الف
سلام...
تا حالا خودت رو بغل کردی؟ تا حالا زدی قدِ خودت؟ تا حالا با خودت مشورت کردی؟ تا حالا با خودت دعوا کردی؟ تا حالا بوده جایی که خودت باشی و خودت؟ و دو نفری از جایی که هستین لذت ببرین؟ تا حالا شده به این فکر کنی که توی عالم هیچکس به هیچوجه به دادت نمیرسه الا خودت؟ تا حالا شده نتونی با هیچکس غیر خودت یه چیزایی رو بگی؟ تا حالا شده بخوای با کسی حرف بزنی اما اون گوش نده و تو بمونی با خودت دو نفری فکر کنین که دو نفری چهقدر تنهایین و به این فکر کنید که تا آخر عمرتون هم تنها خواهید موند، اما شما این سرنوشت رو قبول ندارید؟ تا حالا شده دو نفری خودتون برید با خدا دعوا کنید؟ تا حالا دلت خواسته دریا باشی؟ یا آسمون؟ یا خورشید و ماه؟ تا حالا خواسته خودت نباشی؟ تا حالا شده با کسی حرف بزنی اما حست این باشه که طرف از سنگ هم کمتره و تو رو به هیچوجه درک نمیکنه؟ تا حالا شده این همه از خودت سوال بپرسی؟ تا حالا حالت از این چیزایی که نوشتی به هم خورده؟ تا حالا به این فکر کردی که چطوره ادامه ندی؟ تا حالا به این فکر کردی که چهقدر لجبازی که داری ادامه میدی؟ میدونی هیچ فایدهای نداره؟ مسلمه! سوال دیگهای از خودت نداری؟ آها، چرا داری ادامه میدی؟ نمیدونی؟ تا حالا شده یه کاری رو با این که نمیدونی با این که ازش متنفری یا لذت نمیبری یا با انجامش زجر میکشی رو انجام بدی؟ تا حالا به این فکر کردی که چهقدر کثافتی و داری کثافتطور ادامه میدی؟ خیلی؟! تا حالا شده بود که فکر کنی حس ناامیدی شعرهای نامجو رو درک میکنی؟ تا حالا شده هم دلت بخواد باشی و هم نباشی؟ دلت عدم خواسته تا به حال؟ تا به حال شده به این فکر کنی که کاش تو یه دیوونه بودی توی تیمارستان یا یه مرده توی بیمارستان یا بیچاره توی افغانستان یا بچه توی کودکستان یا یه سالمند توی سالمندان؟! تا حالا شده که فکر کنی که همهی اینها هستی، اما اونچه که باید خودت و در جای خودت باشی نیستی؟ تا حالا شده ایموجی خنده بفرستی، ولی همون لحظه بغض گلوت رو گرفته باشه؟ این که در اوج ناراحتی با دیگران شوخی کنی و اونا لبخند بزنند در حالی که خودت داری از ناراحتی میمیری رو امتحان کردی؟ این که نخواهی طرف بره، اما وقتی گف که من برم بگی برو یا ایموجی دست که فرستاد تکرار کارش رو بکنی در صورتی که نیازش داری و او نمیفهمه، به هماین دلیل که نمیفهمه دیگر نیازش نداری. این که به نوشتهی خودت امیدوار بشی در صورتی که چندی قبلش خودت رو احمقی میدونستی که داره ادامه میدهدش رو تست کردی؟ باید بگم جالبست. تا حالا شده به این فکر کنی که بعد از یک نوشته چند نفر ازت میپرسند که حالت خوبه؟ سلامتی؟ چند نفر به گوشیت زنگ میزنن و چند نفر در تلهگرام پیام میدن؟ تا حالا شده که فکر کنی که همون چند نفری که چنین میکنن فقط و فقط برای عذاب وجدانشونه و احساس ترحمی که دارند و دیگه باید مطمئن باشی که در قلب وسیعشون که چندین برابر همهی عالمه تو اندازهی یک تک سلولی هم جا نداری؟ تا حالا با آهنگ شاد گریه کردی؟ تا حالا بوده به کسی بخوای چیزی را بگی ولی نتونی؟ بخوای بگی نامرد نباشه، تنهات نگذاره ولی نگی. تا حالا شده که حس کنی که طرف مقابل داره میترکه از درد ولی برای رودروایسی داره به تو گوش میده در حالی که حواسش به تو نیست؟ تا حالا به این فکر کردی که وقتی آدم مجبور باشه توی استخر برای زنده موندن و نجات خودش، شنا یاد بگیره، پس حتمن پرواز هم یاد میگیره؟ تا حالا شده که فکر کنی خدا هیچجوره سبحان نیست؟ و لعنتیتر از اویی نیست؟ تا به حال شده به این فکر کنی که خامنهای با ترامپ دوست باشن و با هم به حال ما بخندن؟ تا حالا شده که فکر کنی شیطان همون خداست؟ همه از خداییم! تا به حال حس خدا بودن داشتی؟ تا به حال بوده که فکر کنی وجود تو برای وجود خدا لازمه؟ تا به حال شده یک ایده داشته باشی و نابود بشه؟ تا به حال شده از یادآوری نابودی ایدههات اشک توی چشمات جمع شه؟ تا به حال شده کف مترو را با اشکهات خیس کرده باشی؟ تا به حالا شده که به این فکر کنی که یک نوشته را تا ابد میتونی ادامه بدهی، در صورتی که 744 کلمه ننوشته باشی قبل از خود عدد کلمات؟ تا به حال شده که حس کنی تمام عالم به دور تو داره میچرخه و تو نمیدونی باید چه کار کنی؟ تا به حال شده بخواهی با کسی حرف بزنی و اون فقط روحش خبردار باشه؟ تا به حال اینطور نوشته بودی؟ گزارش لحظه به لحظهی زندهگیات و گفتن رازهایی که فقط روحت میشناختش! تا به حال شده بتوانی یک متن را تا ابد ادامه بدهی؟...
نا تمام.