صفحه‌ی ۳۵۳ - الکی می‌خندم!

الف.
سلام.
  بعد مدت‌ها می‌خوام بنویسم و برام هم مهم نیست که چی و چه‌قدر. شاید هم مهمه! کی می‌دونه وقتی من نمی‌دونم!
  این روزها بیش از همه‌چیز خسته‌ام و نمی‌دونم چرا. به حرف تراپیست‌م هم که می‌گه برو آزمایش بده گوش نمی‌دم. نه که برام مهم نیست، نه. حوصله و پول برای خرج کردن‌ش ندارم. بین نمایش صوتی و کار و خواب در حال دست و پا زدن‌م. دست و پا زدنی دیدنی. خواب‌م کفاف‌م رو نمی‌ده انگار. ساعت‌ها می‌خوابم و باز هم احساس خسته‌گی می‌کنم که این اصلن خوب نیست.
  از طرفی کارهایی رو که میل به انجام‌شون دارم رها کردم. نه می‌نویسم و نه می‌کشم. نه پیش می‌رم. خسته‌تر از همیشه دست و پا می‌زنم. دست و پا می‌زنم. دست و پا می‌زنم. کاش قدری بخونم، بنویسم و بکشم به جای این همه غر زدن.
  اوضاع و شرایط مملکت نمی‌دونم به کودوم سمت داره کشیده می‌شه و داره من رو که کمی امیدوار شده بودم هم ناامید می‌کنه. ناامید از شدن. دوباره هیچ. دوباره هدر رفت خون‌های بسیار و ته‌ش؟ هیچ. هیچ. هیچ.
  ساعت تیک و تاک می‌کنه و من انگار حرفی برای گفتن ندارم ولی نمی‌خوام این صفحه رو ببندم. حالا که باز شده باید خالی بشم. باید. نمی‌دونم چرا از تحکم این کلمه اصلن خوش‌م نمی‌آد ولی باز هم ازش استفاده می‌کنم. باید از باید استفاده نکنم. ها ها. بامزه بود.
  دل‌تنگی رو این روزها کم‌تر حس می‌کنم خوش‌بختانه یا شاید هم بدبختانه. کی می‌دونه؟ مهم اینه که کم‌تر حس می‌کنم. هنوز دوست داشتنی که فکرش بود هست. هنوز هست و نرفته و شاید تا کس دیگه‌ای جای‌گزین‌ش نشه باشه. کی اهمیّت می‌ده؟ من؟ نه. دیگران؟ نه.
  دل‌م برای رفقام تنگ شده و خیلی حس می‌کنم که دل‌م می‌خواد به‌شون کمک کنم امّا نمی‌تونم و این ناراحت‌م می‌کنه که نمی‌تونم کمک درخوری بکنم. گاهی فقط یک گوش شنوا که البته این هم کم چیزی نیست ولی کاش می‌تونستم بیش‌تر از اینا براشون باشم.
  ول می‌گردم، الکی می‌خندم، از دویدن خسته‌م، با من بنشین
  چون می‌دونم، چیزی نمی‌دونم، دنیا هست رو شونه‌م، سنگین
  بارها و بارها در طول روز این‌ها رو تکرار می‌کنم ولی دارم با کی حرف می‌زنم؟ کی می‌دونه که دارم با کی حرف می‌زنم.
  به خودم هرشب می‌گم که بنویسم در طول روز چه کارهایی کردم و چه کارهایی هست که فردا باید بکنم امّا باز هم تنبلی مجال نمی‌ده. یا شاید هم اراده نمی‌کنم چون وقتی که بخوام کاری رو بکنم انگار می‌تونم. مثال‌ش هم دارم ولی زیاده‌گوییه و مهم هم نیست. پس می‌تونم و نمی‌خوام که بکنم. چرا؟ چون دوست دارم شل بگیرم و لش کنم؟ یحتمل. چون خسته‌م.
  دروغه که بگم دل‌تنگی نیست، هست. دل‌م هنوز گیر می‌کنه، هنوز یادش می‌کنه و این مونده تا نفر بعدی ولی از طرفی نه نفر بعدی‌ای پیداست و نه اگه پیدا بشه من دل و دماغ چندانی دارم نسبت به گذشته. می‌دونی انرژی زیادی مصرف کردم که صرف هیچ شد. به تخم گرفته شدم. نادیده گرفته شدم. ذره‌ای خواسته نشدم. رها شدم. آره رها شدم این به‌تر از همه‌شونه.
  حالا تصمیم گرفتم که اینو بذارم توی کمد، چراش رو نمی‌دونم، شاید چون خیلی وقته که اون‌جا چیزی نذاشتم یا شایدم چون امیدوارم که یه روزی می‌آد و می‌خوندش. نمی‌دونم. چه اهمیّتی داره وقتی من نمی‌دونم شما بدونین؟!
  کارهای زیادی به‌م سپرده شده که سخت نیست امّا زیاد بودن‌شون به‌م استرس وارد می‌کنه. استرس زنده‌گی همینه دیگه. اون موقع من داشتم به زنده‌گی مشترک و این کسشرا فکر می‌کردم. چرا واقعن؟ از توان من خارجه احتمالن. نمی‌دونم خواستن‌ش من رو به هر کاری وادار می‌کرد. حتا به زنده‌گی مشترک. حالا هم شاید چون نیست همه‌چی خیلی سخته. آخه اون موقع که امیدی بود، اون موقع که خودش بود راحت‌تر بود. آره شاید زنده‌گی با یه نفر دیگه آسون‌تر از زنده‌گی با خودت تنهایی باشه. نمی‌دونم. دیگه برام مهم هم نیست. وقتی کسی نیست چرا باید به این چیزا فکر بکنم اصلن.
  دوست‌ت دارم. حتا اگه نباشی و این‌جا رو نخونی و برات مهم نباشه. من آدم‌های زیادی رو دوست دارم. تو فرق داشتی امّا همه‌چیز گند خورد توش امّا اون‌طوری که تو فکر می‌کردی نشد، من هنوز از تو متنفر نشدم. چه کار باید می‌کردی که ازت متنفر بشم رو نمی‌دونم، شاید از سر همین لج‌بازی که فکر می‌کردی ازت متنفر می‌شم، ازت متنفر نشدم. شایدم نه. نمی‌دونم. امّا مهم اینه که نشدم. آشنایی با تو همیشه برای من خوش‌حال کننده‌ست. هرچند سخت گذشت و هرچند که توقع این چنینی‌ای از اتفاقاتی که افتادن نداشتم امّا بازم خوش‌حال‌م که باهات آشنا شدم. امّا می‌ترسم همه‌چیز برعکس شده باشه و این تو باشی که از من متنفر شده باشی. نمی‌دونم به هر حال ممکنه دیگه. ممکن نیست یعنی؟
  دل‌م می‌خواست می‌تونستم شعر بگم یا داستان‌های خوب بنویسم امّا مسئله این‌جاست که من جز درمورد خودم چیزی نمی‌تونم بنویسم. که البته همون‌م نمی‌نویسم.

دل‌م می‌خواد بخوابم و زمان بگذره و بگذره و بگذره و روزی از خواب بیدار بشم که هیچ‌کسی رو نشناسم. دل‌م می‌خواد یک شئ تاریخی باشم. در موزه‌ای. اما تیک و تاک ساعت می‌کوبه توی سرم که هیچ اتفاقی قرار نیست بیوفته و من همین‌جای زنده‌گی که افتادم قراره بمونم و چیزی قرار نیست که تغییر کنه.
  خنده‌داره... .
برای‌م شعر خواهی خواند؟ [ ۰ ]
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
گر تو سری، سرک بکش
بایگانی مطالب







طراح اصلی قالب: عرفان ویرایش‌ شده برای میمای دوست‌داشتنی :)