*/وقتی که بچه بودم، غم بود، اما، کم بود.../*
*/ای ساربان/*
در چَنْبَرِ چرخ جان چندین پاکان،
*/بیانگیز/*
به نام او.
سلام. پسرِ دایی همت، امین، تعریف میکرد که منفورترین آهنگ برایش در زمان مدرسهاش این بود: باز آمد بوی ماه مدرسه، بوی شادیهای... حالا این که این موزیک زیباست یا منفور به عهدهی خودتان! ولی من نظرم این است که ماهِ مدرسه، هیچ بویی ندارد! یعنی بالفطره، کلن هیچ بویی ندارد که بشود استشمامش کرد! خب شاید یک بویی هم داشته باشد، بوی چاه بالا آمدهی مدرسه! ماه مدرسه، صدا دارد، ولی صدای معلمهایی که داد میزنند و هرچه فحش و بد و بیراه بلدند نثار خانوادهی یک دانشآموز میکنند، به دلایل واهی! صدای خطکش خوردن دانشآموزی که دو دقیقه دیر آمده، آن هم به خاطر نیامدن خطِ اتوبوسِ واحد! و شاید گاهی هم به ندرت، صدای معلمی که با عشق درس میگوید! یا با محبت، از عشق! مدرسه تصویر هم دارد، تصویر دانشآموزی که دستش را از ترس خطکش به طور ناخود آگاه میکشد! یا دانشآموزی که یک لنگه پا کنار در دفتر ایستاده! یا تصویر دانشآموزی که اشک از گونههایش میغلطد برای یک نمرهی تک! گاه هم دست نوازش پدرانه بر سر دانشآموزی که بالاترین نمره را گرفته! مدرسه حس هم دارد، حس ضربهی تیز خطکشی بر دستت، حس ضربهای بر گونهات که برق را از چشمهایت میپراند! حس خیسیِ آب شور چشمت بر غلط دیکته! حس نداشتن تعادل، در بالا بودن دو دست و یک پا! حس به سخره گرفته شدن، توسط معلم! گاهی، خیلی کم، حسِ محبت، که توسط یک معلم به تو منتقل میشود که باید تلاشت را بکنی! از نظر من شعرِ غمانگیزیست، این باز آمد بوی ماهِ مدرسه، بِ جای شور انگیز بودنش!
*/شکوه/*
به نام خدا.
به شکوه گفتم برم ز دل یاد روی تو آرزوی تو
به خنده گفتا نرنجم از خلق و خوی تو یاد روی تو
ولی ز من دل چو برکنی، حدیث خود بر که افکنی؟
هر کجا روی وصلهی منی ، ساغر وفا از چه بشکنی
گذشتم از او به خیره سری، گرفته ره مه دگری
کنون چه کنم با خطای دلم، گرم برود آشنای دل م
به جز ره او نه راه دگر، دگر نکنم خطای دگر
به شکوه گفتم برم ز دل یاد روی تو آرزوی تو
به خنده گفتا نرنجم از خلق و خوی تو یاد روی تو
ولی ز من دل چو برکنی، حدیث خود بر که افکنی؟
هر کجا روی وصلهی منی ، ساغر وفا از چه بشکنی
نخفته ام به خیالی که می پزد دل من
خمار صد شبه دارم شراب خانه کجاست؟
*/دوستم، سلام یا خداحافظ!/*
به نام او.
سلام.
خوبی؟ یک روز، هماین امسال، ماه رمضان! اوایلش بود. سه - چهار ساعت مانده به افطار! پیرهن و شلوار قهوهای سوختهام را پوشیده بودم، رفتم مغازه و با تنها پول دم دستم دو بستنیه لیوانی خریدم، وانیلی! باز کردم اولی را سریع و شروع کردم و آمدم سمتت! گلویم یخ شده بود که یادم آمد روزهام، خوردم و خوردم و آمدم پیشت! چه غصهای که خوردم و بستنی را همراهش! یادش بخیر! چه قدر کنار تو رفتم و آمدم، هی رفتم و آمدم و شعر حافظ خواندم برایت، با شیوهی نامجو. خواندم و رفتم و آمدم! داد زدم! خواندم رفتم و رفتم تا رسیدم به همان پل که تو از رویش میگذشتی و من از روی تو، میخواهمت میخواهم باز هم هر وقت که گرفت دلم بیایم و برایت بخوانم! یادت هست میرفتم توی زیر گذر بتنیت آواز میخواندم و صدایم میپیچید؟ و کیف میکردم و یادم میرفت که دلم گرفته بود! آهااااای، یادت هست بعضی وقتها دخترها میآمدند از توی زیر گذرت رد میشدند و به من میخندیدند و میگفتند دیوانه؟ یک روز، هماین امسال، هماین امروز، کارگرها دارند دورت دیور بتنی میکشند که شل نکنند مردم پیچهایت را! ولی من میدانم، میدانم که اینها نمیخواهند من قطارت شوم و تو ریلم باشی! دارند زیرت، هماینجا و توی هماین نزدیکی، زیر گذر میزنند، برایت آواز میخوانم، حتمن ریل من، این دفعه تو از رویم رد شو من زیرت هستم! هستم!
*/نامه/*
از خون دل نوشتم نزدیک دوست نامه...
انی رایتُ دهراً مِن هِجرکَ القیامَه...
دارم من از فراقش، در دیده صد علامت...
لَیسَت دَموعُ عَینی هذا لَنا العلَامَه...
عاشق شو اَر نه روزی، کار جهان سر آید...
ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی...
هر چند کآزمودم، از وی نبود سودم...
مَن جَرَب المُجَرَب حَلَت به النَدامَه...
گفتم ملامت آید گر گِرد دوست گردم...
الله ما راینا حُبا بلا مَلامَه...
عاشق شو اَر نه روزی، کار جهان سر آید...
ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی...
پرسیدم از طبیبی، احوال دوست گفتا...
فی بُعدِها عَذابٌ، فی قُربها السَلامَه...
حافظ چو طالب آمد، جامی به جان شیرین...
حَتی یَذوقُ مِِنهُ کَأساً مِن الکِرامَه...
عاشق شو اَر نه روزی، کار جهان سر آید...
ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی...
گر اوفتد به دستم، آن میوهی رسیده...
بازا که توبه کردیم، از گفته و شنیده...
روزی کرشمهای کن، ای یار بر گزیده...
یاران چه چاره سازم، با این دل رمیده...
وان رفتن خوشش بین، وان گام آرمیده...
چون قطرههای شبنم، بر برگ گل چکیده...
صد ما رو زِ رشکش، جَیب قصب دریده...
دنیا وفا ندارد ای نور هر دو دیده...
سه غزل از حافظ (425، 426،435)// تلفیق محسن نامجو
*/ترش و شیرین/*
از اینور شب تا پل ستاره...
کی میدونه که کی خوابه کی بیداره...
یکی دلش میخواد بخنده خورشید یکی دلش میخواد بارون بباره...
یکی داره پنجره رو مینده یکی در و وا میکنه دوباره...
خنده و شادی و اشک و غم توی دل همه پا میذاره...
سهم ما اینه شاید زیاد و کم...
یک سبد لبخند یه لحظه غم...
یکی داره پولاشو روو هم میذاره...
یکی داره بدهیاش و میشماره...
یکی شبا خوابای رنگی میبینه...
سرش و که روی بالش میذاره...
سهم این یکی کابوسه صابخونه بدهی اجاره...
فقیر و پولدار هر دلی واسه خودش هزار تا غصه داره...
همسفر هستیم با هم تو این مسیر...
مثل بارون شو تو این کویر ...
بی تو اینجا دل میرسه به ناکجا...
تکیه گاهم باش تو ای خدا...
*/my silent city/*
شهر خاموش من...
آن روح بهارانت کو؟
شور و شیداییِ انبوهِ هَزارانت کو؟
سوت و کور است شب و میکدهها خاموشند...
نعره و عربدهی باده گسارانت کو؟
شِیهی اسب و هیاهوی سوارانت کو؟
زیر سر نیزهی تاتار چه حالی داری؟
دلِ فولاد وشِ شیر شکارانت کو؟
شهر خاموش من...