*/ممنتو و باقی ماجرا/*
*/پایان تلخ، بهتر از تلخیِ بیپایان!/*
الف.
سلام.
" ابراهیم تندی گفت:«راستی راستی داریم میریم عملیات؟ من... یعنی توی این مدت، من توی هیچ حملهای نبودم، نمیدونم چه جوری است. یعنی... راستش نمیدونم مرگ چه جوریه...»
انگار که نتواند ته حرفش را بگوید. یک لحظه ساکت ماند و چشم دوخت به عبدالله. صورتش - از عجز و درماندهگی - به حالت زاری در آمده بود.
- ببین جوون، دنیا رقاصه است که جلوی هر کس، یه مدت میماند و میرقصد و یکدفعه - بهدون آنکه انتظار داشته باشی - میرود. میگویند توی جنگ، این را میشود خوبِ خوب دید. وگرنه - آن چیزی که دنبالش هستی تا بفهمی - خیلی هم چیزِ مهمی نیست. جوون، مرگ وحشتناک نیست - اتفاقن اصلن هم چیز بدی نیست - مردن ترسناک است.
ابراهیم که معنیِ تکهی آخرِ حرفش را نفهمیده بود، هاج و واج نگاهش کرد. عبدالله پاشد سرِ جایش نشست. پایراستش را جمع کرد تو بغل و دو دستی چسبید. اینطوری عینهو یک مشتِ بسته شده بود:
- زن و اجل، هر دو از یک قماش هستند: یقهی کسانی را میگیرند که از آنها فرار میکنند و از دستِ کسانی در میروند که طالبشان هستند. تو هنوز گیرِ هیچ کدامشان نیفتادهای که بفهمی چه میگویم!
سرش را مثل آدمهای دانا - مگر نبود؟ - تکان تکان داد و وقتی دید هنوز هم ابراهیم معنی حرفش را نفهمیده بود و برّ و برّ نگاهش میکند، زیرجلکی خندید. باد سرد که بوی نمک را با خود میآورد و شور بود، ته حلقش را سوزاند. چند تا سرفهی خشک کرد. وسطِ سرفهها بالِ چشمهایش را بالا برد و نرم گفت:«من فقط این را فهمیدهام که: آدم بهتر است یکبار برای همیشه بمیرد تا اینکه همهی عمر با وحشتِ مرگ زندهگی کند.»
"پرسه در خاکِ غریبه" از "احمدِ دهقان"
رسم الخط نوسنده محفوظ نیست!
+ حافظه که نداشته باشی، نام کتاب را که قبلن "شاید" خواندهای یادت نمیآید، حافظه که نداشته باشی، وقتی شروع به خواندنِ کتاب میکنی، برایت آشنا میزند، حافظه که نداشته باشی نمیدانی که قبلن این کتاب را کامل خواندهای یا نصفِ و نیمه و هنوز تمامش نکردهای! همهش را که میخوانم یادم میآید، اما نمیدانم تا کجای را باید بخوانم که یادم بیاید که کلش را خواندهام یا نه!
+ پی نوشت نوشتهایم، مهمتر از خودِ نوشت شده!