بهنام اهورا ترین...
دخترک نانوا
همراه مادر از خانه خارج میشویم. میخواهم بروم نانوایی. میخواهم مثل همیشه از روی پلهها بدوم. میخواهم مثل همیشه یواشکی از روی نردههای مجتمع بروم. هنوزم آزادم.
نانوایی شلوغ است. دوستی را در آن میان میبینم. میروم پیش او؛ آخر من یکی نان میخواهم. بدنم کمی از بدنش جلوتر میرود که او میگوید:
- از من جلو نزن....
- باشه بابا....
نانیاضافی میآید؛ دوستم حواسش نیست. نان را میدهند دست من:
- هی بیا نون رو بگیر. اگه میخواستم نوبت را رعایت نکنم نون رو بهت نمیدادم. بگیر....
میافتم به تنور بعدی و انتظار. دخترکی میآید کنار تنور با نانواها خوش و بش میکند. از یه از کارکنان نانوایی میشنوم که میگوید پدرت الان دارد در بخش کامپیوتری کار میکند اما با دقت میفهمم که او در بخش چانهگیری است. تخمینی میتوانم بگویم کلاس دوم یا حتی سوم بود. دختری خوش صدا و زیبا بود. موهایش هم یه لچک نداشت. میتوانید درک کنید دخترک یه نانوا در منطقهای آخوندنشین این گونه در خیابان بچرخد در صورتی امسال یا سال بعد به سن تکلیف میرسد؟ واقعا غیرتمان کجا رفته؟!
.
از بچگی عاشق بچههای کوچک بودم. اما نمیدانم چرا دخترها جور دیگری بودند. من که هنوز پدر نشدهام. الان دخترکهای همسایه که میآیند خانهیمان من عین برادرشان هستم... و البته من هم در قبالشان احساس مسولیت می کنم. حرف زیاد است اما من فقط این جمله را میگویم: غیرتمان کجا رفته؟!!
جمعه ۱۱ اسفند ۹۱
برایم شعر خواهی خواند؟ [ ۶ ]