکی همیشگی نیمه‌ی شب‌ها! هنوز شروع نکرده‌ام که قاتل‌م می‌آید! چنان جلو می‌آید که همان‌جا می‌فهمم قصد کشتن‌م را دارد. می‌آید جلوتر، جایی که اگر کارم را  شروع می‌کردم، می‌رفت‌م توی شکم‌ش! و ای کاش که کارم را شروع کرده بودم! همین طور می‌آید جلوتر و توی چشم‌هام خیره می‌شود. بعد می‌گوید:
- اشتباه گرفت‌م، اِــــ فیروز رو می‌شناسی؟، با فیروز اشتباه گرفتم.
و من می‌ترسم، به معنا‌ی واقعی کلمه... . حالا از ترس جان‌م هم که شده پا می‌شوم و می‌روم خانه..... .
...
پنج‌شنبه است. مثل همیشه برادرم بعد از ظهر پیدایش می‌شود. دقیقن همان موقع که ما غذا را می‌خوریم و چیزی از غذا باقی نمی‌گذاریم. می‌روم و می‌پرسم که آیا دوس داری که بروم نان بگیرم بخوری آیا؟ که می‌جوابد:
-    نععع.
مادرم می‌گوید که یک دونات(!) به او بدهم تا بخورد. بعد از خواب پول می‌گیرم و می‌روم که بروم نانوایی که در این جا به‌تر است بگوییم نان وواایی!!. می‌بینم که هنوز نان وایی را باز نکرده‌اند. پس می‌روم تا تاب بازی کنم!
 می‌آید در تاب بغلی‌م می‌نشیند. ودقیقن همین وقت است که از خودم می‌پرسم که چرا تاب‌هارا دو تایی بغل هم می‌سازند؟! که می‌گوید:
- مثلا سلام...
- سلام...
- میای فوتبال بازی کنیم.
- نه از فوتبال خوش‌م نمی‌آد.... .
- حرف گوش نمی‌کنه، بیا خودت راضی‌ش کن.... می‌خوای کاملا دروازه باشی؟
- نه.
- یه وقت فک نکنی که ما آدم‌های خلافی هستیم. ما کاملا سالمیم(!!!!آخه آدم‌های سالم که من رو نمی‌کشن!!!!)
- نه کلن خوشم نمی‌آید.
حالا وقتی‌ست که جنایت شروع می‌شود:
- چرا (در همین حال یقه‌ی من رو می گیرد) تو و هم‌سن و سالات فک می‌کنین ما آدم‌آی خلافی هستیم.
سرم را می‌گیرد و می‌کوبد به نزدیک‌ترین دیوار ممکن!
- من رو با بقیه یکی ندون!
حرف‌م را تکرار می‌کند و یک فحش خانوادگی می‌دهد.
ابتدا صورتی می‌شوم، بعد قرمز، و بعد سرخ.  می‌دوم و با لگد می‌روم توی شکم‌‌ش، همان کاری که باید قبلن می‌کردم:
- بی‌شعور احمق.
دوست‌ش پیدا می‌شود و از پشت چاقو را زیر گردن‌م می‌گیرد و خودم می‌فهمم که باید حرف نزنم وگرنه، گلو‌ی‌م دو شقه می‌شود! تیزی چاقو را حس می‌کنم. با پا محکم به پای‌ش که پشت‌م است لگد می‌زنم. دارم چاقو را از دست‌ش می‌گیرم که قاتل‌م با‌زو‌یش را می‌گیرد دور گردن‌م و حلقه را تنگ‌تر می‌کند. دارم خفه می‌‌شوم بدن‌م دارد گرم می‌شود یاد روز‌هایی می‌افتم که با دوست‌م حسن بازی می‌کردیم با تمام تجهیزات می‌رفتیم به جنگ دشمن...
- تجهیزات...
به دست‌م نگاه می‌کنم که یاد چاقو می‌افتم. از فرط بی‌هوایی دست‌های شل می‌شوند و چاقو از دست‌م می‌افتد...
باز می‌روم در خاطرات یه زمان‌هایی هم بود که دست‌ خالی می‌جنگیدیم... ‌
- دست خالی...
چشم‌‌های‌م دیگر تار شده.  دیگر فرصتی نیست که به دست‌هایم نگاه کنم، با بازو می‌زنم تو‌ی شکم‌ش...
دنیا بنفش می‌شود... !
...سیاه می‌شود و دیگر هیچ نمی‌بینم...
...دیگر آن بازو زدن‌هایم هم اثری ندارد...
هییییییی...
این 603 کلمه‌ی بالا تخیل نیست. واقعیت نیست. یک چیزی‌ست بین تخیل و واقعیت.
نوشته شده در پنج‌شنبه23/خرداد/1392 توسط امیر وحید کوچولو.
برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۷ ]
آشنا
۲۴ خرداد ۲۰:۳۲
بچه خدا خفه ات نکنه نصف موهای سرم رو سفید کردی .خو نرو تاب بازی مرد گنده خجالت بکش .تورو خدا چاقو با خودت حمل نکن .کل جریانو به پدر و مادرت حتما بگو تا بزنن له کنن هرچی بچه پرو چاقو بدستو /چی میدونم یه توپ بردار بزن تو در و دیوار لامپو بشکن اما توروخدا تو کوچه نرو .

دفعه دیگه هم داستان تخیلی واقعی ننویس وگرنه لهت می کنم

پاسخ :

همین الان له‌م کردید دیگه. :)
دشتْ‌بان
۲۵ خرداد ۰۱:۴۲
چی چرت و پرت نوشتی الکی اینترنت مصرف می‌کنی؟!

پاسخ :

[صدا کشیدن دماغ به بالا]
تو ینی می‌گی که ... خب اولین داستان‌م پود!!
[صدا کشیدن دماغ به بالا]

هوالعشق
۲۵ خرداد ۰۹:۵۸
چقد اون یارو بی اعصابه! تو که چیزی نگفتی که یهو زد به کله ش و یقه ت رو گرفت! :))

روحت شاد یادت گرامی:دی

پاسخ :

!!!
مانا
۲۵ خرداد ۱۶:۲۷
پس کامنت من کو؟!

پاسخ :

نمی‌دونم!
آشنا
۱۲ تیر ۱۵:۵۹
من از سفر برگشتم با چمدانی از دعا واسه همتون خخخخخ
فــــ . میم
۱۱ خرداد ۱۷:۲۱
:))
سلام.
باز جزء بامزه‌ترین‌ها.
و به نظرم و باور کن و باور‌کن که این نوشته بدجوری پتانسیل بازنویسی و انتشار داره (برای بچه‌های رده ده تا دوازده)
به عنوان اولین شبه داستان طور سیزده سالگی، خوب نوشتی‌اش. ولی معتقدم که باید از یه کم از مرز واقعیتتات توش جدا بشی تا بتونی پیرنگ محکم تری براش بنویسی.
اصلا اون مردم اولش، اون طنز ِ روی قبر چی بنویسیم و دنیای بنفش شده به دلم نشست :)
فقط یه سری کلمه‌ی شکسته داره‌ که اونم توی بازنویسی درست می‌شه.

پاسخ :

سلام.

:) پتانسیل بازنویسی دارد نوشته! من ندارم.
:))

متوجه کلمات شکسته نشدم هرچند.
فــــ . میم
۱۳ خرداد ۲۲:۲۵
امیدوارم پتانسیل یافت شود.

کلمات شکسته یعنی مثلا دارند رو دارن بنویسیم.

پاسخ :

متشکرم

هان:)  ممنون که گفتی.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
گر تو سری، سرک بکش
بایگانی مطالب







طراح اصلی قالب: عرفان ویرایش‌ شده برای میمای دوست‌داشتنی :)