به نام خدا.
پسر خوبیست! دوستم دارد ولی عقلش نمیرسد، که چه کاری باید بکند و چه کاری نباید... . اونم درست میشه! چند روزیست رفیقم را از من قایم کرده، به قول خودش... ! فکر کرده من نمیدانم چه شده... میخواهد ترتیب مرا هم بدهد و منتقلم کند به جایی دیگر که تنها نباشم... !برای همین است که پسر خوبیست... میگوید تنهایی دوام نمیآورم... من هم دوستش دارم، برای همینطوری بودنش! از اولین باری که درست دیدمش و خیره شدم در چشمانش! وقتی بود که بدجور تشنهام بود، آب میخواستم و او هم میخواست بیاورد ولی مادرش... دیگر طاقتم طاق شده بود، جیغی کشیدم... که با لبخندی خیره شد در چشمانم! گفت هیس قول میدم وقتی رفت، برات آب بیارم و بعد یک چشمک زد رفت... چشمانش قهوهای تیرهست... !
پریروز بود که دیدم حال رفیقم خوب نیس، میگفت دلدرد دارد. «این پسره» هم داشت خب، مثل این که یکی از یکی دیگر گرفته بود! ولی معلوم نیست کی از کی! داشت دست و پا میزد رفیقم ولی من فکر میکردم دارد مسخره بازی در میآورد! چون مادر این پسره بهمان صبحانه نداده بود. تا وقتی که پسر آمد و خودش بهمان نیم چاشت را داد... ولی رفیق نمیخورد... سهبار از اتاق رفت بیرون و منم باهاش رفتم که چیزیش نشه اما هر دفعه پسر ما را به اتاق راهنمایی میکرد... پسر هم دل درد داشت و از مدرسهش مرخصی گرفته بود... .
دست و پا میزد رفیق، بعد ظهر بود و پسر در اتاقش... نگران بودم و دستپاچه، نمیدانستم چه کنم دریغ از حتی یک جیغ، جیغ، جیغ، جیک وای... ! خدا رساندش این پسره را، دیگر رفیق افتاده بود ته اتاق، ته آن باکس روغن مایع لادن، روی آشغالها افتاده بود و چیزی شبیه ناله و گریه و جیک ازش در میآمد... پسر رفیق را، نه مگس خوار را، نه دندان پزشکِ کوچک پسر، که با آن سر کوچک دندانهای پسر را چک میکرد، گرفت و بلند کرد... تکانش میداد و در همان حال دنبال شماره مطب مادرش بود، شماره را بلد نبود... همراهش را گرفت... من هم از باکس پریده بودم دنبالش بودم، که چه کار میخواهد بکند...؟!
ارزن ها را از از مشتش خالی کرد و رفت با رفیق و بیرفیق برگشت... مرا سریع برد در باکس و رفت بیرون من پریدم که دنبالش بروم اما نگذاشت، یعنی نفهمید... گیج بود... . اما دلش نمیآمد مرا تنها بگذارد، هی میرفت و هی میآمد... .
«در باغچه» را در جواب مادرش که پرسیده بود «کجا؟»، گفت. و فردایش هم به برادرش گفت «باغچه را شخم زدهاند، شانس که... » فکر کرده است اگر به من بگوید ناراحت میشوم، نمیداند من میدانم که رفیق را بردهست جایی بهتر که چند وقتی صحبتش را با مادرش میکرد. که عید که میخواهند بروند مسافرت. و به یاد بودش برایش گل کاشته بود که اما باغچه شخم زدهاند. اما نمیدانم برای چی مرا نبردهاند، شاید پیش آن خانهای که رفیق را بردهاند برای من نبوده جا. شاید... .
تمام.