به نام خدا
بدشانسی
دوش میگیرم.
...
ساعت چهار آماده میشوم، اینطوری یک ساعت زودتر میرسم و خوب میتونم یاد خاطرهها کنم... .
...
این قدر روی پلِ آهنیِ جوب راه میروم تا مینیبوس از راه برسد.
...
مدرسه خالی است!!!
اما صدایش میآید.
با خودم:
- حتما دیده همه بچهها آمدهاند، گفته بروند توی نمازخانه.
اما نه، کارش را شروع کرده. همانند همیشه تند از پلهها میروم پایین. دوستی را میبینم که دنبال کفشهایش است.
- تازه اومدی؟!
- آره. کجا میری؟
- از آقا اجازه گرفتم برم خونه.
با خودم:
- یه خبری هست.
کفشهایم را در میآورم و میروم تو. صورت معلم سابق علوم را که میبینم، از چهرهاش معلوم است که تعجب کرده، تند به حرفهایش ادامه میدهد.
- آقا بریم.
- صبر کن دو تا درس دیگه رو هم بگم بعد.
آن عقب سر و صداست.
من هم مثل بقیه شروع میکنم به یاداشت برداری... .
از دوستم میپرسم:
- ساعت چند شروع شد؟
- سه.
- اما گفتن 5 تا 7 که.
- اشتباه شنیدی؟
با خودم:
- مگه میشه خودشون گفتن.
به یاد دوستم میافتم که میگفت:« وقتی آقا داشت میرفت، گریهم گرفته بود.» میگردم و بین بچهها پیدایش میکنم.
...
بغض گلویم را گرفته.
آخه تابحال اینقدر بد شانسی نداشتم:
معلم خوب علوممان عوض شود، یه معلم دیگر جایش را بگیرد و من افت تحصیلی (در علوم) کنم. آن وقت یک روز قبل از امتحان نوبت دوم علوم کلاس جبرانی بگذارند آن هم با معلم اول، بعد من ساعت را اشتباه بشنوم.