به نام خدا.
دیگر نمیدانم از چه و برای که بگویم!
دو جوجه دارم، در حد دو فروند هواپیما!
با تمسخر همه همیشه همراه است، کلن افکار و کردارش با ذهن دیگران و به خصوص افرادی که همهیشان خود را لات میبینند نمیگنجد. همیشه سرش پایین و در حالت بیصدا قرار دارد و به تفکر میپردازد، ولی که میفهمد؟... . همیشه وقتی کاغذی روی زمین میبیند با آن کولهی سنگین بر کمرش که سببش آموزش و پرورش ایران است، خم میشود و کاغذ را بر میدارد و با تاهایی چند، کاغذ را تبدیل به یک قایق میکند و میگذارد در جیبش، هیچ کس هم نمیداند او، یک تنها، با آن همه قایق چه خواهد کرد! حتی خودش!
بگذریم از خودش و آن قیافهی محزونش.
مثل هر روز مسافت مدرسه تا ایستگاه اتوبوس را با گامهای بلند میپیماید و در راه هم به آن کاری مشغول میشود که خودش هم دلیلش را نمیداند. دست میبرد در جیبش و کاغذهایی را که جمع کرده در میآورد و مشغول میشود... . معوملن این مسافت را به صورت دو نفره به بالا طی میکنند. ولی او همیشه تنهاست. حتی اگر در جمع باشد.
سوار اتوبوس میشود، و روی صندلیِ روی چرخ مینشیند و به بیرون نگاه میکند... . به مغازههایی که دیگر نامشان را از بر است. ولی دستش همچنان میلغزند روی کاغذ ، شاید هم کاغذ در دستانش میلغزند، خودش هم نمیداند!
حسی که چندین بار تجربهش کرده. قطرهای از درونش به بیرون میآید. و بعد آن را در سبیلگاهِ بیسبیل، سپس روی لبها حس میکند و در آخر مزه شوری که باعث میشود دو دستی جلو نفسش را بگیرد و با دهان تنفس پر ضررش را انجام دهد و در همان حالت از دیگران با خواهش در خواست دستمال کاغذی یا کاغذ دستمالی بخواهد! به بالا نگاه میکند و در همان حال یادش بیفتاد که آن یارو در فلان سریال باخود چه گفت وقتی خونبینی شد(!) :- چه آدم بیجنبهای شدم جدیدن من! و با خود تکرار کند.
این بار اما این حس را ندارد هنوز غرقه در قایق است. و کلمه قایق، قایق، قایق... خیلی بیمعنیست قــــــــــا + یــــــــــــــــق... . گاهی وقتها کلمههای فارسی را هم صرف عربی میکند. تا ارضا شود نیاز مفهوم «قا» ای که به اضافه «یق» شده بود. قطرهی گرم را زیر چانهاش حس میکند، ولی چون همیشه غرق شده در یک کاپشن پفیست که سایز بدنش است و شاید حتی کمی تنگ! پس خون به زیپ تا ته بالا کشیدهی کاپشن نیز رسید، مخصوصن که او دهان خود را چه در گرما و چه در سرما پشت آن زیپ قایم میکند.... .
در حالی که با دهان به زور نفس میکشد در خواست دستمال میکند و تا به کمک اویِ تنها برسند دیگران، به سقف کوتاه اتوبوس نگاه میکند:- سقف، سقف، سقف. کلمهی سقف کلن تنگی را به همراه دارد، حتی وقت تلفظ هم گیر میکند در گلو، سقف. در یک آن احساس خفهگی میکند آدم!
از اتوبوس پیاده میشود و با دهان دود را میدهد به سیستم از دست رفتهاش و از پلههای پیاده روی شکل پل با پلههای نااستاندارد بالا میرود... . و حالا وقت پایین آمدنست.... . و حس درد که میپیچد در زانوان نحیفش یک هو مثل همیشه.... . و اوایل آن کوچهی دراز... . و حالا اواخر آن کوچهی دراز که باعث میشود قایق کامل و چه نیمه کامل را در جیب بگذارد.... و کلید را از آن جیب در بیاورد و به آن طرف آن خیابان، ته آن کوچهی دراز برود و در را باز کند... و برود و تو و باز چند پلهی نا استاندارد دیگر که باید برود پایین... .
اما این بار جلوی آن در سفید که جاهاییش زنگ زده و باید برود درونش، کنار آن دکه فروش آب الکترونیک که رویش با برچسب نوشته شده بود آبسار که البته الان چیزی آن باقی نماده ظرفیست پلاستیکی... . میرود جلو درونش چیزیست به رنگ صورتی و زرد... .جوجههایی که مردهاند. شاید از نظر برخی چندش و کثیف بیاید که دیگران به مردار جاندار دست بزنند، اما دستش را به سنگدان آنها زد، صدای جیکی برآمد.... .
حالا او در کنار بخاریای نشسته که جوجهها رویش دارند گرم میشوند... . جوجه، جوجه، جوجه... جوووووووووووووووووو + جـــــــــــــــــــه، حتی اگر کلمه را هم بکشی باز همان صغیری جلوی چشمت میآید... . معلوم نیست افکار از معنی کلمه ها در ذهن ما جای گرفته یا اجداد ما همانهایی که اولین بار گفتند قایق، سقف، جوجه و.... از ذکاوت این کلمات را انتخاب کردهاند.... و تهش هم که مثل همیشه میرسیم به خدا .... . خدا، خدا، خدا... خود + آ
شاید برگرفته از این شعر حافظ:
نیست بر لوح دلم جز الف قامت دوست چه کنم حرف دگر یاد نداد استادم
دیگر هیچ نمیگویم جز این که آن تنها دیگر تنها نیست چون دو صغیر دارد... جوووجه..... .
تنها، تنها، تن+ها... .
پ.ن: نمیدونم چرا جدیدن هر چه میخوام تعریف کنم، از شخصیت دانای کل استفاده میکنم به جای اول شخص... دانای کل خیلی خوبست البته چون بیشتر میتونی از خودت تعریف کنی!
جمعه ۸ اسفند ۹۳
برایم شعر خواهی خواند؟ [ ۱۸ ]