به نام او ...
برف انبار ( قسمت 1 )
برف برایم چیزیست که از بچگی با آن بزرگ شدهام اما به یادش نمیآورم. نه اینکه از برف هیچ به یاد نداشته باشم، نه. فقط کودکیام را به خاطر ندارم. چیزی که الان همه در خواست آن را میکنند. در صورتی که کودک بزرگ شدن را میخواهد ما کوچک شدن را میخواهیم. او نمیداند روزی که بزرگ میشود کودکیاش را میخواهد درصورتی که از آن چیز زیادی به یاد ندارد. و البته اگر باز کودک شود، بزرگی را میخواهد. این قانون زندگیست.
من در کودکیام در روستا بودم. البته بهتر است بگویم نوزادی و خردسالیام را در روستا بودم. عکسی دارم در برف با چکمههایی که تا بالاتر از زانو میرسید و موهایی بلند که حدودا پشت گردنم را میگرفتم. اصلا نمیشناختمش. در آلبومم بود ولی مانند غریبهای بود. تا روزی که از مادر پرسیدم این کیست... !
مدتی بود که برف ندیده بودم. در زاهدان در سال یکبار برف میآمد و یک روزه بود. آن یک روز تعطیل بودیم. اما بیرون نمیرفتم، نمیدانم چرا تا اینکه پارسال به قم آمدیم، زادگاه من، آمدیم و برف هم دیدیم. اما امسال تا همین دیروز برف نیامد. (94/12/17) دیروز درحال رفتن به مدرسه بودم که دیدم برف مانند دانههای فیبر، از آسمان تیره و تاره میریزد. دقیقا روزی که قرار بود برویم بوستان علوی آن هم با بچه مدرسه. به دلیل بسته بودن شهربازی در روزهای بارانی معاونمان آن را لغو کرد!
اما برف انبار، این قضیه مال دو هفته پیش است:
وقتی پدر از من پرسید:
- که میای یا نه؟
فقط گفتم: آره
لباس رو پوشید و قدم زنان راه افتادیم. آقای محمدی با سمند خاکستریاش آمد دنبالمان. پارکینگ پر بود و ما باید یه جای خالی پیدا میکردیم. بابا خانم محمدی با یکی از قلهایشان به نام فاطمه معصومه پیاده شدند و من، علی، آن یکی قل و آقای محمدی مانده بودیم. آه شلوغی... ! به هر زوری که بود خودمون را به حرم رسوندیم خدا رو شکر نماز رو تو یه مسجد خوندیم چون نماز تموم شده بود. با خوندن یه زیارت سریع و سیر به جمکران به راه افتادیم.
در ماشین هم چند بار این را گفتیم که:
- رفتن یا نرفتن مساله این است.
در خانه به این رسیدیم که من، علی، آقای محمدی، پدر و آقای عیساوی برویم.
فردا صبح وسایل را برداشتیم و سوار ماشین شدیم به سمت:
برف انبار. در میانه راه در کهک از نانوایی چند نان محلی گرفتیم.(بادستگاه درست میشد!) وقتی به فردو رسیدیم یه نمه خیلی خیلی ریز برف بود.
- به این میگین برف؟ اینکه هیچی نیست!!
- بصبر.
ولی غر زدنهای علی ادامه داشت. برف زیاد و زیادتر میشد. یه نیسان، (الان رفتم از بیرون یه تیکه برف آوردم بخورم جای شما خالی!) بله یه نیسان پاترول راه رو بسته بود. راه رو که باز کرد هر کاری کردیم ماشین بالا نرفت. نامرد اون وقتی که ماشین گرم بود راه رو بست! مجبور شدیم همونجا ماشین رو نگه داریم. وسایل رو از وانت ماشین خالی کردیم. موکتها رو پهن کردیم و چادر رو گذاشتیم روش. وقتی همه وسایل رفتند داخل چادر، من و پدر رفتیم هم رفتیم داخل چادر! تا لباسهای گرم رو بپوشیم. چند پلاستیک مورد نظر رو برداشتیم و از کوه زدیم بالا. یکم که رفتیم، بابا پلاستیک رو برداشت و روش نشست و لیز خورد... . نوبت به من رسید. ترس داشتم و درجا گند زدم. با ده تا ملق قل خوردم پایین... . ایستگاه لیز خوردن یواش یواش به بالاتر کشیده میشد. من هی لیز خوردنم خراب میشد و باید از اول میرفتم بالا.... . یه بار داشتم میرفتم بالا و البته دو تا پلاستیک دستم بود. یهو یکی افتاد منم پام لیز خورد و افتادم روش و.... . بد شانسی یعنی این. یکم که رفتم بالا دیدم نمیتونم، پلاستیکها رو همون جا گذاشتم و رفتم پیش بابا ببینم صبحونه رو آماده کرده یا نه... ادامه دارد... .
عمر بخیر.
شنبه ۱۹ اسفند ۹۱
برایم شعر خواهی خواند؟ [ ۶ ]