امروز مامانم یه چیزهایی رو نشونم داد که باهاشون کلی یاد قدیمها کردم از دفتر نقاشی مکتبم (مهد القرآن/ مکتبالقرآن) گرفته تا نوشتهی یاد بود کلاس اولم. یه جا جوگیر شدم که توی نقاشیهای اجق وجق (یا اجغ وجغ یا اجق و جغ یا اجغ وجق) دوران کودکیم شکل دستم رو دیدم دستم رو گذاشتم روی دستم... ازین فیلم عاطفیها دیگه!
/...من از تاب بازی میترسیدم. تا آنجا که یادم هست، ترسم از آنجا شروع شد که با پدر رفته بودیم به پارک نزدیک خانهیمان – آن زمانها! - پدرم گفت که برویم خانه و من که هنوز از تاب پایین نیامده و تاب هنوز نهایستاده تالاپی از روی تاب میافتم به پایین و گریه زاااری.../