به نام اعظم او...
نکته: این نوشته رو، خیلی وقت پیش -یعنی روزِ آخرِسالِ نود- نوشتم. مهدی بهم موضوع داد. منم توی دفترِ 200برگ سیمی طوسی رنگم نوشتم. الان با یه کم ویرایش میذارمش اینجا تا شما لذت ببرین. شما کی هستین؟ کیه؟
موضوع انشاء شمارهی یک: جمع کن
-اولاً قبل از شروع انشاء مهدی هم با این موضوع انشاء دادنش...
جمع کن به نظر من، که اگه به من بگی با صبر کردن مواجه میشی. البته اگه زور بالای سرم باشه، نه. مثلاً مهدی [به من بگه] این کاغذها رو جمع کن، خب من اون موقع حس ندارم. به قول اقبالی حس چیز مهمیه. من اون موقع به مهدی میگم صبر کن. البته مهدی که صبر حالیش نیست. یا یک نگاه خوشگل میکنم که یعنی همون صبر داشته باش. که البته اعصاب مهدی رو بهم میزنه و من خوشحال میشم که یک حملهی زیرپوستی بهش میکنم. باز هم بعد از مدتی مهدی میگه جمعشون کن. من حس ندارم و شاید هم که کاری داشته باشم که باز هم مهدی میگه اوّل جمع کن بعد کارتُ انجام بده. و من میگم صبر کن دیگه. اعصابش خُرد میشه و میگه من از ساعت فلان گفتم و تو تا الان جمعشون نکردی. اصلاً تو لیاقت تمیزی رو نداری. من که تقصیری ندارم و فقط گفتم صبر کن همین. اون قبلاً گفته بود لحظات صبر سخته. خب سخته که سخته به من چه؟ خب بالاخره که جمعش میکنم و اون حالت پیروزمندانهای میگیره انگار جلوی نفس کشیدنش رو گرفته بودم.
محمدجوادحیدری
29/12/1390
غروب، 18.45
دوشنبه ۲۹ خرداد ۹۱
برایم شعر خواهی خواند؟ [ ۱۶ ]