با یاد او
زنگ خانه را زدند، دوان به سوی در رفت تا بازش کند! زنی بود محجبه با پوشیهی سیاه، پشت در! گفت: اگه میشه کمک کنید. رفت بیرون، چشم انداخت این ور و آن ور. خانم مبهوت کارهایش شده بود. با خود گفت: خب محلی که باید کمک کنم کجاست؟ اصلن باید به کی کمک کنم؟ (در آن دوران البته زوری نداشت!) دید آن طرف چند دختر که یحتمل همراه زن بودند داشتند سبد پلاستیکی بزرگی را که درونش پول خرد است میبرند به سمت زن! مبهوتست او بر زن و زن بر او... . فکر میکند: شاید میخواهد به کمک آن دخترها بروم. ولی خب خودش برای چی نمیره؟! مادرش را دید، آمد بود جلوی در... . مادر گفت: کیه؟ چی کار داره؟ ترسان و متعجب دوید پیش مادر و یواش گفت: میگه کمک کنین ولی کسی کمک نمیخواد! مادر به او گفت: خب رای چی نمیگی فقیره ، برو این پول رو بده بهش!
اولین برخورد من با فقیران (یا گدایان) محترم (یا نا محترم).
اون موقع خیلی کوچولو بودم برای همین زیاد چیزی یادم نمیآد!
جمعه ۲۱ آذر ۹۳
برایم شعر خواهی خواند؟ [ ۷ ]