صفحه‌ی 15

به نام تنها ترین
باز این چه شورش است که در خلق آدم است....
باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است....
باز این  چه رستخیز عظیم  است کز زمین....
بی نفخ صور خاسته تا عرش اعظم است....

این تنها چیزیست که در این فاجعه عظیم می‌توانم بگویم.


سوال هفته: در  جهانی که همه چیز رو به فرسودگی می‌رود چطور این فاجعه عظیم از هزار خرده‌ای سال پیش چگونه فراموش نشده؟
1.به علت بر حق بودن.
2.خواست خدا.
3.به دلیل ظلم و ستم هایی که به امام و یارانش شد.

4. ......... (در این جا چیزی غیر از گزینه های بالا را بنویسید)

 

کلاغ های خود را به آدرس زیر ارسال نمایید:

کلاغ کلاغ 30000 (!)

برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۴ ]

صفحه‌ی 14

به نام بی همتا ترین.
سلام.
امروز یکی از روزهای خدا، در پرتیسانِ قم، (در اصل پردیسانِ ولی به علت پرت بودن پرتیسان نیز نام گرفته!) بیکارم و نمی‌دونم چه کار کنم. داشتم با برنامه ادیوس ور می‌رفتم که یهو کامپیوتر هنگید! اِنقدر بدم می‌‌آد یهو کامپیوتر می‌هنگه!
با شکست‌هایم به پیش می‌تازم
و با اشک‌هایم سفر می‌کنم....،
یکی از خوانده های فرهاد که الان دارم گوش می‌کنم، و رفته روی مُخم پس برای همین قطعش می‌کنم. الان دارم به این فک می‌کنم که چی بنویسم. آهان یادم اومد.
من و دوستم دیروز در چند سانتی‌متریِ مرگ قرار گرفتیم. پس این قضیه رو برای تون تعریف می‌کنم. باید به عرض تان برسانم:
 چیپس و پفک و تخمه نیارین بهتره! چون این حقیقته! (برای این ننوشتم داستان چون فکر نکنید دارم چاخان می‌کنم شما آدم بزرگید دیگه هچی ازتون بعید نیست!) هیجان انگیز نیست که هیچ خیلی هم ناراحت کنندس(!):
من و دوستم و دوستِ دوستم داشتیم می‌رفتیم خونه‌هامون که یهو یه جای دوچرخه‌ی دوستِ دوستم گیرید(حرفم رو پس می‌گیریم اِنقدر بدم می‌آد از هر چیزی که یهو بهنگه یا بگیره یا... حتی اگه هواپیما دشمن باشه که داره به خاک ما تعرض می‌کنه. چون اگه بهنگه یا بگیره می‌افته رو سره خودمون!)  و در بغل همون جایی که دوچرخه‌‌ی دوستِ دوستم گیرید باتلاقی با آب باران درست شده بود که کفش یه پسره(دوستِ دوستِ دوستِ دوستم) رو به علت رد شدن از روش خورده بود و پسر هم به علت قد کوتاهش نمی‌توانست کفش هایش را در بیاورد(در اینجا اعتراف می‌کنم باتلاق چیز خیلی خیلی بدیه!) بگیرد پس با جورابهای گِلی‌اش به راهش ادامه می‌داد و دوستِ دوستم هم داشت با دوستِ دوستِ دوستم در اینباره حرف می‌زد که من و دوستم که به خاطر دوچرخهِ دوستِ دوستم برگشته بودیم از دوباره برگشتیم که ناگهان:
اوپ اوپ اوپ اوپ(هیجان زیاد!)
 کامیون بنزی رو دیدیم که یه راست به سمت ما میاد! (البته ما هم در لاین مخصوص برگشتن نبودیم، یعنی ما در لاین مخالف بودیم و بر عکس همه‌ی ماشین ها می‌رفتیم! کار خطرناکیه و الان پشیمونیم و به قولی معلوم نبود داریم می‌ریم یا داریم میام(چه ربطی داشت؟)) در آخرین لحظات کامیون پیچید و خودش رو صاف کرد و رفت و دوست بی‌فکر منم شروع کرد به فحش دادن به راننده کامیون و منم از ناراحتی در پوست خود نمیگجیدم چون تقصیر کار پیکانی‌ای بود که  پیچیده بود جلوی کامیون و راننده کامیونی که نمی‌خواست تصادفی انجام بشه دو تا پیچ محکم کرد که با یکی‌ش به طرف ما اومد و با یکیش صاف شد به همین سادگی به همین بدمزه‌گی!
من از دستِ دوستم به خاطر قضاوت عجولانش عصبانی شدم و می‌خواستم قانعش کنم که تقصیر راننده کامیون نبوده ولی بلا نسبت عینهو خر(در این‌جا به معنا واقعی کلمه است و به معنا بزرگ نمی‌باشد!) رو حرفش بود و می‌گفت تقصیر راننده کامیونی‌س منم به خاطر این که اختلافی پیش نیاد سریع گازیدم و اومدم خونمون.
کسی اگه متوجه نشده چی شده یه باردیگه متن رو بخونه وبه جا هر کلمه دوست یه ضمیر یا اسم بزاره. این تنها راهشه.
و در این جاست که باید بگویم این قضاوت عجولانه رو هم شما آدم بزرگ ها درست کردید (دوستم هم داره بزرگ می‌شه و من در آخر من اخرین بازمونده کوچولوها روی زمین می‌شم [شکلک ناراحت!]) هرچی در این زندگی می‌کشیم از دست شما آدم بزرگ هاست!
سوال: چرا شما آدم بزرگ‌ها پس از هر حادثه شروع می‌کنید به قضاوت‌های عجولانه؟
1) می‌خواهید خود را عالم و اندیشمند بدانید به علت این که مثلا از همه زودتر فهمیده‌اید قضیه چه بوده یا مقصر کیست!
2) کار دیگری جز این کار نمی‌توانید بکنید!
3) به ما تحمیل شده!
4)..... (در این جا چیزی غیر از گزینه بنویسد.)
جواب‌های خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید:
کلاغ کلاغ30000 (!)
خداحافظ تا پست بعدی.
برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۵ ]

صفحه‌ی 13

یا او...
نمی‌دونم، چی بنویسم؟ آخه من هرچی می‌نویسم کسی به غیر از چند نفر بهم سر نمی‌زنه. تازه جالب اینکه یکی بود یکی نبود سر می‌زنن.(البته بعضی‌ها) خب من چه‌کار کنم؟
رسم شما آدم بزرگ‌ها اینکه باید بهتون سر بزنیم تا شما هم سر بزنید. به قول مهدی وبلاگ شما‌ها که بهم سر می‌زنید، به درد رده‌ی سنی من نمی‌خوره و واقعاً هم اینطوری خب چیزی از وبلاگ‌هاتون سر در نمی‌یارم چه‌کنم؟ شما آدم بزرگ‌ها چه رسم‌های به‌ درد ‌نخوری دارید! واقعاً که!
سول این هفته اینکه کی این رسم های بدرد نخور رو درست می‌کنه؟ و دلیلش چیه؟
1)    خود به خود درست شده.
2)    یه فردی به دلیل اینکه  نظر، کلاغ یا دیدگاه یا چراغ یا کُنِش و....ش زیاد بشه.
3)    کار کار اجنبی‌هاس به دلیل جنگ فرهنگی!
4)    .......(در این‌جا چیزی غیر از گزینه هارو بنویسید.)
جواب‌های خود رو به:
 کلاغ کلاغ30000(!)
ارسال فرمایید.
خداحافظ. تا پست بعدی.

برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۷ ]

صفحه‌ی 12

به نام اعظم او...
سلام.
متأسفم برای شما که نتونستید جایزه‌ای رو ببرید(کلی پول خرج کردم!) و برای خودم خوشحالم چون یاد گرفتم طوری به زبون کولوچویی سلیس حرف بزنم که شما آدم بزرگ‌ها که به من سر می‌زنین چیزی نفهمین!

خب می‌خواستم امتحان کنم ببینم به قول شما آدم بزرگ‌ها، کودک درون کدوم یکی از شما‌ها زنده‌س.

ولی متأسفانه...

هیچی!

وللش.

بگذریم.

ترجمه متنی که از خوندنش عاجز موندید در ادامه مطلب.

من می‌خوام در این پست از شما بپرسم چرا کودک درون بعضی ها خوابیده.
الف) به علت رشد.
ب) به علت دوستان ناباب.
ج) به علت آشنایی با چیزهای جدید.
د)...... (در این جا گزینه ای غیر از گزینه ها را بنویسید)
برای من این شده یه سوال چون شاید تا چند وقت آینده کودکِ درونِ منم به خواب بره. پس چون مسأله فوریتیه لطفاً جواب‌های خود رو به سامانه کلاغ خواهی زیر ارسال فرمایید:
 کلاغ کلاغ 30000(!)
خداحافظ.

ادامه مطلب برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۶ ]

صفحه‌ی 11

به نام اعظم او ....
سِلو.
من داستم فک می‌تردم ته تی بنبیسم ته توما توشتون بیاد.بت به تین نتیژه رسیندم ته بدم اسمال تویدم ته شتلی بوت.
بدم؟
ندم؟
می‌دم:
اسمال یه دت پرچتوه داشتم با لق‌تاق بادی می‌دردم که مامایم یفت مهمونمون یو آبرد بد من‌یو برستاد دیبال نقود ‌مشتی!
همبین‌طوی که دیبال نقود مشتی می‌دشتم ته یه دو مامایم صدام کدر. یفتم تو دوتاق دیدم ته چه تیت خوشتلی رودِ زمبینِ دوتاق مهمونمون با دوبرینش وارد سد....
...
تیلد من اسمال پنژژنبه بوت. بعدژ مامایم ایا باسم ژاهارژنبه تَیلُد درفتن!
من در این مودوع باداشون در و بس تردم!
اینم از ژُست ارموز!
شما بدین در ژست های بعدی تی بنبیسم.
منمون.
خدادظ.


پس نوشت:

سِلو.
خوبین؟
خوشین؟
من این‌دفعه واسه این که نمی‌دونستم چی بنویسم، همین طوری با لهجه شروع کردم به نوشتن به صورت کولوچویی. اوایل برای این که شما هم بتونید بخونید، پرانتز باز می‌کردم بعد به سرم زد که یه متن به زبون سلیس کولوچویی بنویسم و شما اون رو ترجمه کنید و بعد به ترتیب به اولین نفری که جواب رو بفرسته تا آخرین نفر جوایزی اهدا خواهد شد!
-    اَلَکی(تیکه زبون یکی از بازیگرهای تازه وارد که در مجموعه مسیر انحرافی بازی کرده بود در قسمت‌های پایانی)
-    راستکی!!
کسی م که نمی خواد جواب بده باید تا پست  بعدی صبر کنه چون اینم یکی از پست‌هام که فقط به زبون کولوچویی نوشته شده پست بعدی هم همینِ که فقط ترجمه شده وهمچنین اسامی برندگان هم هست!!
اگر به سوالم هم که در متن هست جواب بدید متشکر می‌شوم!!
متن ترجمه شده در پست بعدی وجود داره!!
جوایز برندگان در ادامه مطلب می‌باشد.
خدادظ!

ادامه مطلب برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۶ ]

صفحه‌ی 10

به نام اعظم او...
سِلو (الان دلم یاد پرچکوه کرد. یاد سامین کوچولویی افتادم که برای هر کی سلام نمی‌کرد، ولی وقتی به من می‌رسید از رو کول مامانش چند‌باری می‌گفت سِلو.( مخفف سلام به زبان کولوچویی!!))
خوبین؟ خوشین؟ سلامتین؟ منم بد نیستم! شاید الان بگین عجب آدم دیوونه‌ایه به روی خودش نمی‌آره چه گندی بالا آورده!! ببشخید دیگه اشتباه کردم حواسم نبود 10-20تا، شایدم بیشتر غلط نوشتم. دفعه‌ی آخرمه دیگه تکرار نمی‌شه!! من توی املا هم همین‌طوریم، حواسم نیست غلط می‌نویسم اما اگه یه بار دیگه کلمه رو بگی درست می‌نویسم. البته در اینجا یک اشکال دیگه‌ای هم وجود داره اونم اینکه کلید‌های صفحه کلید سفته منم نمی‌تونم به هر دو جا(مانیتور و صفحه کلید) یک‌دفعه نگاه کنم که! می‌تونم؟! بعدشم من تو خونه توسط پسرخاله و داداشی یه عالمه توبیخ شدم ازتون تشکر می‌کنم که شماها چیزی نگفتید. منمون(ممنون به زبان کولوچویی!!). اصلا شیرینیِ زندگی به اینه که سوتی بدی یا سر کلاس تپق بزنی بعد خودت بهش به خندی تا درس عبرتی باشه که دیگه از این سوتی‌ها ندی. درست نمی‌گم؟!!
بعضی‌ها هستندکه مثل من یه کاری رو می‌کنن و بعد هم خودشون متوجه نمی‌شن!
الون(الان به زبون کولوچویی!!) یاد یه خاطره افتادم که اگه دلتون می‌خواد بخونینش در ادامه مطلب پیداش می‌کنین!! اگه هم دلتون نمی‌خواد که بخونینش یه خبر بدم: الون من به یه فرکی(یه فکری به زبون کولوچویی!!) به سرم زد، اونم این بود که یه لغت‌نامه زبان کولوچویی(کوچولویی به زبون کولوچویی!!) درست کنم که این‌قدر پرانتز باز نکنم!
خدادظ(خداحافظ به زبان کولوچویی!!)

ادامه مطلب برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۶ ]

صفحه‌ی 9

به اسم اعظم او
پیش نوشت:

داستان خبر چند روزی از مدرسه  از اون سر چشمه گرفته که هر سال مدرسه رفتن هر‌کس داستانی داره مال خودش.
نداره؟
منم‌ هم خواستم داستان این یه هفته اول رو بگم(که بعد از کلی نوشتن فهمیدم همش یه جا زیاده).
حله؟!!
سوالی نیست؟!!



اولین روز مدرسه جالب‌تر از اونی که فرکش‌رو می‌کردم بود.
اول با سخنرانی آیت‌الله قرایی(هر جا که بگردید آیت‌اللهی با این اسم پیدا نمی‌کنید زیرااااااااااااا من به علت دوست داشتن معاون‌پرورشی‌مون این آیت‌الله رو بهش اضافه کردم تازه گوش‌ت رو بیار جلو: از یه جا‌هایی خبر رسیده که آخوند بوده ولی خودش عینا تکذیب می‌کنه. برای همین یواشکی گفتم نشوه!)
البته علاقه داشتن من به ایشون خیلی زیاده نه به این خاطر که باهام دوسته، نه چون حتی اگه اسمِ من رو بهش بگی نمی‌شناسه...) شروع شد. بعد درباره‌ی دفتری حرف زدن که قرار بود به جای پذیرایی اون روز به ما بدن که هنوز که هنوزه بهمون ندادن! مثلا دفتری بود مثل بقیه دفترها، فقط اولش یه چند نکاتی انضباطی داشت که من این کار رو در روند خراب‌کاری‌هایِ بچه ها بی اثر می دونم. البته همه‌یِ ‌بچه‌های خوبمون همین عقیده رو داشتن و مثل من فقط منتظر این بودند که ببینن که کی قراره از دوست‌های پارسال‌شون جدا می‌شن.
در زنگ بعد از مثلا جشن معلم دینی ما اومد یه معلم خشک که پارسال به ما حرفه یاد می‌داد و تهنا چیزی که ازش یادمه، اینکه یه روز که یک‌شنبه باشه، من یه عطری زدم ازش تعریف کرد... دقیقا شه‌سنبه همون هفته به من گفت: چه عطر مزخرفی زدی و از کلاس بیرونم کرد! تازه اینکه همه‌ش نیست!! تبعیض قائل می‌شه فقط همساده‌‌ش رو تحویل می‌گیره!!
بعد هم معلم عربی اومد که برای اولین بار بود که در عمر بی‌گهرم می‌دیدمش!
و همچنین برای اولین بار در عمر بی‌گهرم در وبلاگم این قدر می‌نویسم!
بعد از اون زنگ کسل کننده مجالی پیدا کردیم تا برای چند دقیقه‌ای با دوستان پارسالمون حرف بزنیم و درباره معلم‌های خوب و بدمون حرف بزنیم. برای زنگ بعد معلم عربی‌مون اومد گفت که به نظم و این خرت و پرت‌ها اهمیت می‌ده ولی در کل معلم خوبی بود.
روز بعد هم با معلم‌های دیگه آشنا شدم. و در کل هم من می‌خواستم همین روز اول رو توضیح بدم. یعنی نمی‌خواستم این کار رو انجام بدم و همش تو حافظه کوتاه مدتم مونده بود و الان یادم نمی‌یاد!
تازه الان به این نتیجه رسیدم که کسی در سال تحصیلی بهم سر نخواهد زد پس برایِ چی مخ تیلیت کنم؟!
وحید کوچولو بی‌حافظه.
برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۵ ]

صفحه‌ی 8

به نام اعظم او...

پس از چندروز دنبال کارت اینترنت گشتن (البته نگشتم ها ولی دنبالش بودم) و چند روز مهمون‌داری، پام پس از مدتی که حدود 2-3 ماهی می‌شه به اینترنت و اونترنت باز شد.

بازگشت وحید کوچولو (که حالا یه سال بزگتر شده):

یه چند وقتی بود از اراجیف من راحت بودید که من دوباره برگشتم. خب پرچکوه خوش گذشت چون که درد معلم‌ها رو کشیدم. چون معلم نقاشیِ ماشین سه‌بعدی برای 2نفر شدم. البت سه‌بعدی هم نیست ولی اسمیه که من براش انتخاب کردم. خب من درد معلم‌ها رو چشیدم دیدم زیاد درد نداره البته داره‌ها ولی اون‌قدی نیست که می‌گن.

روزی که اومدیم یه مهمونم داشتیم سینا پسرعمه‌م بود که برای عروسی دختر اون یکی عمه‌م اومده بود خونمون...

بابا وللش می‌خواستم بگم باهم کلی بازی که نه، اما حداقل از تهنایی در اومدم. مهدی نامرد که با من بازی نمی‌کنه، دوستمم که نیست تهنای تهنای تهنای.... شدم البته تهنا که نه، از اون لحاظ که هیکچس باهام بازی نمی کنه.

   الانم مدرسه ها شروع شده ولی من خوش‌حال نیستم.

 چرا؟؟

چون که زیرا، چون مدرسه‌مون دورتر شده من باید از دشت و کوه صحرا بگذرم تا بهش برسم منظورم از دشت: خیابون، کوه: بلوار و صحرا: جاده خاکی بود.

 

من الان وحید کوچولو تهنای بی هم بازیم!

برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۲ ]

صفحه‌ی 7

به نامِ خدا

سلام من از شما در خواست کرده بودم که امروز به مطلب از پیش آماده‌ای که به مناسبت جشن اتمام 11سالگی و رفتنم در 12 سالگی نوشته بودم به نگاهید!!!(یعنی نگاه کنید!)  هر چقدر دنبال کیک گشتم کیک خوشگلی پیدا نکردم حالا مجبوریم بدون کیک جشن تولد بگیرم. کادوی من یادتون نره اگه کادو نیارین ناراحت می‌شم.
حالا یه جشن تولدم این شکلی شد یه جشن تولدم یکم جالب‌تر از این بود یعنی این شکلی بود:
سال نمی‌دونم کی بود که ما رفته بودیم پرچکوه. و حسن با مامان و باباش اومده بودند پرچکوه. اون سال ما هم مهمون داشتیم ولی حسن از خونه‌شون پا می‌شد میومد خونه ما و خلاصه با مهمونا‌مون دوست شده بود دیگه. یه روز که یکی از مهمونامون کار داشت می‌خواس برگرده شهر‌شون، ما (یعنی من و حسن) تا خونه حسن اینا دنبالش کردیم. بعد ماشین اومد دنبالشون (مرد و زنش) سوار شدن و رفتن . بعد بارون اومد و من هم موندم خونه حسن اینا  و بعد از چند روز که من می‌خواستم برگردم یه چیزی بدم خونه‌مون، حسن نذاشت و گفت منم باهات میام که برگردی .دیگه ما هم مجور شدیم بگیم: باش! وقتی رسیدم خونه  مهمونامون با داداشم بهم تولدم رو تبریک گفتن. من وسیله هرو دادم و با اجبار حسن برگشتیم خونه شون. نمی‌دونم کی حسن به مامانش گفت امروز تولد منه، که همون شب مامانش دست به کار پختن کیک شد. من از همه جا بی‌خبر خوابیدم و فردا صبح‌ش صبحونه ما به جای شمع کبریت فوت کردیم و من حسن به هم گل هدیه دادیم بعد عینهو تیم های فوتبال لباس های هم دیگه رو پوشیدیم عکس انداختیم!!!
این هم شد یه جشن تولد حسابی!!!
جشن تولدم مبارک!
برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۱۰ ]

صفحه‌ی 6

به نام اعظم او...
ولادت حضرت مهدی مبارک.
خب بالاخره الان نظر منم عوض شد در رابطه با این که از قبل نوشتن خوب نیست و بهتره که در وقتی که امکانش هست بنویسم  و وقتی که نیست از قبل آماده نکرده باشم برای همین باید در این جارو تخته کنم برای همینم یه قفل نو براش خریدم تا آقا هکره این ورها نیاد اگه هم بیاد قفلم نو محکم باشه که نتونه بازش کنه خب بگذریم من یه نطق کوچولو در رابطه با عینک و بعد از اون یه نطق کوچولو دیگه در باب سفرمون کنم و بعدش خداحافظی تا 12 مرداد، آخه من از 12 مرداد یه مطلب از پیش آماده دارم چیز بیشتری دربارش نمی‌تونم بگم جز این که وبلاگ من توی آبدیت شده ها نمی‌ره پس خودتون بیان.
حالا بریم سر وقت نطق های کوچولوم :
  من یه آدم عینکی‌ام که چون عینکم شیشه‌ش شیکسته و کسی به فکرش نیست، خب نمی‌زنم. ولی همیشه همراه خودم می‌برم خدا رو چه دیدی شاید لازم شد. مهدی خوندن تموم کتاب‌ها و مجله‌هاش رو آزاد کرده ولی به شرط چاقو، نه به شرط عینک که منم مجبورم و می‌زنم تازه آخرین باری که رفتیم سینما من رو مجبور کرد  که عینک بزنم عجب گیری این عینک برای من!!!
خب عینک نزدن من دلایل دیگه‌ای هم داره که فک کنم خودتون حدس بزنین تازه اگه عینکی باشین می‌فهمین که چه توهین‌هایی به عینکی‌‌ها می‌شه! (البته در صورت کوچولو بودن!!!)
نطق دوم:
  بابام جدیدن یه جیپ پاژن خریده که اگه نمی‌دونین چه شکلی تو گوگل جستجو کنین تا بفهمین چه خوشگله  و ما با این ماشین می‌خوایم بریم پرچکوه جای شما خالی خیلی خوش می‌گذره و در آخر از اون‌هایی که وقتشون رو برای این وبلاگ تلف کردن و خوششون نیومد معذرت می‌خوام نارحتم دارم می‌رم اما چه فایده؟ کاش اون جاهم اینترنت داشت، کاش، کاش، ای‌ کاش و ....
راستی یه سوال نظرتون درباره این وبلاگ چیه؟؟؟
12 مرداد یادتو نره...
خدا حافظ من مثله ابرها بی‌خداحافظی نمی‌رم!
برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۵ ]
گر تو سری، سرک بکش
بایگانی مطالب







طراح اصلی قالب: عرفان ویرایش‌ شده برای میمای دوست‌داشتنی :)