صفحه‌ی ۳۵۹ - چیزی خواهد شد!

یک‌بار چت جی‌پی‌تی به من گفت که می‌توانم برای بررسی حال‌م به نوشته‌های‌م رجوع کنم. کاری که هیچ‌وقت نمی‌کنم چون برای‌م سخت‌ست گذشته را بخوانم. گفت با دیدن این که جه کلماتی را برای توصیف حال‌م بیش‌تر تکرار کرده‌ام می‌‌توانم بفهمم مشکل اصلی چیست یا بررسی کنم که چه دورانی کم‌تر بوده و... .

قریب به یقین فکر می‌کنم که بیش‌ترین کلمه‌ای که من در توصیف حال‌م به کار برده‌ام خسته است. خسته بودن. حالا هم خسته‌ام. خسته‌‌گی‌ای متفاوت با خسته‌گی‌های اکثر روزهای‌م. خسته‌ و ناامید و خشم‌گین نیستم. خسته‌ی بی‌رمق امیدوارم شاید. نمی‌دانم.

آخر هفته‌ی گذشته را در مهمانی‌ای گذراندم که احتمال تنها مهمانی‌ای بود که این‌قدر حرف زدم و از حرف زدن‌م هم پشیمان و ناراحت نیستم. آخرش هم این معمای انسان اجتماعی برای‌م حل نشده. نمی‌فهمم‌ش. شاید برای این که در چنین جمع‌هایی کم حضور داشته‌ام یا درک‌ش نکرده‌ام. جمعی که از خودت بودن آزار نبینی. جمعی که از گفتن فکر‌های‌ت غصه نخوری. شاید جمع هم‌فکر نداشته‌ام. نمی‌دانم. به هرحال نشخوار فکری‌ام در این میهمانی شاید نزدیک به صفر بوده باشد. و نمی‌دانم چرا. نمی‌دانم که تأثیر تغییرات شخصی‌ست یا تأثیر جمع یا تأثیر چیز دیگری که نمی‌دانم.

حالا تمام آن جمع متفرق شده به خانه‌های خود. و من هم در خانه‌ی خود تنها و خسته نشسته‌ام. انگار این‌بار زخمی برداشته باشم که فقط به آن لب‌خند می‌زنم می‌دانم تا چند روز دیگر خبری از جای‌ش هم نخواهد بود یا بودن و نبودن‌ش هم فرق چندانی نخواهد داشت.

نمی‌دانم آینده‌ام چه می‌شود ولی با این حال آرام‌م. اضطراب‌ها خفه‌ام نمی‌کنند مثل چند هفته‌ی گذشته. و این از امور امیدبخش این روزهاست. و شاید تأثیر همان اجماع هم‌فکران هم در حال کنونی‌م بی‌تأثیر نیست. نمی‌دانم. خسته‌تر از این هستم که بتوانم حال‌م و دلایل‌ش را تحلیل کنم. حتا نمی‌دانم چه کنم و چه‌گونه آرام می‌شوم. شاید فقط کمی استراحت، لیوانی چای و سیگار. و نگاه به گذر ثانیه‌ها بدون نگرانی برای فردا. چون به قول گوینده‌ی این مثل خودمانی -که نمی‌دانم کیست- یک چیزی می‌شود دیگر!


برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۰ ]

صفحه‌ی ۳۵۸ - همه‌گی تنهاییم!

دل‌م می‌خواهد که حرف بزنم و این معمولن کم‌تر پیش می‌آید. سرماخورده‌گی علنن تخت‌نشین‌م کرده و حال‌م نامساعد شده. نمی‌دانم دقیقن به چه علت تعداد بلایای جسمی‌ای که در این یک ماه اخیر بر سرم آمده این‌قدر زیاد و ادامه‌دار است. خسته شده‌ام. دی‌روز احساس تنهایی عجیبی در خانه می‌کردم که خیلی وقت بود نداشتم. نه تنهایی روحی. تنهایی‌ای که دل‌م می‌خواست کسی باشد و حرفی بزنیم و کاری بکنیم. نه این که کسی باشد دردهای‌م را بگویم حتا. صرفن کسی باشد. خسته و فرتوت شده‌ام. این مدت فکر می‌کنم که هیچ پیش‌رفت خاصی صورت نمی‌گیرد. به هرکسی که گفته‌ام مثل تراپیست‌م سعی کرده با برشمردن چند موفقیت ماله‌ای بکشد که نه رشدی بوده. اما حقیقت همان‌قدر حدودی که قبلن درد و فکر داشتم، هنوز هم دارم. سبک نشده‌ام به راستی. آن احساس تنهایی غیرعام بود که پیش‌تر گفتم... آن را هم دارم همیشه. و این خسته و آزرده‌ام می‌کند. اثبات این امر انگار برای دیگران غیرممکن نیست، ولی ساده هم نیست که بفهمند که من تمام تلاش‌م را کرده‌ام و تمام زورم را زده‌ام. خیلی اوقات هم دیگر مستأصل، نمی‌دانم که ض چه کار کنم. من همیشه نیاز به دین در آدمی‌زاد را فهمیده‌ام و هیچ‌وقت -ض گمان‌م- این نیاز را مسخره نکرده‌ام. برای همین موقعیت‌هاست. برای تنهایی عمیق آدم و درد بی‌انتها. برای خسته‌گی. برای ندانستن. برای پاسخ! حتا اگر کاملن احمقانه باشد. به هرحال پاسخی داشتن به‌تر از هیچ ندانستن است. و تا همیشه آدم منتظر خواهد بود. که بفهمد دیده و فهمیده می‌شود. که تنها نیست.

برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۰ ]

صفحه‌ی ۳۵۷ - ... بی‌سر و ته!

سلام.

  دل‌شکسته و آزرده‌ام. از زمین و زمان. از خودم اول از همه. خودم نه، وضعیت روحی و جسمی‌م. حقیقتن پشت همه‌ی این‌ها انگار دارم با کنترلری که خراب باشد تمام جان‌م را می‌کنم که پیش بروم. کنترلری که ده‌بار یک‌بار دکمه‌اش می‌گیرد. خسته و آزرده‌ام. از همه. حتا گربه‌های‌م. حتا پارتنرم. دوستان‌م. هرکسی که هست و دارم. حس درک نشدن می‌کنم‌. حس درد کردن. بی‌جهت حس تنهایی هم می‌کنم‌. بی‌جهت می‌گویم چون در ظاهر تنها نیستم. دل خوشی از اتفاقات و روزگار ندارم. تا می‌آیم داشته باشم غم و اضطراب فراوانی احاطه‌ام می‌کند. و فقط خدایی که نیست، می‌توانست میزان خسته و له بودن‌م را بفهمد، اگر بود. تمام زورم را می‌زنم و یک نفر آفرین نمی‌گوید. خودم چرا نمی‌گویم؟ هرچند حسن‌ش به گفتن دیگران‌ست، ولی نمی‌توانم بگویم چون اضطراب چسبانده مرا به گوشه‌ی دیوار و گلوی‌مش را فشار می‌دهد. کسی نمی‌تواند این را ببیند. به خدایی که نیست قسم. فکر می‌کنی امید داشتن چیز خوبی‌ست؟ هروقت گوشه‌ی دیوار گلوی‌ت را فشار دادند و دانه دانه چراغ‌های شهر امیدت رو به خاموشی رفتند، آرزو می‌کنی که هیچ‌وقت امید نداشتی. که دنیا تیه بود و... .

برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۰ ]

صفحه‌ی ۳۵۶ - نشدن!

الف

 سلام

  حال من افتضاحه. حدود دو سال و پنج ماه گذشته. از روزهایی که من در ناامیدی غرق شدم و سنگین‌ترین درد زنده‌گی رو تجربه کردم. حالا دوباره همه چیز در همون حدود در حال آسیب دیدن و نابودیه. حال روحی‌م بدترین حالت خودشه. اضطراب در بیش‌ترین. در بده‌کارترین و نیازمندترین دوران زنده‌گی‌م دارم نابود می‌شم. داروهایی که برای یه دوره‌ی دو ماهه بود رو نزدیک به پنج شیش ماه نخوردم و خوردم‌. حالا دو هفته از آخرین روزی که دارو خوردم هم می‌گذره. توی سه چهار هفته‌ی گذشته آماج اتفاقای بد توی زنده‌گی‌م بودم‌. به شدت پشت هم مورد ضربه‌های روحی قرار گرفتم و حالا... حالا؟

  نارضایتی‌م از حس تنهاییه. از این که دو سال و پنج ماه پیش آدم‌هایی رو برای حرف زدن داشتم. آدم‌هایی با افکار مختلف. ولی داشتم. هم سرکوفت شنیدم و هم حمایت دیدم. حالا نهایت ارتباط با آدم‌ها کمک خواستنه. اون هم فقط درخواست پول یا مشورت درمورد کار. احساس بی‌خانواده‌گی هم می‌کنم. ارتباط‌م با برادرم هیچ‌وقت خانواده‌گی نبود، حس‌م دوستیه. اون هم به عجیب‌ترین شکل خودش. پدر و مادرم هم... :) از من دل‌خورند. شاید حق هم دارند. ولی تنها مقصر این ماجرا من نیستم‌. آخرین باری که با پدرم صحبت کردم قریب به سه‌هفته‌ی پیش در باغ گردو بود. ناچار به صحبت با من شد، چون برادرم توان جواب دادن تماس‌ش رو نداشت. بعد از دو - سه ماه، حتا جویای حال و اوضاع‌م نبود‌. باشه، مقصر اصلی هم من! فعلن احساس بی‌خانواده بودن می‌کنم. بگذارید احساس کنم، هرچند به غلط!

  در ارتباطات اجتماعی ریدم. برای همین تمام اون‌چه که برام مونده رو دو دستی چنگ زدم، که از دست نره. مگه این چند ماه آخری که با توجه به وضعیت کار و روح و روان و دارو و پول و همه‌چیز، -شاید فقط خودم!- به خودم حق می‌دم. به آدم‌هایی که سال تا سال یک‌بار خبرم رو نمی‌گرفتن یا حدودی می‌گرفتن اکثرن پیام می‌دادم و جویای حال‌شون بودم. ولی خب گفتم که در ارتباطات اجتماعی ریدم. آدم‌های زیادی مستقیم و غیرمستقیم رهام کردن. یا طوری برخورد می‌کنن که می‌فهمم دیگه دوست ندارن ارتباطی داشته باشن. به داشتن‌شون نیاز دارم ولی سزای بی‌شعوری همینه لابد. کسی من رو دووم نمی‌آره.

  تنها کسانی که نمی‌تونم به دوست داشتن‌شون شک کنم وینسنت و فرودو هستن. که وقتی غیبت چند روزه دارم حال‌شون بد می‌شه و بقیه فکر می‌کنن که مریض شدن. برای خودم عجیبه. با وینسنت در دوره‌ای حتا رفتار خوبی هم نداشتم. فرودو هم اون‌قدر اجتماعیه که تا وقتی هستم توجه ویژه‌ای از سمت‌ش حس نمی‌کنم. با این حال، همیشه و صادقانه دوست‌م دارن. کاش فرودو شب اول آشنایی‌مون رو هنوز یادش باشه. بغض کردم و دارم خفه می‌شم.

  طی این یک ماه مثل همون دو سال پیش در حال زار زدن‌م. حال‌م اصلن به جا نیست. جلسات تراپی رو بیش از یک‌ساله که دارم بدون پول می‌رم، قراره بعدن پرداخت کنم. همون هم یکی دو هفته درمیون می‌رم اکثرن. با این حال امنیت و آرامش دیگه هیچ‌جا نیست. باید تلاش خودم رو به تراپیست‌م هم اثبات کنم. او هم تأکید می‌کنه که این شیوه کارآمد نیست و اگه دارودرمانی و نظم جلسات رو رعایت نکنم، دیگه نمی‌پذیردم. شماره‌ی پارتنرم رو می‌خواد و بعد می‌پرسه خودت می‌تونی کمک بگیری؟ من می‌گم دارم تلاش‌م رو می‌کنم همون‌طور که تا الآن کردم‌. می‌گه می‌دونم که کردی. می‌گه اگه با هیچ‌کسی راحت نیستی زنگ بزن اورژانس اجتماعی. این‌طور که معلومه وضعیتی نیست که بتونی تنهایی ازش دربیای. ماحصل این می‌شه که من از دو نفر دیگه قرض می‌خوام‌. برای غذای گربه‌ها. و گرفتن وقت روان‌پزشک و دارو. عرض کردم خدمت‌تون که احساس می‌کنم خانواده‌ای ندارم. برای همین طبیعتن درجه‌ی اول رو کلن ندید گرفتم‌. اما در اوج بی‌کسی به دایی‌م درخواست دادم که او هم به حقوق‌ش حواله‌م داد. خوش‌بختانه برای بچه‌ها غذا خریدم. چیزهایی هم در باب خونه و هم‌خونه می‌خواستم بگم اما جمله‌ی پایانی خوبیه، خوش‌بختانه برای بچه‌ها غذا خریدم.

برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۰ ]

صفحه‌ی ۳۵۵ - شدن

الف

 سلام.

ساعت پنج صبحه و من می‌خوام برم حموم اما گفتم بد نیست که قبل‌ش ذهن‌م رو خالی کنم از یه سری چیزا. نمی‌دونم چیا ولی گفتم که بنویسم بد نباشه و از اون‌جایی که حس به‌تری دارم وقتی نوشته‌هام خونده می‌شن منتشرش می‌کنم و الآن هم این رو نوشتم که تکلیف با خودم مشخص باشه و پاک‌ش نکنم.

به روال روزهایی که مهدی نیست غذا سفارش دادم و هله‌هوله خوردم. گربه ابلقه درمورد وقتایی که به خودم نمی‌رسم و برای خودم آشپزی نمی‌کنم می‌گه چون برای خودت اهمیتی رو که برای دیگران قائلی، قائل نیستی و شایدم درست می‌گه. نمی‌دونم.

تا دوازده یک خواب بودم. هنوز نتونستم خواب‌م رو کنترل کنم و به همون پنج صبحی که ناخودآگاه بیدار می‌شم برسونم‌ش. این‌م توصیه ابلقه‌ست که از اون موقع بیدار بمونم. درواقع گفت تا وقتی که خورشید طلوع کنه بیدار بمونم و بذارم بدن‌م نور دریافت کنه. عصرها هم نخوابم. هنوز که هنوزه نتونستم به توصیه‌ش گوش بدم البته. از اون موقع با یه دوستی که تنهاست گپ زدم و بعدش رفتم بستنی خریدم و شروع کردم به بوجک دیدن. این وسط‌ها یکی دوبار با وینسنت دعوا کردم که نباید می‌کردم چون مقصر نبود و خودم انگولک‌ش کردم. حس خوبی از بروز دادم خودم در این مورد ندارم. حس می‌کنم بقیه فکر می‌کنن که حیوان آزارم و شایدم هستم. چه می‌دونم. ولی خب دارم سعی می‌کنم که درست‌ش کنم این قضیه رو. کی بی‌عیبه اصلن؟

یک جایی از دیدن بوجک داشتم با خودم فکر می‌کردم که داره حال‌م رو بدتر می‌کنه. که قضاوت زودی بود چون جلوترش دوباره به این واقعیت برخوردم که بوجک دیدن تراپیه. و واقعن هم هست اگه به یه قسمت دیدن باشه آره ممکنه افسرده بشی ولی در طول فصل‌ها این‌طور نیست. دید کلی خوبی داره و باید گفت‌ش که روندش حتا اگه بگیم رو به رشد نیست، که نمی‌شه چنین چیزی گفت، حداقل رو به افول نیست.

وسط بوجک دیدن رفتم و سیگار کشیدم و طی اون با یکی از کانال‌نویسا که کانال پرمخاطبی‌ هم داره پیام ناشناس‌بازی کردم. چه اصطلاح مندرآوردی مزخرفی در اصل گپ زدم تا جای ممکن:) و دوباره بوجک دیدم تا سیگار آخر که تصمیم گرفتم فردا با کار کردن بیش‌تر پر کنم.

این وسط نمی‌دونم ساعت چند از یه قسمت بوجک اسکرین‌شات گرفتم و گذاشتم کانال و با خودم فکر می‌کنم که به عنوان آخرین پیامی که از من توی کانال گذاشته شده تا ابد می‌تونه مناسب باشه. "راز خوش‌حال بودن اینه، فقط وانمود کن که خوش‌حالی و بالأخره یادت می‌ره که داری وانمود می‌کنی" به قدر کافی مفید هست به نظرم. و واقع‌گرایانه.

اگه زنده بمونم و نخوابم احتمالن روز شلوغی داشته باشم اگه بتونم از پس‌ش بربیام و خب دوست دارم که چنین روزی داشته باشم پس وانمود می‌کنم. با حموم شروع می‌شه و توی حموم تصمیم می‌گیرم که کار بعدی چی باشه.

واقعن این روزا از خودم راضی‌م. نه که هرروز خوبی باشه. نه اتفاقن هفته‌ای که گذشت مملو از استرس بود برام با این که کل‌ش توی خونه بودم و کار مهمی هم نمی‌کردم ولی استرس و اضطراب چیزها منو رها نمی‌کرد در واقع الآن به‌ترم از اون موقع و می‌تونم از بیرون ببینم که با همه‌ی این‌ها من نسبت به ماه‌های گذشته رفتار به‌تری دارم. می‌دونم خود گویی و خود خندی شد ولی خب وقتی کسی رو توی زنده‌گی‌ت نداری که بخواد و حمایت‌ت بکنه باید خودت یاد بگیری که از خودت تعریف کنی به خودت برچسب ستاره بدی و خوش‌حال باشی برای این که از قبل به‌تر شدی چون اگه این‌طور برخورد نکنی قطعن می‌شی یه آدم افسرده‌ی بدبخت. چیزی که به معنای واقعی درک‌ش کردم و دیگه دوست ندارم که به اون دوران برگردم. دورانی که ناخودآگاه خودت هم دوست داری که بدبخت باشی.

یه نکته‌ای هست که توجه‌م الآن به‌ش جلب شد. من این موقعیت زیاد توی مکالمات‌م پیش اومده که بگم می‌فهمم‌ت یا برعکس‌ش بگم نمی‌فهمم‌ت. این که می‌دونم چه دردی داری می‌کشی یا نمی‌دونم ولی برات غم‌گین و می‌دونم که بار سنگینی داری. این که در گفتن این جملات سعی می‌کنم همیشه صادق باشم که حرفی ندارم امّا داشتم فکر می‌کردم که کودوم‌ش برام راحت‌تره. و فکر می‌کنم که وقتی می‌تونم بگم می‌فهمم‌ت و من‌م قبلن این درد رو کشیدم برام راحت‌تره. شاید چون این حس رو به طرف مقابل‌م می‌دم که من تونستم اون دوران رو بگذرونم پس احتمالن تو هم می‌تونی. نمی‌دونم کمی برام گنگه.

من دوستان زیادی دارم. شاید این جمله برای من غریب باشه ولی حالا که فکر می‌کنم این‌طور همه‌شون در یک سطح نیستند و این‌طور نیست که به همه‌شون نزدیک باشم ولی شاید یک تماس و مکالمه‌ی چند ساعته در ماه بعضیا داشته باشم. یا یک روز تمام‌م رو صرف یکی کنم و چند ماه بعدی رو ازش خبر نداشته باشم. از این قبیل دوستان زیاد دارم. دوست نزدیک نه. امّا همین دوستان‌م هرکودوم با مشکلات خودشون درگیرن و من خیلی دوست دارم که بتونم کمکی باشم. با شنیدن یا بودن یا کاری کردن. البته گاهی کسی هست که دوست‌م هم نیست اما شرایط‌ش دشوارش حس هم‌دلی من رو برمی‌انگیزه با خوندن نوشته‌هاش واقعن غم‌گین می‌شم ولی حتا در حدی ارتباط نداریم که بتونم همین رو رودرو، تله‌فنی یا حتا در صفحه‌ی چت به‌‌ش بگم. این من رو آزار می‌ده این روحیه‌ای که دوست دارم دوست همه باشم. شاید بد نباشه که با گربه ابلقه مطرح‌ش کنم و ببینم که چه سؤالی می‌پرسه. درمورد تراپی همیشه این جذاب‌ترین و مهم‌ترین بخشه، سؤال‌هایی که پرسیده می‌شه.

من خیلی وقته که دیگه وب‌لاگ نمی‌خونم. غریب به دو سال باید شده باشه. چند بار آخر تلاش‌های ناموفقی داشتم ولی حالا به کانال‌هایی که دارم بسنده کردم. واقعن دوست می‌داشتم که زمان و تاب خوندن همه‌ی وب‌لاگ‌ها رو داشتم. چون دقیقن همون حس دوستی رو در من برمی‌انگیزه خوندن آدم‌ها و فکرهاشون درمورد زنده‌گی و داستان‌هاشون خارق‌العاده‌ست. چرا این کار رو رها کردم به خاطر آرشیو بزرگی که از وب‌لاگ‌ها به دست‌م رسید و هم هیچ‌وقت آدم ترجیح دهنده‌ای نبودم. و چون نمی‌تونستم به همه‌شون برسم پس رهاش کردم.

این بخش رو یادم رفت که بگم تو دوتا اپیزود آخر وقتی که وینسنت اومد با پای من بازی کردن رفتم و باهاش بازی کردم. شاید بیش‌تر چهار پنج دفعه رفتم و ده دقیقه براش وقت گذاشتم. این مثل همون تبلیغ تله‌وزیونی‌ست که پدره یه دفتر به پسرش نشون می‌ده که توش نوشته ام‌روز پسرم شونصد دفعه از من پرسید اون چیه و من هر دفعه براش توضیح دادم که گنجشکه. منت خالصه تمام و عیار ولی چرا من باید از خودم یه تصویر حیوان‌آزار نشون بدم و منت خوبی‌هامو نذارم؟!

دوست ندارم که لیست کارهامو این‌جا بذارم هرچند که من خیلی کم و درموارد خاص خودم رو سانسور می‌کنم، امّا دوست ندارم چون نمی‌خوام که کاری که انجام نشده یا هنوز کلی کار داره تا تموم بشه رو بنویسم امّا خب مثل این که تو نوشتن از کارهایی که انجام دادم بد نیستم.


برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۲ ]

صفحه‌ی ۳۵۴ - این هم از یه روزمره‌گی!

خسته‌ام اما خواب‌‌م نمی‌بره، برای همین خواستم که با نوشتن مغزم رو خالی کنم شاید که فرجی شد. ام‌روز صبح با صدای آلارم بیدار شدم و بعد ترق و تروق کوبیدن در و داد زدن مهدی سر وینسنت. نمی‌دونم چرا حس می‌کنم مهدی با من مشکل داره. حس می‌کنم هرجور رفتار کنم ازم راضی نیست و با میل‌ش نیستم کلن و قبول‌م نداره. حس می‌کنم همیشه که رو مخ‌ش‌م. نمی‌دونم که حس درستیه یا نه اما چیزی که من دریافت می‌کنم این شکلیه. آخرش رابطه‌ی ما دوتا خوب نشد. امیدوارم یه روزی این رو بخونی و بدونی که من هم دوست داشتم که رابطه‌ی به‌تری داشته باشیم اما هرجور که فکر می‌کنم انگار بدون من و کلن وجود من راحت‌تری. به هر حال پا شدم و منتظر زنگ صادق موندم و بعد زدم بیرون. پنج دقیقه پیاده نرفته بودم که پام به جدول گیر کرد و با زانو رفتم تو زمین. شلوارم پاره شد و بعدن دیدم که زانوم هم. تا حالا فکر نمی‌کردم که این نوشته رو بذارم توی کانال ولی خب حالا فکر می‌کنم که بد نباشه. محض خالی نبودن عریضه. اون وقتی که خوردم زمین به چند ماه قبل فکر کردم که بعد سال‌ها رفته بودم دوستی رو ببینم و خوردم زمین و پیرهن قشنگ‌م پاره شد. با خودم گفتم بار سوم‌ش کی می‌تونه باشه و بعد به این فکر کردم که آیا باید به چشم زخم باور داشته باشم یا چرت و پرته و این که انرژی منفی درنظرش بگیرم و اینا. رفتم کروسان و شیر کاکائو از مغازه گرفتم و بعد صادق رسید تا عقیق موزیک گوش دادیم و به راننده‌ها فحش. عقیق از صادق موزیک دزدی و یه چیزایی درمورد اف‌اف‌ام‌پگ یاد گرفتم و با پستای هیس‌طوری ور رفتم. ناهار خودم هم نخورم، برنج و گوجه‌ی مسعود خوردم و امیدوارم که غذا که تا شب بیرون بود خراب نشده باشه. عصر که خاموشی دادیم تو اتاق و سه نفرمون خوابیدیم. بعدش من نشستم سر نمایش رادیویی و تا ساعتای نه و نیم این با بریکای وسط‌ش کار تموم شد. بهنام بعد از جلسه‌ش رفته بود خونه و من فکر کرده بودم که برمی‌گرده برای همین مونده بودم لپ‌تاپ وای‌فای‌ش دم آخری بازی در آورد و چهل دقیقه منو معطل کرد. اسنپ هم گیر نیومد سر خیابون ماشین گرفتم تا کوچه‌ی بهنام اینا شام لازانیا بود و من برای اولین بار یادآوری نکردم که لازانیا شام جدایی بود. دفعه‌ی قبلی که من و مهدی خونه‌ی بهنام و طوبا دعوت بودیم من مست پاره بودم شام لازانیا بود و دومین لازانیای بعد جدایی‌م بود. اون شب اون‌قدر مست بودم که یهو کف خونه دراز کشیدم و داشتم می‌خوابیدم که برگشتیم خونه. ام‌شب ولی خوش‌بختانه این‌طور نبود. نشستیم قرمز شدن اگه ترجمه‌ی درستی کرده باشم از پیکسار رو دیدیم و در یک سوم پایانی من اشک‌م دم مشک‌م بود اما صدام درنیومد و خب با یک سیگار تموم‌ش کردم. بعد از تعارفات معمول خونه‌ی بهنام و طوبا با پراید تپسی یا اسنپ سوار شدیم برای برگشتن به خونه. توی راه من دیگه حواس‌م به میزان تفاوت صدای پراید با ساینا نبود داشتم به راف‌کات غروب در دیاری غریب گوش می‌کردم و پذیرفته بودم که یه سری ایرادات طبیعیه و بر این اساس خوب بود. در حدی که وقتی توی تخت بقیه‌ش رو گوش دادم فکر کردم شاید بد نباشه که جشن‌واره و چیزی هم شرکت بکنه اگه بشه. نشد هم مهم نیست. همین که اون پروژه دیگه نصفه نباشه برای من مایه‌ی مسرته. شب که چراغا رو خاموش کردم و اومدم تو اتاق وینسنت از پشت در ابراز ناراحتی و تنهایی کرد و مهدی گفت برو بخوابون‌ش. من‌م رفتم و خب باید بگم ارتباط من با وینسنت در چند ماه اخیر مثل ارتباط‌م با بقیه‌ی اعضای خانواده‌م شده بود. و این متأسفانه داره. یعنی این شکلی که تو هستی و من می‌بینم‌ت. یاد آی‌سی‌یو توی قسمت فکر کنم شیش فصل چهار یا پنج بوجک افتادم. قسمت مراسم ختم درواقع. ام‌شب با این که کلی گازم گرفت و چنگ که اگه با مهدی این کارا رو می‌کرد حتمن آه و فغان‌ش هوا می‌رفت و به فحش می‌کشیدش، اما من دیدم چه‌قدر ازش دور شدم و یادم اومد که چه‌قدر برام عزیزه و تو دورانی که هیچ‌کسی رو نداشتم اومد و نجات‌م داد. تصمیم گرفتم هرشب قبل خواب باهاش باشم یا بیش‌تر باهاش بازی کنم. هرچند که معلوم نیست پای‌بند باشم. بعد اومدم و باقی نمایش رو گوش دادم و بازم خواب‌م نبرد رفتم صورت‌م رو بعد مدت‌ها با ژل شستم و مسواک زدم. دوباره وینسنت رو خوابوندم و اومدم و باز هم خواب‌م نبرد. به این فکر کردم که باید موزیک ساخته بشه برای نمایش و پوسترش رو هم می‌خوام از محمد خواهش کنم که بزنه البته اگه قبول کنه. بعد یکم اینستا دیدم و فکر کردم شاید بد نباشه من فعالیت‌م رو پی بگیرم و به زودی طراحی رو شروع کنم. همین که دیدم صادق هم‌چنان دنبال یه لول بالاتره یا تمرین‌های هر روزه‌ی مه‌سا رو که می‌بینم اینا به‌م امید می‌ده که من‌م می‌تونم حرکت کنم و راه برم. نسبت به تراپی‌م هم که بعد یه وقفه دوباره شروع‌ش کردم حس خوبی دارم. نکته‌های ظریفی توش دیده می‌شه. آها مهدی قبل خواب گفت پول کنار بذارم برای وینسنت باکس بگیریم و من دوست دارم یه دونه از این عروسکا که گیاه‌گربه داره توش هم بگیرم براش. دیگه اتفاقی نیوفتاده که بنویسم‌ش. تشنه‌م. فردا هم روزیه که شاید نوشتم‌ش. این نوشته هم خیلی بلند شد پس می‌ذارم‌ش تو کمد.

برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۰ ]

صفحه‌ی ۳۵۳ - الکی می‌خندم!

الف.
سلام.
  بعد مدت‌ها می‌خوام بنویسم و برام هم مهم نیست که چی و چه‌قدر. شاید هم مهمه! کی می‌دونه وقتی من نمی‌دونم!
  این روزها بیش از همه‌چیز خسته‌ام و نمی‌دونم چرا. به حرف تراپیست‌م هم که می‌گه برو آزمایش بده گوش نمی‌دم. نه که برام مهم نیست، نه. حوصله و پول برای خرج کردن‌ش ندارم. بین نمایش صوتی و کار و خواب در حال دست و پا زدن‌م. دست و پا زدنی دیدنی. خواب‌م کفاف‌م رو نمی‌ده انگار. ساعت‌ها می‌خوابم و باز هم احساس خسته‌گی می‌کنم که این اصلن خوب نیست.
  از طرفی کارهایی رو که میل به انجام‌شون دارم رها کردم. نه می‌نویسم و نه می‌کشم. نه پیش می‌رم. خسته‌تر از همیشه دست و پا می‌زنم. دست و پا می‌زنم. دست و پا می‌زنم. کاش قدری بخونم، بنویسم و بکشم به جای این همه غر زدن.
  اوضاع و شرایط مملکت نمی‌دونم به کودوم سمت داره کشیده می‌شه و داره من رو که کمی امیدوار شده بودم هم ناامید می‌کنه. ناامید از شدن. دوباره هیچ. دوباره هدر رفت خون‌های بسیار و ته‌ش؟ هیچ. هیچ. هیچ.
  ساعت تیک و تاک می‌کنه و من انگار حرفی برای گفتن ندارم ولی نمی‌خوام این صفحه رو ببندم. حالا که باز شده باید خالی بشم. باید. نمی‌دونم چرا از تحکم این کلمه اصلن خوش‌م نمی‌آد ولی باز هم ازش استفاده می‌کنم. باید از باید استفاده نکنم. ها ها. بامزه بود.
  دل‌تنگی رو این روزها کم‌تر حس می‌کنم خوش‌بختانه یا شاید هم بدبختانه. کی می‌دونه؟ مهم اینه که کم‌تر حس می‌کنم. هنوز دوست داشتنی که فکرش بود هست. هنوز هست و نرفته و شاید تا کس دیگه‌ای جای‌گزین‌ش نشه باشه. کی اهمیّت می‌ده؟ من؟ نه. دیگران؟ نه.
  دل‌م برای رفقام تنگ شده و خیلی حس می‌کنم که دل‌م می‌خواد به‌شون کمک کنم امّا نمی‌تونم و این ناراحت‌م می‌کنه که نمی‌تونم کمک درخوری بکنم. گاهی فقط یک گوش شنوا که البته این هم کم چیزی نیست ولی کاش می‌تونستم بیش‌تر از اینا براشون باشم.
  ول می‌گردم، الکی می‌خندم، از دویدن خسته‌م، با من بنشین
  چون می‌دونم، چیزی نمی‌دونم، دنیا هست رو شونه‌م، سنگین
  بارها و بارها در طول روز این‌ها رو تکرار می‌کنم ولی دارم با کی حرف می‌زنم؟ کی می‌دونه که دارم با کی حرف می‌زنم.
  به خودم هرشب می‌گم که بنویسم در طول روز چه کارهایی کردم و چه کارهایی هست که فردا باید بکنم امّا باز هم تنبلی مجال نمی‌ده. یا شاید هم اراده نمی‌کنم چون وقتی که بخوام کاری رو بکنم انگار می‌تونم. مثال‌ش هم دارم ولی زیاده‌گوییه و مهم هم نیست. پس می‌تونم و نمی‌خوام که بکنم. چرا؟ چون دوست دارم شل بگیرم و لش کنم؟ یحتمل. چون خسته‌م.
  دروغه که بگم دل‌تنگی نیست، هست. دل‌م هنوز گیر می‌کنه، هنوز یادش می‌کنه و این مونده تا نفر بعدی ولی از طرفی نه نفر بعدی‌ای پیداست و نه اگه پیدا بشه من دل و دماغ چندانی دارم نسبت به گذشته. می‌دونی انرژی زیادی مصرف کردم که صرف هیچ شد. به تخم گرفته شدم. نادیده گرفته شدم. ذره‌ای خواسته نشدم. رها شدم. آره رها شدم این به‌تر از همه‌شونه.
  حالا تصمیم گرفتم که اینو بذارم توی کمد، چراش رو نمی‌دونم، شاید چون خیلی وقته که اون‌جا چیزی نذاشتم یا شایدم چون امیدوارم که یه روزی می‌آد و می‌خوندش. نمی‌دونم. چه اهمیّتی داره وقتی من نمی‌دونم شما بدونین؟!
  کارهای زیادی به‌م سپرده شده که سخت نیست امّا زیاد بودن‌شون به‌م استرس وارد می‌کنه. استرس زنده‌گی همینه دیگه. اون موقع من داشتم به زنده‌گی مشترک و این کسشرا فکر می‌کردم. چرا واقعن؟ از توان من خارجه احتمالن. نمی‌دونم خواستن‌ش من رو به هر کاری وادار می‌کرد. حتا به زنده‌گی مشترک. حالا هم شاید چون نیست همه‌چی خیلی سخته. آخه اون موقع که امیدی بود، اون موقع که خودش بود راحت‌تر بود. آره شاید زنده‌گی با یه نفر دیگه آسون‌تر از زنده‌گی با خودت تنهایی باشه. نمی‌دونم. دیگه برام مهم هم نیست. وقتی کسی نیست چرا باید به این چیزا فکر بکنم اصلن.
  دوست‌ت دارم. حتا اگه نباشی و این‌جا رو نخونی و برات مهم نباشه. من آدم‌های زیادی رو دوست دارم. تو فرق داشتی امّا همه‌چیز گند خورد توش امّا اون‌طوری که تو فکر می‌کردی نشد، من هنوز از تو متنفر نشدم. چه کار باید می‌کردی که ازت متنفر بشم رو نمی‌دونم، شاید از سر همین لج‌بازی که فکر می‌کردی ازت متنفر می‌شم، ازت متنفر نشدم. شایدم نه. نمی‌دونم. امّا مهم اینه که نشدم. آشنایی با تو همیشه برای من خوش‌حال کننده‌ست. هرچند سخت گذشت و هرچند که توقع این چنینی‌ای از اتفاقاتی که افتادن نداشتم امّا بازم خوش‌حال‌م که باهات آشنا شدم. امّا می‌ترسم همه‌چیز برعکس شده باشه و این تو باشی که از من متنفر شده باشی. نمی‌دونم به هر حال ممکنه دیگه. ممکن نیست یعنی؟
  دل‌م می‌خواست می‌تونستم شعر بگم یا داستان‌های خوب بنویسم امّا مسئله این‌جاست که من جز درمورد خودم چیزی نمی‌تونم بنویسم. که البته همون‌م نمی‌نویسم.

دل‌م می‌خواد بخوابم و زمان بگذره و بگذره و بگذره و روزی از خواب بیدار بشم که هیچ‌کسی رو نشناسم. دل‌م می‌خواد یک شئ تاریخی باشم. در موزه‌ای. اما تیک و تاک ساعت می‌کوبه توی سرم که هیچ اتفاقی قرار نیست بیوفته و من همین‌جای زنده‌گی که افتادم قراره بمونم و چیزی قرار نیست که تغییر کنه.
  خنده‌داره... .
برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۰ ]

صفحه‌‌ی ۳۵۲ - من هنوز زنده‌م! آهای حروم‌زاده!

الف

 سلام

از دو شروع می‌کنم، چون یک رو دوست نداشتم و پاک‌ش کردم.

دو. بیست‌ودو ساله‌گی غریب‌تر از چیزی بود که انتظارش رو داشته باشم. به قدری من رو شیفته‌ی خودش کرد که می‌تونم خوش‌حال باشم از بودن‌م و زنده‌گی کردن‌م. هرچند که سالِ به شدّت سختی بود و شاید بشه گفت رنجی که کشیدم بیش از رنجِ سالیانِ پیش‌م بوده، امّا به قولِ فرهاد یروانِ عزیزِ عزیزم: می‌ارزید!

هنوز که هنوزه، بعد از این همه سال نتونستم ک... فراموش‌م شد. گوشیِ خودش رو خفه کرده و ادامه می‌دم به چیزی که یادم نیست کجا رهاش کردم.

جالبیِ قضیه این‌جاست که بعد از حدودِ ده سال، برگشتم به خونه‌ای که کمد توشه. همون کمدی که چند سال تنها مأمن و پناه‌گاه من بود. همون کمدی که اسم‌ش سردرِ وب‌لاگ‌مه. همین یکی دو روزِ پیش، مهدی درِ کمدِ اتاق رو باز کرد و من لب‌خند افسوس‌باری زدم... مهدی پرسید چیه و من چیزی برای گفتن نداشتم. حس‌م رو حالا هم نمی‌تونم تشریح کنم. غم و شادی و افسوسی توأمان.

هم‌چنان می‌تونم به اندازه‌ی گذشته برای اون تازه نوجوونِ در اون کمد غصه بخورم. و چه فایده؟! کاش حالا که تویِ این خونه تنهام، می‌تونستم به یک عصری که او تنها در این خونه بود سفر کنم و فقط قدری بغل‌ش کنم و برای سرنوشتِ تلخِ گذشته و آینده‌ی سخت‌ش اشک بریزم. وحید کوچولویِ تنها. تو چه از آینده‌ات می‌دونی؟ قطعن با دیدن آینده‌ات... که من باشم می‌ترسی... این‌طور نیست؟ چه‌قدر دل‌م برایِ تو و غصه‌هایِ عظیم‌ت تنگ شده. تا جایی که تونستم و در توان‌م بوده انتقام‌ت رو می‌گیرم... از این دنیا و زنده‌گی و همه‌ی آدم‌هایی که آزارت دادن و بعدتر می‌دن. تو شایسته‌ی این انتقامی. می‌رم سیگار بکشم که این بغض لعنتی فروکش کنه.

همین نفسِ قدرت داشتن و انتقام گرفتن خیلی در من تازه‌ست. شاید حتا بتونم بگم از سفر اخیرم به دامغان شروع شد. به قولِ گربه ابلقه -تراپیست‌م- از قیام دامغان. و واقعن این سفر سخت و کشنده به دامغان، قیام بود. علیهِ تمام دردها و رنج‌هایی که این شهر و افراد حاضر در این شهر به من و شاید هم‌دوره‌ای‌ها‌م وارد کردند. حق‌ش همین‌طور ادا می‌شه این همه درد و رنج. و من از این سفر مرگ‌بار راضی‌م. از همین که نیم ساعت عصبی بالای پشت‌بوم خواب‌گاه نشسته بودم که کسی خودش رو پایین نندازه. که قطعن نمی‌مرد. از همین که تصمیم گرفتم دانش‌گاه رو رها کنم. که هرچیزی شده بود برای من و خیلی‌ها چون من، الّا دانش‌گاه! از همین که از برای اخراج اون الاغی که قدرِ الاغ هم شعور نداشت اقدام کردم. از همه‌ی این‌ها راضی‌م. هرچند جای سوخته‌گی‌ش تا نمی‌دونم کی، رویِ دست‌م باقی بمونه. جای درد و رنج و حمله‌هایِ عصبی‌ش تویِ حافظه و روان‌م. دستاوردهای بزرگی بودند. من نیاز داشتم به قدری شنیده شدن و تشویق شدن. من نیاز داشتم به انجام دادن همه‌ی این کارها.

حقیقتن انتظار چنین بیست‌ودو ساله‌گی رو از خودم نداشتم. چنین رشد و پیش‌رفت‌هایی. چنین تجربه‌هایی. چنین زنده شدن و جوانه زدن‌هایی. انتظارش رو نداشتم. و حقا که زنده‌گی همیشه آدم رو شگفت‌زده می‌کنه.

در بیست‌ودو ساله‌گی من به معنایِ واقعی دست و پا زدن رو یاد گرفتم. و باز یادآور می‌شم موزیک ویدئویِ "کودکانه" از بمرانی و دست و پا زدن بهزاد در آب رو. و من شنا بلد نیستم. دست و پا می‌زنم.

چیز دیگری که حس می‌کنم این سن قصد داره که یادم بده، رها کردنه. من دانش‌گاه رو رها کردم. امّا ماهی رو نه. هرچند که از سمت او رها شدم... و او لیز بود... که:

اِقال رو به بالا بود

و هفت‌ت رو به بالا بود

و راه‌ت ز من کج بود

عشق تو در قلب‌م/ قبرم پاییز بود

لیز بود

پا لیز بود

پاییز بود

لیز بود

نمی‌دونم کی رها کردن رو یاد می‌گیرم. نمی‌دونم چاره‌ی این دوران چیه. من جنگیدم و کم هم نجنگیدم... امّا چه انتظاری می‌شه از چه کسی داشت؟! شاید باید رها کنی بره رئیس! کسی چه می‌دونه. هیچ‌کسی نمی‌دونه.

مهم‌ترین باوری که محکم‌تر از قبل در ذهن‌م استوار شده، دریا بودنِ زنده‌گیه. دریایی که آرامش‌ش، حدِ فاصلِ دو موجِ سنگینه، و قطعن بعدی سنگین‌تره... و باید دست پا بزنی و فریاد که: آهای حرومزاده‌ها... من هنوز زنده‌م!


پی‌وستِ موسیقی در کمد اضافه:

@KOMODEZAFEدر تلگرام.


برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۱ ]

صفحه‌ی ۳۵۱ - پس خسته‌ام، و نمی‌دونم!

الف

 سلام

نمی‌دونم که چند نوشته دارم که با خسته‌ام شروع شده. چند نوشته دارم که خسته‌ام در اون‌ها وجود داره. در چندتای اون‌ها خسته‌ام تکرار شده. تراکم خسته‌امِ نوشته‌هام رو نمی‌دونم، اما به نسبت کلمات دیگه، فکر نمی‌کنم که کم باشه. البته اگر پرتراکم‌ترین‌شون نباشه.

چرا این‌قدر زود خسته می‌شم، چرا این‌قدر زود وا می‌دم. نمی‌دونم. شاید زود نیست. شاید نباید درد و بلایی رو که داره سرم می‌آد دستِ کم بگیرم. قصد قیاس هم خیلی وقته که ندارم، امّا احتمالن برای من به اندازه‌ای زیاد هست که خسته می‌شم. شاید من آدمِ کم‌توانی‌ام! نمی‌دونم. امّا به هرحال... .

من یکی از موزیک ویدئوهایی که خیلی دوست‌ش دارم، موزیک ویدئویِ خوش‌حال و شاد و خندانمِ بمرانیه. بخش عمده‌ی این علاقه هم برمی‌گرده به تیکه‌ای جمله‌ی دست و پا زدن تکرار می‌شه. خصوصن جایی که بهزاد غوطه‌ور و دست و پا زنان در آب تکرار می‌کند که دست و پا می‌زنم. این روزها دست و پا می‌زنم. حالا می‌تونم بفهمم که قبلن هم کم دست و پا نزدم. قبلن تلاش‌های خودم رو ندیده می‌گرفتم، امّا حالا می‌تونم که ببینم‌شون. می‌تونم ببینم که دست و پا می‌زدم. این‌جا برخلاف براهنی که می‌گه اگر تو مرا نبینی من هم نمی‌بینم‌مَم، اگر که من دست و پا زدن خودم رو نبینم، قطعن کم‌تر به چشم دیگران می‌آد. چه بسا همین حالا که بیش‌تر هم دست و پا می‌زنم، کسی نمی‌بینه. چرا باید ببینه؟ اگر تو مرا نبینی، من هم نمی‌بینم‌مَم؟ اینه میما؟

البته که تا حدِ زیادی اینه. من حتا اگر تو مرا ببینی هم، نمی‌بینم‌مَم. چرا؟ از هرطرفی که می‌تونم به خودم ضربه می‌زنم، نه خودم می‌بینم که بقیه ببینن، نه تا بقیه ببینن، خودم می‌بینم، نه چیزی که بقیه می‌بینن رو خیلی در خودم می‌بینم. این رو شاید یک بازی و تکرار با کلمات ببینید، ولی در اصل چندتا از مشکلات اساسی من درشون پیداست.

خودم رو به اندازه‌ی کافی مشاهده نمی‌کنم در خوبی‌ها و تلاش‌هام.

وقتی برای خودم ارزشی قائل نیستم، بقیه هم بالطبع ارزش کم‌تری برام قائلند.

نظر دیگران درمورد خودم، برام اهمیّت بالایی داره.

نظرات مثبت دیگران درمورد خودم رو ندیده می‌گیرم.


قراره شلخته‌تر از اونی بنویسم که بشه فهمید. دنبال خونده شدن نیستم، هرچند که طبق گفته‌های بالا، ناخودآگاه برام مهمه. ولی بیش‌تر دنبال فهمیدن خودمم. دنبال این که کشف کنم من کی‌م و دارم چه بلایی سر زنده‌گی خودم میارم.

داشتم به اون جمله‌ی کیارستمی فکر می‌کردم که می‌گه دلیلی برای زنده‌گی ندارم، امّا دلیلی برای مرگ هم ندارم. به این فکر کردم که من هم دلیلی برای هیچ‌کودوم‌شون ندارم ولی مایل به مرگم. چرا؟ هوم این بود که گفتم خسته شدم. این بود که گفتم خارج از توان منه.

من توی اکثر زنده‌گی‌م دنبال یه نفر گشتم که بیاد و هندل‌م کنه. از یه جا به بعد تلاش‌م هی کم‌تر و کم‌تر از قبل شد، چون منتظر کمک و هل بودم. و بعد رابطه‌ی اوّل‌م شکل گرفت. رابطه‌ای که کاملن خودم رو وابسته به پارتنرم کردم. زالو شده بودم و می‌مکیدم‌ش. یه جایی هم که سیر شدم انداختم‌ش دور. جالب‌تر، دوباره که گشنه‌م شد، رفتم سراغ‌ش. امّا خوش‌بختانه اون به زالوصفت بودن من پی برد و اجازه‌ی شروعِ تکرار دوباره‌ی رابطه رو نداد.

سخت گذشت. گرسنه و نیازمند موندم و از جایی که تازه یه منبع خوب رو که به اندازه‌ی کافی آب و دون می‌داد به‌م رو از دست داده بودم، ناراحت بودم و انتظار داشتم که دوباره به دست‌ش بیارم. دوباره همون رو می‌خواستم. دوباره همون مادری که جای مادرم رو گرفته بود می‌خواستم. سخت بود.

طول کشید تا به زالو بودن خودم پی ببرم. اشتباه‌م رو دیدم، امّا نفهمیدم باید چه کار کنم. هنوز فکر می‌کردم که کمک نیاز دارم. هنوز فکر می‌کردم که هل و انگیزه نیاز دارم. نداشتم. زمان گذشت، و بی‌اتّفاق هم نبود، ولی گذشت.

من دست و پا می‌زدم، دست و پا می‌زدم و پیش نمی‌رفتم. همان‌طوری که همیشه توی استخر و دریا شنا می‌کنم، دست و پای بی‌حاصل.

روزی هم زیبا‌ترین و به‌ترین دختری که دوست‌ش داشتم و دارم را دیدم. این‌قدر که برای داشتن‌ش، هم‌راه‌ش بودن و زیستن هیچ صبری نداشتم. هیچ صبری. امّا طرفی ترسیده بودم، از خودم، از زالو بودن‌م. این توی ذهن‌م بود و نمی‌خواستم که دوباره تکرارش کنم. بارها از همین ترس خواستم که رابطه‌م رو تموم کنم. امّا اطمینان‌هایی که از اطراف می‌گرفتم، آروم‌م می‌کرد. و من باز زالو شدم. فراموش کردم و به خیال این که نیستم، باز زالو شدم و مکیدم، این‌بار من دور انداخته شدم. زمانی که شاید دوباره حواس‌م به زالو بودن‌م جمع شده بود. امّا دیرتر از اونی که چیزی درست بشه. و یادگار برای ماه، زخم گذاشتم، زخمی که از هرچه تعهد فراری‌ش می‌دهد. چه سود؟

این کنده شدن امّا، من رو هم به این سمت کشید که حرکت کنم، که به جای زالو بودن راه بیوفتم، شاید که پا دربیارم و هزارپا بشم. راه افتادم، حرکت کردم و سریع و سریع شدم،‌ امّا حالا دوباره فشارها روی‌م سنگینی می‌کنه. آیا من به کسی نیاز دارم که کارهام رو انجام بده؟ نه. امّا به کسی نیاز دارم که اندکی تسلی و انگیزه برام باشه چی؟ نیاز دارم؟ نمی‌دونم.

حتا از فکر کردن به همه‌ی این‌ها هم خسته‌م. از این که هی با خودم تکرار کنم و تکرار کنم و تکرار کنم و هیچ‌چیز در این میون تغییری نکنه. هی بیش‌تر از قبل به این آگاه بشم که دست‌م در خیلی از چیزها کوتاهه و تصمیم‌شون با من نیست، برام خیلی سخته ولی هر روز بیش‌تر از دی‌روز شاهد این قضیه‌م.

نکته‌ی دیگه‌ای که داره عذاب‌م می‌ده، امیده. مسخره‌ست. یه زمانی فکر می‌کردم که امید نداشتن باید خیلی سخت و طاقت‌فرسا باشه. امّا با به هم خوردن رابطه‌م چیز غریبی رو تجربه کردم، و اون امید به درست شدن بود. درست شدنی که من تلاش خودم رو کرده بودم و دیگه چیزی در توان‌م نبود یا نمی‌دونستم که در توان‌م هست. پس شاهد امیدی بود که کاری از کار پیش نمی‌برد. و من هی درد می‌کشیدم و هی خیال می‌کردم. و به این نتیجه رسیدم که امید داشتن هم می‌تونه به اندازه‌ی نداشتن‌ش دردناک باشه. حالا ناامیدم؟ امید دارم؟ نمی‌دونم. از فکر کردم به همه‌ی این‌ها خیلی خسته‌ام.

نمی‌دونم که چندتا از نوشته‌هام با نمی‌دونم شروع شده. نمی‌دونم که توی چندتا از نوشته‌هام نمی‌دونم استفاده کردم، امّا چیزی که هست اینه که تراکم نمی‌دونم در گفته‌ها و نوشته‌هام کم نیست، اگر که پرتراکم‌ترین کلمه نباشه.

برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۱ ]

صفحه‌ی ۳۵۰ - و من صبر می‌کنم...

الف

 سلام

  گذر روزا رو می‌بینم و همه‌چیز خیلی آروم داره می‌گذره. تمام سعی‌م رو می‌کنم که استرس و اضطرابی به خودم راه ندم. این کمی برای من سخته. من عادت به ترس و اضطراب دارم. فراموش کردن عادت‌هایی که نمی‌خوای سخته و از اون طرف از بین رفتن عادت‌هایی که کلی براشون زحمت می‌کشی ساده‌ست. انگار که میل به تباهی داره و این عجیب نیست، اما چه می‌شه کرد؟

  از طرفی نمی‌دونم وقتی برسم به روزهایی که واقعن باید تلاش کنم و زور بزنم چه واکنشی نشون می‌دم. این روزا ساده‌ست ولی بعدتر سخت می‌شه. برای همین سعی می‌کنم این روزا رو ساده نگیرم و حداقل مفیدی رو انجام بدم.

  احساس تنهایی می‌کنم واقعن. شاید مقصر این حد از تنهایی خودم‌م یا شاید باید بیش‌تر از قبل به خودم تکیه کنم و عادت به این حد از تنهایی. شاید واقعن هیچ‌وقت قرار نیست کسی باشه که هم‌راهی کنه. نمی‌دونم. شاید این خیال خامه.

  روزا می‌گذرن و من فراموش نمی‌کنم. این غم، غم عجیبیه. آدم انگار دوست داره که تو این غم بمونه. غمان لذت‌بخشیه و این غریبه. تا وقتی که مضر نباشه خوبه. پیش‌تر من رو از پا انداخته بود. حالا با این که هست ولی راه می‌رم. پیش می‌رم. شاید از این می‌ترسم که اگه پیش نرم مجبور باشم که فراموش کنم. این دردخواهی رو هیچ نمی‌فهمم.

  این روزا دل‌م می‌خواد با کسی حرف بزنم. هر نیم ساعت یک‌بار می‌رم و صفحه‌ی گفت‌وگوهای تلگرام‌م رو چک می‌کنم. به انتظار... اما کسی نیست که پیامی داده باشه.

برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۰ ]
گر تو سری، سرک بکش
بایگانی مطالب







طراح اصلی قالب: عرفان ویرایش‌ شده برای میمای دوست‌داشتنی :)