صفحه‌ی 102

به‌ نام خدا.
دیگر نمی‌دانم از چه و برای که بگویم!
دو جوجه دارم، در حد دو فروند هواپیما!

  با تمسخر همه همیشه همراه است، کلن افکار و کردارش با ذهن دیگران و به خصوص افرادی که همه‌ی‌شان خود را لات می‌بینند نمی‌گنجد. همیشه سرش پایین و در حالت بی‌صدا قرار دارد و به تفکر می‌پردازد، ولی که می‌فهمد؟... . همیشه  وقتی کاغذی روی زمین می‌بیند با آن کوله‌ی سنگین بر کمرش که سبب‌ش آموزش و پرورش ایران است، خم می‌شود و کاغذ را بر می‌دارد و با تاهایی چند، کاغذ را تبدیل به یک قایق می‌کند و می‌گذارد در جیب‌ش، هیچ کس هم نمی‌داند او، یک تن‌ها، با آن همه‌ قایق چه خواهد کرد! حتی خودش!

  بگذریم از خودش و آن قیافه‌ی محزون‌ش.

  مثل هر روز مسافت مدرسه تا ایستگاه اتوبوس را با گام‌های بلند می‌پیماید و در راه هم به آن کاری مشغول می‌شود که خودش هم دلیل‌ش را نمی‌داند. دست می‌برد در جیب‌ش و کاغذ‌هایی را که جمع کرده در می‌آورد و مشغول می‌شود... . معوملن این مسافت را به‌ صورت دو نفره به بالا طی می‌کنند. ولی او همیشه تن‌هاست. حتی اگر در جمع باشد.
  سوار اتوبوس می‌شود، و روی صندلیِ روی چرخ می‌نشیند و به بیرون نگاه می‌کند... . به مغازه‌‌هایی که دیگر نام‌شان را از بر است. ولی دست‌ش هم‌چنان می‌لغزند روی کاغذ ، شاید هم کاغذ در دستان‌ش می‌لغزند، خودش هم نمی‌داند! 
  حسی که چندین بار تجربه‌ش کرده. قطره‌ای از درون‌ش به بیرون می‌آید. و بعد آن را در سبیل‌گاهِ بی‌سبیل، سپس روی لب‌ها حس می‌کند و در آخر مزه شوری که باعث می‌شود دو  دستی جلو نفس‌ش را بگیرد و با دهان تنفس پر ضرر‌ش را انجام دهد و در‌ همان حالت از دیگران با خواهش در خواست دستمال کاغذی یا کاغذ دستمالی بخواهد! به بالا نگاه می‌کند و در همان حال یادش بیفتاد که آن یارو در فلان سریال باخود چه گفت وقتی خون‌بینی شد(!) :- چه آدم بی‌جنبه‌ای شدم جدیدن من! و با خود تکرار کند.
  این بار اما این حس را ندارد هنوز غرقه در قایق است. و کلمه قایق، قایق، قایق... خیلی بی‌معنی‌ست قــــــــــا +  یــــــــــــــــق... . گاهی وقت‌ها کلمه‌های فارسی را هم صرف عربی می‌کند. تا ارضا شود نیاز مفهوم «قا» ای که به اضافه «یق» شده بود. قطره‌ی گرم را زیر چانه‌اش حس می‌کند، ولی چون همیشه غرق شده در یک کاپشن پفی‌ست که سایز بدن‌ش است و شاید حتی کمی تنگ! پس خون به زیپ تا ته بالا کشیده‌ی کاپشن نیز رسید، مخصوصن که او دهان خود را چه در گرما و چه در سرما پشت آن زیپ قایم می‌کند.... .
  در حالی که با دهان به زور نفس می‌کشد در خواست دستمال می‌کند و تا به کمک اویِ تن‌ها برسند دیگران، به سقف کوتاه اتوبوس نگاه می‌کند:- سقف، سقف، سقف. کلمه‌ی سقف کلن تنگی را به همراه دارد، حتی وقت تلفظ هم گیر می‌کند در گلو، سقف. در یک آن احساس خفه‌گی می‌کند آدم!
  از اتوبوس پیاده می‌شود و با دهان دود را می‌دهد به سیستم از دست رفته‌اش و از پله‌های پیاده روی شکل پل با پله‌های نااستاندارد بالا می‌رود... .  و حالا وقت پایین آمدن‌ست.... . و حس درد که می‌پیچد در زانوان نحیف‌ش یک هو مثل همیشه.... . و اوایل آن کوچه‌ی دراز... . و حالا اواخر آن کوچه‌ی دراز که باعث می‌شود قایق کامل و چه نیمه‌ کامل را در جیب بگذارد.... و کلید را از آن جیب در بیاورد و به آن طرف آن خیابان، ته آن کوچه‌ی دراز برود و در را باز کند... و برود و تو و باز چند پله‌ی نا استاندارد دیگر که باید برود پایین... .
  اما این بار جلوی آن در سفید که جاهایی‌ش زنگ زده و باید برود درونش، کنار آن دکه فروش آب الکترونیک که روی‌ش با برچسب نوشته شده بود آبسار که البته الان چیزی آن باقی نماده ظرفی‌ست پلاستیکی... . می‌رود جلو درونش چیزی‌ست به رنگ صورتی و زرد... .جوجه‌هایی که مرد‌ه‌اند. شاید از نظر برخی چندش و کثیف بیاید که دیگران به مردار جاندار دست بزنند، اما دست‌ش را به سنگدان آن‌ها زد، صدای جیکی بر‌آمد.... .
  حالا او در کنار بخاری‌ای نشسته که جوجه‌‌ها روی‌ش دارند گرم می‌شوند... . جوجه، جوجه، جوجه... جوووووووووووووووووو + جـــــــــــــــــــه، حتی اگر کلمه را هم بکشی باز همان صغیری جلوی‌ چشم‌ت می‌آید... . معلوم نیست افکار از معنی کلمه ها در ذهن ما جای گرفته یا اجداد ما همان‌هایی که اولین بار گفتند قایق، سقف، جوجه و.... از ذکاوت این کلمات را انتخاب کرده‌اند....  و ته‌ش هم که مثل همیشه می‌رسیم به خدا .... . خدا، خدا، خدا... خود + آ
  شاید برگرفته از این شعر حافظ:
 نیست بر لوح دلم جز الف قامت دوست                چه کنم حرف دگر یاد نداد استادم

دیگر هیچ نمی‌گویم جز این که آن تن‌ها دیگر تن‌ها نیست چون دو صغیر دارد... جوووجه..... .

تن‌ها، تن‌ها، تن+ها... .

پ.ن: نمی‌دونم چرا جدیدن هر چه می‌خوام تعریف کنم، از شخصیت دانای کل استفاده می‌کنم به جای اول شخص...  دانای کل خیلی خوب‌ست البته چون بیشتر می‌تونی از خودت تعریف کنی!
برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۱۸ ]
پلڪــــ شیشـہ اے
۰۸ اسفند ۱۰:۵۰
سلام. متن دوست داشتنی نوشتی.حالا ی سوال؟ ماجرا واقعی بود؟ چه بچه ی با محبتی بود قهرمان ...

پاسخ :

  • متن که واقعی بود... . زیرش در پی نوشت معلوم شده بود... .
  • نمی‌دانم از کجا به با محبت بودن قهرمان قصه پی بردید...(البته این حرف تصدیق حرف شما نیست)
  • و در آخر نمی‌دونم چطور این متن پر غلط رو خوندید، خواستید می‌تونید یه بار دیگه از اول بخونید و بادقت، چون هرچه غلط دیده بودم اصلاح کردم با معذرت... .
پلڪــــ شیشـہ اے
۰۸ اسفند ۱۴:۴۴
این که حس انسان دوستی و جوجه دوستی به خرج داده قهرمان و اون جوجه ها رو جم و جور کرده. خواستم غلط ها رو بنویسم براتون منتهی نمیشد.بعدم این که به نظرم متن اون قدری خوب بود که بشه راحت خوندش. با آرزوی موفقیت واسه شما.

پاسخ :

یه دونه از شما کمه!

آدم یه ده بیستا از مثل شما داشته باشه هر روز کلی انرژی می‌گیره!
واقعیت سوسک زده
۰۹ اسفند ۱۱:۳۶
گاهی آدمها در تنهاییشان هم تنهایند , تن های تنهای تنها ...
سلام ...

پاسخ :

و علیک!
یه سوال تن‌های سومی که نوشتید از قصد بوده املایش یا از سهو؟ فرق می‌کنه آخه!
هو العشق
۰۹ اسفند ۱۲:۰۳
پاراگراف اول فکر کردم داری درباره داداشت می نویسی! :-)
خیلی خوب نوشتی.کاملا قابل تصور بود ولی متاسفانه باید بگم از هرچی جونده و خزنده و پرنده و درنده هست متنفرم. از جوجه هم همینطور:/

پاسخ :

:)
چه چیزی قابل تصور بود؟
:(
www.
۰۹ اسفند ۱۶:۱۱
سلام. چه خوب بود خیلی خوب :)
میگم منم دوتا جوجه بخرم اگه انقد تاثیر داره!!

پاسخ :

سلام.
:)
ببخشید من کجا از تاثیر دو تا جوجه حرف زدم؟
شهاب علوی
۱۰ اسفند ۱۳:۳۷
سلام
خیلی توصیف خوبی بود از این مسیر
مخصوصا قسمت خون دماغ
منم تا پارسال دو تا جوجه داشتم. 

پاسخ :

سلام!
:)
باید اسم علمی‌شو پیدا کنم چون خون دماغ که زشته و خون بینی‌م ضایع‌س!

به سلامتی چی شدن؟
لعیا
۱۱ اسفند ۱۳:۰۱
خیلی خوب نوشتی آفرین

منم دو تا گربه داشتم که دیگه باهاشون احساس تنهایی نمیکردم
اما هیشکی چشم دیدنشون رو نداشت، بردنشون یه جای دیگه :(

پاسخ :

:) 

گربه ملوس... .

:(
یه دوست
۱۴ اسفند ۱۶:۴۸
سلام مطلب جدیدنمی گذاری؟ راستی یه سوال دیگه:الان توکدوم مدرسه قم درس می خونی اسمت برام خیلی آشناست

پاسخ :

به زودی! تازه پست گذاستم که!

اسم‌م چیه؟

نمونه دولتی ایزدی!
یه دوست
۱۴ اسفند ۱۷:۰۰
پس شاگرد درس خونی می خواستم بهت بگم منم توهمون مدرسه درس میخونم کلاس 109

پاسخ :

بعد می‌گه برای چی به من می‌گی اسکل!

همینه دیگه!
رضا
۱۴ اسفند ۲۰:۴۵
سلام.تونظر ها یه نفرگفته بودتورو میشناسه درست می گفت

پاسخ :

سلام.
هم‌مدرسه‌ای‌م بود.
من‌م می‌شناختم‌ش، من رو سر کار گذاشته بود مثلن!
لیلا
۱۴ اسفند ۲۰:۵۵
اه سایتت چه مزخرفه

پاسخ :

خیلی ممنون که مثل خودم رک هستید!

ولی فکر کنم این‌جا سایت نیس وب‌لاگه، یکم با هم فرق دارن!

واقعیت سوسک زده
۱۵ اسفند ۱۳:۰۷
سلام
تن های تنهای تنها

پاسخ :

سلام.
دیگه واقعن تو این یه هفته تک جوجه‌ای که برام مونده تن‌ها‌ تن‌های تن‌ها شده!
این منم . همین .
۱۵ اسفند ۱۷:۱۱
من هم همیشه دست هام میلغزد روی کاغذ . همیشه این جا و آن جا چند پروانه ی کاغذی پشت سرم جا میگذارم ...

پاسخ :

اگه می‌شه آموزش!

خواهش!

پشت کوهها
۱۵ اسفند ۲۱:۳۵
آورین
ترشی نخور تا رو دست داداشت بزنی :))

پاسخ :

من ترشی دوست!
این منم . همین .
۱۸ اسفند ۱۴:۴۸

http://www.axgig.com/images/65546007223181243025.jpg
اگر متوجه نشدی چی به چیه بگو که خودم توضیح بدم . مرغ ماهی خوار و قو و چند تا چیز دی
ه هم بلدم اگر خواستی بگو .

پاسخ :

حدودا!

من عاشق همه‌ی چیزای کاغذی‌م، یه پست در رابطه‌ش خواهم گذاشت، ان‌شاءالله!
فاطمه .ح
۲۱ شهریور ۱۵:۰۳
داستان جالبی بود. و خیلی جالب تر نوشته شده بود.

پاسخ :

:)
علی امینی
۲۴ بهمن ۱۰:۴۳
چقدر خوب بود این. :)

بالاخره فهمیدم این عادت تکه‌تکه کردن کلماتتون از چیه. من هر وقت املای کلمه‌ای رو می‌خوام بدونم و معنی‌ش رو به درستی درک کنم، کلمه‌ها رو ریشه یابی می‌کنم. البته گاهی هم وقتی یک کلمه رو چندین بار پیش خودم تکرار می‌کنم و هی بهش ور می‌رم، یک‌هو برام غریب میشه و عجیب و بی‌معنی. بعد مجبورم که مراجعه کنم به یه لغت نامه‌ای که بهم بگه این کلمه همونیه که همیشه استفاده‌ش می‌کردی، همونه، خود خودشه، بیخیال این اداهات شو، بیا دوباره برو مثل بچه آدم ازش استفاده کن. :))

پاسخ :

سلام :)
:))
از "البته گاهی"، من هم هم‌این‌طور:) البته من سراغ لغت‌نامه نمی‌رم! می‌ذارم خودش از گنگی در آد!

فــــ . میم
۱۷ خرداد ۰۰:۵۷
کامنت آقای امینی، من هم هستمش.
ببین، محتوا عالیه، خیلی خوبه ولی کلمات تو چرب نیستن (جلو تر رو ندیدم، سالهای بعد رو) میان توی گلو ولی سریع لیز نمی خورند برند پایین، با این که خوش مزه اند ولی قورت دادنشون سخته، روون نیستن. کاش بتونم بفهمم از چیه. کاش باز نویسی می کردی می دیدم چقدر فرق داره.
روایت داستانی نیست، در عین این داره پاشو فراتر از خاطره می ذاره هم.
جمله ی دو جوجه دارم در حد هوایپما خیلی غریبِ لوس است هم.
ولی عکس نه، خوب است هم.

پاسخ :

سلام

:) خیلی خوبه چنین تحلیلایی می‌کنی. یعنی هیچ‌کس تو وب‌لاگ‌نویسی‌م، فرم نوشتار رو بررسی نمی‌کرد... همه با محتوا کار داشتن. این اشکالی که می‌گیری کاملن حس می‌کنم ددرسته. که روون نیست.
روایت داستانیی نیست ولی پاشو از روایت فراتر می‌ذاره... تعریف دقیقِ کاری که من می‌کنم!

آره خیلی لوس بود... همون موقع هم فهمیدمم... منتها کاری بود که از دست‌م بر می‌اومد:)
:)) ذوق داشتم همیشه.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
گر تو سری، سرک بکش
بایگانی مطالب







طراح اصلی قالب: عرفان ویرایش‌ شده برای میمای دوست‌داشتنی :)