صفحه‌ی 108

*/درس/*
اه بدم میاد از اینایی که می‌گن، درس داریم! الان از خودم بدم میاد!

برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۴ ]

صفحه‌ی 107

*/مبارک!/*

برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۶ ]

صفحه‌ی 106

*/اول می‌کشم، بعد می‌فهمم!/*

به‌ نام خدا


اول کشیدم‌ش بعد فکر کردم این شاید همان، تصویری‌ست که از شازده کوچولو در رویا‌های‌م داشته‌م! گذشت و چسباندم‌ش روی کمد، تا این که دی‌روز یک نگاه عاقل اندر سفیه (درسته؟) کر‌دم‌ش، و بعد یک نگاه عاقل اندر سفیه به خودم کردم گفتم:«خاک توی سرت، این پوریاست!»، پوریا یا همان رفیق ببخشید دیر شناختم‌ت!
 تمام!
برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۱۰ ]

صفحه‌ی 105

*/غلط کردم، غلط/*

به‌ نام خدا.
  دی‌روز در یک اقدام شیطان پسندانه، از آن جایی که رمز بلاگ و جیمیل بست فرند را داشتم، رفتم در مدیریت بلاگ‌ش و روی برچسب زرد نوشت‌م:
این وبلاگ حک شد. و یک پست هم با این عنوان گذاشت‌م: «این وبلاگ حک شد.»
  ساعت حدود 9/30 شب که تله‌فون زنگ خورد... . بست فرند بود که با صدای لرزان و هم‌راه با گریه که به نظرم آمده بود زنگ زد... . همان اول که گفت: «وب‌لاگ... .» سریع گفتم:«کار من است»، دیگر خجالت کشیدم از خودم که چرا بست فرندم را، نه نه رفیق‌م را ناراحت کرده‌م!
از مراجع قضایی خواستارم این جانب را همین الان دستگیر نمایند.
عدو شود سبب خیر، اگر خدا خواهد همان شب که به وب‌لاگ‌ش سر زده و.... تمام رمز‌های وب‌لاگ و جیمیل‌ش را عوض کرده که قبلی‌ها خیلی ساده بوده + تمامی سیستم‌های امنیتی جیمیل‌ش را نیز فعال نموده!
احتمالن که: مدتی نباشم سفر عید +  حکی که رفیق قول‌ش را داده!
پایان!
برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۷ ]

صفحه‌ی 104

3 / یک تنها به تنهایی‌ش می‌رسد و یک خروس به فرمان‌روایی‌ش!/

ادامه مطلب برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۳ ]

صفحه‌ی 103

2/رفیق بی رفیق/

ادامه مطلب برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۱۳ ]

صفحه‌ی 102

1/تن‌های تن‌ها/

ادامه مطلب برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۱۸ ]

صفحه‌ی 101

یک سوال اساسی:

شما اگه یک جایی یک کار مهمی داشتید و در همون لحظه هم یک ایده‌ی بسیار عالی برای نوشتن پیدا می‌کردید، در  آن لحظه چه کار می‌کردید؟

می‌نوشتید یا می‌رفتید پی‌کارتان؟!! من اگر بودم می‌نوشتم ولی با تاسف رفتم پی‌کارم و ننوشتم!!!!!!

برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۵ ]

صفحه‌ی 100

با یاد او
زنگ خانه را زدند، دوان به‌ سوی در رفت تا بازش کند! زنی بود محجبه با پوشیه‌ی سیاه، پشت در! گفت: اگه می‌شه کمک کنید. رفت بیرون، چشم انداخت این ور و آن ور. خانم مبهوت کار‌های‌ش شده بود. با خود گفت: خب محلی که باید کمک کنم کجاست؟ اصلن باید به کی کمک کنم؟ (در آن دوران البته زوری نداشت!) دید آن طرف چند دختر که یحتمل همراه زن بودند داشتند سبد پلاستیکی بزرگی را که درون‌ش پول خرد است می‌برند به سمت زن! مبهوت‌ست او بر زن و زن بر او... . فکر می‌کند: شاید می‌خواهد به کمک آن دختر‌ها بروم. ولی خب خودش برای چی نمی‌ره؟! مادرش را دید، آمد بود جلوی در... . مادر گفت: کیه؟ چی‌ کار داره؟ ترسان و متعجب دوید پیش مادر و یواش گفت: می‌گه کمک کنین ولی کسی کمک نمی‌خواد! مادر به او گفت: خب رای چی نمی‌گی فقیره ، برو این پول رو بده بهش!
اولین برخورد من با فقیران (یا گدایان) محترم (یا نا محترم).
اون موقع خیلی کوچولو بودم برای همین زیاد چیزی یادم نمی‌آد!
برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۷ ]

صفحه‌ی 99

به‌نام او

بهترین رفیق دنیا روزی آمد و خودش را چسباند به ما با لبخند روی صورت‌ش که بیش‌تر شبیه ابله‌ها (یا افراد مبتلا به مُنگُلیسم) بود. اردوی بوستان علوی که ما به عشق شهربازی‌ش رفتیم که بسته بود. خودش چسباند به ما و کارشناسان نیز دلیل‌ش را نمی‌دانند! و سپس کار احمقانه‌ی دیگرش را شروع کرد، دسته‌ای گل چید و بعد تعارف‌ش کرد به من و گفت «با من ازدواج می‌کنی؟»

بهترین رفیق دنیا مسئول کتاب‌خانه بود برای همین می‌دیدم‌ش گاهاتی، با همان لبخند، احمقانه!

بهترین رفیق بود کسی که اولین بار که نه، ولی برای چندمین بار برای او حرف‌های‌م را بازگو کردم!

بهترین رفیق دنیا ینی کسی که سر قراری که منسوخ شده بود هم اومد!

برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۵ ]
گر تو سری، سرک بکش
بایگانی مطالب







طراح اصلی قالب: عرفان ویرایش‌ شده برای میمای دوست‌داشتنی :)