به اسم اعظم او
پیش نوشت:
داستان خبر چند روزی از مدرسه از اون سر چشمه گرفته که هر سال مدرسه رفتن هرکس داستانی داره مال خودش.
نداره؟
منم هم خواستم داستان این یه هفته اول رو بگم(که بعد از کلی نوشتن فهمیدم همش یه جا زیاده).
حله؟!!
سوالی نیست؟!!
اولین روز مدرسه جالبتر از اونی که فرکشرو میکردم بود.
اول با سخنرانی آیتالله قرایی(هر جا که بگردید آیتاللهی با این اسم پیدا نمیکنید زیرااااااااااااا من به علت دوست داشتن معاونپرورشیمون این آیتالله رو بهش اضافه کردم تازه گوشت رو بیار جلو: از یه جاهایی خبر رسیده که آخوند بوده ولی خودش عینا تکذیب میکنه. برای همین یواشکی گفتم نشوه!)
البته علاقه داشتن من به ایشون خیلی زیاده نه به این خاطر که باهام دوسته، نه چون حتی اگه اسمِ من رو بهش بگی نمیشناسه...) شروع شد. بعد دربارهی دفتری حرف زدن که قرار بود به جای پذیرایی اون روز به ما بدن که هنوز که هنوزه بهمون ندادن! مثلا دفتری بود مثل بقیه دفترها، فقط اولش یه چند نکاتی انضباطی داشت که من این کار رو در روند خرابکاریهایِ بچه ها بی اثر می دونم. البته همهیِ بچههای خوبمون همین عقیده رو داشتن و مثل من فقط منتظر این بودند که ببینن که کی قراره از دوستهای پارسالشون جدا میشن.
در زنگ بعد از مثلا جشن معلم دینی ما اومد یه معلم خشک که پارسال به ما حرفه یاد میداد و تهنا چیزی که ازش یادمه، اینکه یه روز که یکشنبه باشه، من یه عطری زدم ازش تعریف کرد... دقیقا شهسنبه همون هفته به من گفت: چه عطر مزخرفی زدی و از کلاس بیرونم کرد! تازه اینکه همهش نیست!! تبعیض قائل میشه فقط همسادهش رو تحویل میگیره!!
بعد هم معلم عربی اومد که برای اولین بار بود که در عمر بیگهرم میدیدمش!
و همچنین برای اولین بار در عمر بیگهرم در وبلاگم این قدر مینویسم!
بعد از اون زنگ کسل کننده مجالی پیدا کردیم تا برای چند دقیقهای با دوستان پارسالمون حرف بزنیم و درباره معلمهای خوب و بدمون حرف بزنیم. برای زنگ بعد معلم عربیمون اومد گفت که به نظم و این خرت و پرتها اهمیت میده ولی در کل معلم خوبی بود.
روز بعد هم با معلمهای دیگه آشنا شدم. و در کل هم من میخواستم همین روز اول رو توضیح بدم. یعنی نمیخواستم این کار رو انجام بدم و همش تو حافظه کوتاه مدتم مونده بود و الان یادم نمییاد!
تازه الان به این نتیجه رسیدم که کسی در سال تحصیلی بهم سر نخواهد زد پس برایِ چی مخ تیلیت کنم؟!
وحید کوچولو بیحافظه.
جمعه ۷ مهر ۹۱
برایم شعر خواهی خواند؟ [ ۵ ]