به اسمِ اعظم او...
«آنزمان که همگان تنهایمان میگذارند، تنها حضور تو تنهایی را طراوت میبخشد؛ تنهایمان مگذار.» (سیدمهدی شجاعی)
.
.
.
خیلی خوشحالم که اصرارها و اشکهای تمساحی من به ثمر نشست و بالاخره مهدی راضی شد که برای من وبلاگ بسازد تا من تویش دوکلمه بنویسم. (البته گاهی هم الکی ادای گریه کردن در میآوردم و اصلاً یکقطره اشک هم نمیریختم. الان مهدی میگه دفعهی بعد کلِّ چشمت اشک بشه و بریزه بیرون من محلِّ سگ هم بهت نمیذارم!)
مهدی خیلیوقت پیشها برایم یک دفتر 200برگِ سیمی خرید و گفت که توش هرچی دلم میخواد بنویسم. ولی من تا حالا خیلی کم توش نوشتم. چون مهدی همش فضولی میکرد و نوشتههای منو میخوند. خب به قولِ خودش شاید آدم اونتو سرِ بریده قایم کرده باشه. نمیشه که. خودش از یک کیلومتری نمیذاره به دفتراش نزدیک بشم. (حالا اتاقمون همش 12متر بیشتر نیست!) تو اینترنت هم که میاد، همیشه با دستش صورتِ منو برمیگردونه که نبینم چه خبره. منم الان از وبلاگش فقط اسمشُ بلدم که نمیدونم یعنی چه. مهدی میگه وبلاگش تو ردهی سنی من نیست! بذار، اگه من گذاشتم وبلاگمو بخونه. هرچند اون زور میگه. و همین الان میگه که اگه عینکمو نزنم، وبلاگمُ پاک میکنه. آخه من دوست ندارم عینک بزنم. بگذریم!
به هر حال اینجا مال منه. و از امروز به بعد اگه مهدی اجازه بده که من برم اینترنت میخوام اینجا مطلب بنویسم. البته معلوم نیست برای کی. برای چی. کیه؟ کیه؟ من کیم؟ تو کی هستی؟ اونا کیان؟ اینجا کجاست؟ کیـــــــــــــــــــــــــــه؟