به نامِ خدا
امروز میخوام یکی از خاطراتم رو بگم. من همیشه وقتی پیش پسر دایی مامانم که اسمش حسن رضایی پرچکوهیه، میرم، صدام مثل بچه ها میشه به خاطر اینکه ما از بچگی باهم بزرگ بزرگ شدیم و یه زبونه خاصی داشتیم که فقط خودمون که باهم بودیم میفهمدیم. الانم با همون زبون باهم حرف میزنیم.خب بگذریم داشتم میگفتم که یه سال که مثل همیشه تابستون رفته بودیم پرچکوه حسن اینا هم اومده بودن و ما هم مثل بچه ها باهم حرف میزدیم. یکی از میهمون هایی که برای تفریح اومده بود خونه ما، یه دختر 3 - 4 ساله داشت که وقتی من و حسن باهم حرف میزدیم ما رو نگاه میکرد ومثل ما حرف میزداین اثر حرف زدن ما دوتا بود که تا 2-3 ماه روش اثر داشت. بعله این است اثر منفی ما!!!!!!!!!!.
پنجشنبه ۱ تیر ۹۱
برایم شعر خواهی خواند؟ [ ۵ ]