به نام خدا.
در نهایتِ نهایت به عید نزدیک میشویم و من به یک سالهگیم که هیچ به یک نوروز هم نرسیدم! خیلی دوست داشتم که زنده میماندم!.....ای وای.... .
حالا که فرصتش پیش آمده تشکر میکنم در ابتدا، اول از مادرم، همو که به دنیا آورد مرا تا حدودی و من ندیدمش... .و پدرم نیز... .
بعد از او متصدیای متچکرم که گذاشت زنده بمانیم و نشویم نیمروی سر سفرهی شما... من، خواهرها و برادرهایم که شاید از یک پدر و مادر نبودیم ولی حسی را چنین به هم داشتیم... . و بعد از آن که خریدمان و خوب نگهمان داشت(شاید). که البته درست باعث جدایی میان ما خواهرها و برادرها شد ولی سرنوشت همین است و درست است که درست میزبانی نکرد از ما، که بلد نبود درست میزبانی کند... . و در آخر تشکر میکنم از آخرین میزبانم، میزبانمان... من و برادر... .
در اولین (شاید) دیدار ندیدمش، حسش کردم، گرما در سینهی نحیفم پیچید، انگشتش را حس کردم... . خیس بودیم و میزبان حدسهایی میزد که درست نبود، شاید هم بود، یادم نمیآید... . چشم که باز کردم در ظرف حلوای عقابی بودیم. من و برادر روی منبع گرما، بخاری... . و میزبان و صاحب میخورد غذایش را با مادر ناراضی از ورود ما... .
برادرم را بیش از من دوست داشت برای این که او از من تپلتر بود و رنگش هم چشمنوازتر... . این تبعیض که حرفش پیشآمده را البته هیچکس متوجه نمیشد و حسیست که خب هرکسی نداشت و ندارد، یعنی دارد ولی چون از آن استفاده نمیکند آن را از دست میدهد! من صورتی بود مایل به بنفش و برادر زرد، رفیق صدایم میکرد، برادر. البته این اسمی نبود که میزبان رویمان گذاشته بود:به من میگفت مورچهخوار و به برادر می گفت تپل که دلیلش بماند حالا... .
همیشه از ما متعجب بود صاحب، از ما و رفتار ما... .اولین تعجبش وقتی بود که دید ما روی پاهایمان ایستادهایم، چون فکر میکرد ما فلج هستیم، البته حق داشت خب با غمبادی که گرفته بودیم جلویش! و بعدیش هم بر عکس بودن چشمان ما بود نسبت به بنی بشر... ، هم پلکهایمان از پایین به بالا بسته میشوند و هم مژهها در پایین چشم قرار دارند!
همهچیز خوب بود تا زمانی که من مریض شدم،..... دلِ درد، دردِ دل، دلِ درد، دردِ دل، اووووف ساختار پیچیده زبان... . میزبان هم همیشه با ما بود و همراهمان تا تنها نباشیم، تا تنها نباشد... . بازی میکرد با ما و میکردیم ما با او... .که البته هیچوقت دیگران نفهمیدند چون که در حضور آنان که نمیشود دنبال بازی کرد... . گاهی ما فراری بودیم از دست او و گاهی اوقات بر عکس.... گاهی لم میدادیم در آفتاب... گاهی ما را میگذاشت روی شانههایش... خوش میگذشت کلن، و خوش هم گذشت و نماند.... . دل درد واگیرداری که قبلن هم دچارش بوده و از دوباره شد دچارش از من، از بازی کردن و گذراندن زمانش با ما... .
چرا لفتش بدهم بعد از ظهر بیماری او مُردم... . در نهایتِ نهایت... . چیزی که مادرش میگوید این است که من مُردم، تا او زنده بماند! یک جورهایی رفع بلا توسط من، نگویید خرافات است که... . برادر رفت بالاخره به جایی بهتر که صاحب ترتیبش را داده بود برای راحتی برادر... . برادر هم نه گذاشت و نه برداشت، همین که وارد قفس شد، برای گرفتن زهر چشم از هم خانهایهایش، دنبالشان کرد تا بدانند رییس جدید کیست... تا بفهمند او یک خروس است و خروس باید فرمانروایی کند... !
قصهی ما به سر رسید و تنها به تنهاییش... .
پایان!
سه شنبه ۲۶ اسفند ۹۳
برایم شعر خواهی خواند؟ [ ۳ ]